۱۳۹۵/۰۴/۳۰

ابن‌رشد: آموزه‌ی ارسطو برترین حقیقت است (۲)

 اروپای مسیحی تا اوایل سده‌ی سیزدهم میلادی تقریبا با بیشتر نوشته‌های ارسطو آشنا شده بود و از این گذرگاه به شکوفایی دوره‌ی اوج فلسفه‌ی اسکولاستیک راه برد. ابن‌رشد به عنوان میانجی در انتقال آثار ارسطو به مغرب‌زمین نقش مهمی بازی کرد. او بر شماری از آثار ارسطو شرح و تفسیر نوشت و از آنجا که زبان یونانی نمی‌دانست، همه‌ی ترجمه‌ها از ارسطو را گردآورده و با هم مقایسه کرده و گفته‌های فیلسوف یونانی را در نوشته‌های گوناگون با هم سنجیده بود. از این‌رو ابن‌رشد به «الشارح» معروف بود و این لقبی است که دانته شاعر و ادیب ایتالیایی قرن سیزدهم به او داده است.

تفاوت ابن‌رشد با شارحان پیش از او در حوزه‌ی فرهنگ اسلامی این بود که تلاش می‌کرد به اصل اندیشه‌ی ارسطو دست یابد و افکار او را از عناصر فلوطینی که در فلسفه‌ی اسکندرانی به آن افزوده بودند پاک کند و ارزش واقعی آن را به جهان اسلامی و مسیحی نشان دهد. بیهوده نیست که امیل لئون گوتیه، مورخ و پژوهشگر فرانسوی می‌نویسد: ابن‌رشد بر حکمای پیش از خود از جهاتی برتری داشت. اطلاع او از کندی و فارابی و ابن‌باجه بیشتر بود و از ابن‌سینا که به تخیلات صوفیانه روی می‌آورد و با اوهام متکلمان هم‌آواز می‌شد، استوارتر بود. سالومون مونک خاورشناس آلمانی نیز تصریح می‌کند: ابن‌رشد اعلم رجال عالم اسلام بود و از همه‌ی کسانی که کتب ارسطو را شرح کرده‌اند به فلسفه‌ی او آگاه‌تر بود. او از حیث کثرت تألیف بر همه پیشی جست.

اما نوشته‌های ابن‌رشد همچنین نشان می‌دهد که او نیز مانند دیگر حکیمان حوزه‌ی فرهنگ اسلامی در وهله‌ی نخست در پی ایجاد هماهنگی میان ایمان و عقل و آشتی میان دین و فلسفه بود. ابن‌رشد معتقد بود که دین راستین و عالی‌ترین خرد با هم سازگار و بنابراین قرآن و آرای ارسطو هماهنگ هستند. قرآن دربرگیرنده‌ی وحی است که از سوی خداوند نازل شده و آموزه‌ی ارسطو بر‌ترین حقیقت است. به باور ابن‌رشد، این مشیت الهی است که ارسطوی بزرگ را به بشریت ارزانی کرده تا آدمی آنچه را دانستنی است بداند. بنابراین فلسفه‌ دوست و همشیره‌ی دین است.

ابن‌رشد شیفته‌ی ارسطو بود و او را بزرگ‌ترین فیلسوف همه‌ی زمان‌ها، «معلم اول» و «فرزانه‌ی بزرگ» می‌خواند و شرح و تفسیر خود بر آثار او را برای دستیابی به آموزه‌های موثق او ارزیابی می‌کرد که به دلیل تفسیرهای منابع نوافلاطونی و شارحان عرب و مسلمان و تلاش آنان برای ایجاد هماهنگی میان افکار ارسطو با افلاطون و فلوطین جعل شده است. ابن‌رشد تا آنجا پیش می‌رود که می‌گوید اگر در آموزه‌های قرآن چیزی یافت شود که ظاهر آن غیرعقلی و با حقایق فلسفی مخالف باشد، باید آن را به گونه‌ای تأویل کرد که با عقل سازگار شود. این سخن ما را به یاد سخن آبلاردوس متفکر مسیحی قرن دوازدهم می‌اندازد که گفته بود باید با منطق ارسطو به کمک ایمان رفت تا بتوان فهمید که منظور کتاب مقدس چه بوده است.

ابن‌رشد همچنین معتقد بود که نظر فیلسوف در امور، نظر تحلیل و تعلیل است و اعتبار جز با قیاس عقلی یا همان قیاس ارسطویی میسر نمی‌شود، زیرا اعتبار چیزی جز استنباط مجهول از معلوم و استخراج آن نیست و این امر یا خود قیاس است و یا با قیاس میسر می‌شود. پس نظر کردن در موجودات به وسیله‌ی قیاس عقلی واجب است و اگر کسی بگوید که نظر کردن به وسیله‌ی قیاس عقلی «بدعت» است و در صدر اسلام چنین چیزی نبوده، ‌گوییم نظر به وسیله‌ی قیاس فقهی هم در صدر اسلام نبوده، ولی کسی در بدعت بودن آن سخنی نگفته است!

به باور ابن‌رشد، شرع متمم عقل و دارای دو معنی است: معنی ظاهر و معنی باطن. اگر ظاهر شرع با قوانین عقل اختلاف داشته باشد، باید آن را تأویل کرد و اگر مطابق قوانین عقل باشد، باید آن را بدون تأویل پذیرفت. هر چه را شرع از طریق وحی آورده است، با عقل همساز است و علم اخذ شده از ناحیه‌ی شرعی، متمم علم عقلی است. در شرع هیچ اسراری وجود ندارد، یعنی در شرع اموری نیست که عقل آن را درک نکند. بر این پایه، ابن‌رشد به مثابه‌ متفکری عقلگرا، ایمان و معرفت عقلی را یکی می‌داند.

ابن‌رشد که به دلیل علایق فلسفی خود به سختی تحت فشار متشرعان و فقیهان بود، برای کاستن فشار آنان تصریح می‌کند که خطای فکری این یا آن فیلسوف را نباید به پای کل فلسفه نوشت. نمی‌توان گفت چون فردی ناشایسته با مطالعه‌ی آثار فلسفی گمراه شده است، پس باید مطالعه‌ی این آثار را برای شایستگان ممنوع کرد. چنین امری به این می‌ماند که تشنگان را از نوشیدن آب گوارا منع کنیم، با این بهانه که آب یک نفر را گلوگیر شده و خفه کرده است؛ چه مرگ بر اثر گلوگیر شدن آب امری است عارضی و تصادفی و مرگ از عطش امری است حتمی و ضروری!

به باور ابن‌رشد اگر فیلسوفان یونانی پیش از اسلام به نتایج معتبر و تردیدناپذیر در بسیاری از حوزه‌ها دست یافته باشند و سخنانشان با حقیقت منطبق باشد، باید آنها را بپذیریم و از این بابت خشنود و از آنان سپاسگزار باشیم. باید از آنچه پیشینیان آورده‌اند استفاده کرد، خواه هم‌دین ما باشند یا نباشند. درست مانند وسیله‌ای که آدمی برای پاکیزگی خود از آن استفاده می‌کند و برایش مهم نیست کسانی که با دین او مخالف‌اند هم از آن وسیله استفاده می‌کنند، زیرا استفاده کردن آنان، در اصل پاکیزگی خللی وارد نمی‌کند.

شهاب شباهنگ

ابن‌رشد: آموزه‌ی ارسطو برترین حقیقت است

آنچه در تاریخ اندیشه به نام «فلسفه‌ی اسلامی» شناخته می‌شود، پیش از هر چیز آمیزه‌ای از اندیشه‌های ارسطویی و آرای مکتب نوافلاطونی است که از طریق ترجمه‌ی آثاری در این زمینه به زبان سریانی و سپس از سریانی به عربی، در حوزه‌ی فرهنگ اسلامی گسترش یافت. این گرایش فکری هم در شرق سرزمین‌های اسلامی نمایندگانی داشت و هم در غرب آن. اگر فارابی و ابن‌‌سینا را نامدارترین نمایندگان «فلسفه‌ی اسلامی» در شرق بدانیم، باید از «ابن‌رشد» به عنوان برجسته‌ترین نماینده‌ی آن در غرب سرزمین‌های اسلامی یاد کنیم.

ابن‌رشد از پیگیرترین پیروان مکتب مشاء (مکتب فلسفی ملهم از آموزه‌های ارسطو) بود. او را «شارح» می‌نامیدند، زیرا با اینکه زبان یونانی نمی‌دانست و ناچار بود از ترجمه‌های آثار ارسطو به زبان عربی استفاده کند، بر شماری از آثار ارسطو شرح و تفسیر نوشت. ابن‌رشد از دیدگاه یک متفکر مشایی، بر آرای متفکران شرق مانند فارابی و ابن‌سینا نیز نقدهایی نوشت و آنان را به جای فیلسوف «متکلم» خواند. او همچنین نقد کوبنده‌ای بر دیدگاه‌های امام محمد غزالی نوشت که در کتاب «تهافت ‌الفلاسفه» خود سخت به فیلسوفان تاخته بود. 

واژه‌ی «تهافت» به معنی خطا و لغزش است و غزالی به عنوان فقیه در کتاب خود فیلسوفان را به خطاهای مکرر متهم کرده بود. ابن‌رشد در کتابی به نام «تهافت التهافت» به غزالی پاسخ می‌دهد و با منطقی استوار ضعف استدلال‌های او را برمی‌شمرد و او را «واهی البرهان» می‌خواند. در این نوشته نخست به زندگی ابن‌رشد نگاهی می‌افکنیم و سپس به معرفی سویه‌هایی از آرای او می‌پردازیم.

ابوالولید محمدبن احمدبن رشد در سال ۱۱۲۶ میلادی در قرطبه (کوردوبا) در ایالت آندلس اسپانیا زاده شد. جنوب اسپانیا در آن زمان در تسخیر مسلمانان بود و شهر قرطبه یکی ازمراکز اندیشه و علم در سرزمین‌های اسلامی به شمار می‌رفت. ابن‌رشد نخست به آموزش فقه پرداخت و پس از رسیدن به مقام استادی، مدتی به عنوان قاضی در شهر قرطبه کار کرد. سپس به طب و ریاضیات و سرانجام به حکمت و فلسفه روی آورد. او بعدها به مراکش نزد سلطان ابویعقوب فراخوانده شد که مردی روادار و فرهنگ‌دوست بود و شماری از متفکران و دانشمندان عصر و از جمله ابن‌طفیل را در دربار خود گردآورده بود. ابن‌رشد از نخستین دیدارش با خلیفه نقل کرده که در آن ابویعقوب از او می‌پرسد نظر فیلسوفان درباره‌ی عالم چیست و آیا عالم قدیم است یا حادث؟ ابن‌رشد در پاسخ دچار بیم و تعلل می‌شود و نمی‌دانسته چه باید بگوید؛ زیرا در حالی که قرآن به پیروی از کتاب مقدس عالم را آفریده‌ی خدا می‌داند، فیلسوفان یونانی به قدیم بودن آن باور داشته‌اند.

خلیفه پس از چندی به ابن‌رشد وظیفه می‌دهد که بر آثار ارسطو توضیحاتی بنویسد تا پیچیدگی‌ها و دشواری‌های آن برای دوستداران حکمت رفع شود و آنان بتوانند به عمق اندیشه‌های فیلسوف بزرگ یونان پی ببرند. ابن‌رشد عمری را در این راه صرف می‌کند و هر چه پیش می‌رود دلبستگی او به ارسطو بیشتر می‌شود. این دلبستگی چنان است که گاهی به نظر می‌رسد او فلسفه‌ی ارسطو را از آموزه‌های قرآن و وحی برتر می‌داند. ارنست رنان، پژوهشگر فرانسوی تاکید می‌کند که روش ابن‌رشد در شرح آثار ارسطو ویژه بوده است. در حالی که فارابی و ابن‌سینا از روش «تلخیص» استفاده می‌کردند و سخنان ارسطو را با سخنان شارح چنان درهم می‌آمیختند که تفکیک آن برای خواننده ناممکن می‌شد، ابن‌رشد در شرح‌های بزرگ خود با امانت‌داری نخست فقره‌ای از سخنان ارسطو را عینا نقل می‌کرده و سپس به تفسیر جزء به جزء آن می‌پرداخته است.

اما سرانجام بر سر ابن‌رشد همان بلایی آمد که بر سر بیشتر متفکران و دوستداران حکمت و فلسفه در حوزه‌ی فرهنگ اسلامی آمده بود. تا زمانی که ابویعقوب زنده بود، ابن‌رشد به عنوان فیلسوف از جایگاه ارجمندی برخوردار بود. اما پس از مرگ خلیفه و جانشین شدن ابویوسف به جای پدر، ورق برگشت. فقیهان که از افکار ابن‌رشد کینه‌ای بهیمی‌ به دل داشتند، به تحریک خلیفه پرداختند و ابن‌رشد را نزد او «کافر» و «زندیق» خواندند. به تحریک آنان شورشی علیه ابن‌رشد برپا شد و سرانجام به دستور خلیفه او را با حضور فقیهان در قرطبه محاکمه کردند و آثار او را «کفر محض» خواندند و گفتند هر کس آنها را بخواند «ملعون» است!

ابن‌رشد را به قریه‌ای یهودی‌نشین در جنوب قرطبه تبعید کردند و به فرمان خلیفه همه‌ی کتاب‌های فلسفی او را در میان ناسزا و نفرین عوام در کوچه‌ها سوزاندند. البته پس از چندی خلیفه با شفاعت گروهی ابن‌رشد را بخشید و او را به مراکش خواند. اما این کار برای اعاده‌ی حیثیت از او نبود و ابن‌رشد پس از مدتی در سال ۱۱۹۸ میلادی در سن ۷۲ سالگی در انزوا در مراکش درگذشت. مرگ این متفکر هفت سال پس از آن روی داد که در شرق سرزمین‌های اسلامی، متفکری دیگر چون شهاب‌الدین سهروردی، در سن ۳۶ سالگی با ‌توطئه و کینه‌توز‌ی فقیهان محاکمه و در قلعه‌ی حلب سربه نیست شده بود.

ابن‌عربی تصویری اندوهبار از مراسم تشییع جنازه‌ی ابن‌رشد ارائه کرده است. به گفته‌ی او، یک طرف زین اسبی تابوت ابن‌رشد آویزان بود و طرف دیگر کتاب‌های او که هم‌وزن جنازه بود! با مرگ ابن‌رشد که واپسین و بزرگ‌ترین متفکر یونانی‌مشرب مسلمان بود، شعله‌ی کوچک اندیشه‌ی فلسفی در سرزمین‌های اسلامی برای همیشه فرومرد، در حالی که این شعله به یاری آثار او می‌رفت از نو در اروپای مسیحی زبانه کشد!
(این گفتار ادامه دارد)

شهاب شباهنگ

۱۳۹۵/۰۴/۲۱

توبره‌ی سنت و آخور مدرنیت!

 عیسی خطاب به پیروان خود گفته بود: سهم خدا را به خدا بدهید و سهم قیصر را به قیصر. او با این سخن، حوزه‌ی دین را از قلمرو حکومت جدا می‌سازد. هنگامی هم که روحانیان یهودی علیه دعاوی مذهبی عیسی به پونتیوس پیلاتوس حکمران امپراتوری روم در ایالت‌های یهودا و سامره شکایت کردند، برای تحریک او عیسی را فردی فتنه‌گر خواندند که دعوی «پادشاهی یهود» را دارد و اقتدار امپراتوری را به معارضه می‌طلبد! پیلاتوس که به عنوان نماینده‌ی حکومت عرفی روم از ورود به دعواهای مذهبی خودداری می‌کرد، ناچار شد دستور دهد که عیسی را نزد او ببرند.

در روایات دینی و تاریخی آمده که عیسی در حضور پیلاتوس از «حقیقت» آیین خود سخن می‌گوید. اما پیلاتوس می‌پرسد: حقیقت چیست؟ این پرسش پیلاتوس از دو جنبه حائز اهمیت است: نخست اینکه دیدگاه ندانم‌گرایانه و شک‌گرایانه دولتمردی عرفی را نسبت به ایمان دینی آشکار می‌سازد و دیگر اینکه بر رواداری قدرت عرفی نسبت به باورهای گوناگون مذهبی تاکید می‌ورزد. پیلاتوس همچنین از عیسی می‌پرسد: آیا درست است که تو ادعای «پادشاهی» کرده‌ای؟ عیسی پاسخ مثبت می‌دهد. پیلاتوس باز می‌پرسد: اگر تو پادشاهی، پس قلمرو سلطنت‌ات کجاست؟ و عیسی در پاسخ می‌گوید: قلمرو سلطنت من این‌جهانی نیست! با چنین پاسخی، پیلاتوس عیسی را بیگناه اعلام می‌کند و دستان خود را به نشانه‌ی بیطرفی حکومت در منازعات مذهبی می‌شوید و صدور حکم را به رای مردم وامی‌گذارد. اکثریت آنان نیز می‌خواهند که عیسی به جای تبهکاری به نام «باراباس» به صلیب کشیده شود.

اما سخن عیسی درباره‌ی «آنجهانی بودن سلطنت» او که در تداوم خط فکری همان سخن نخستین بیان شده بود و بر جدایی «حکومت دنیوی» از «ملکوت اخروی» تاکید می‌کرد، پیامدهای تاریخی دامنه‌داری در مسیحیت داشت و در منازعات فکری عصر جدید، سرانجام راه سکولاریسم را هموار ساخت. از جمله توماس هابز، فیلسوف انگلیسی و بنیادگذار اندیشه‌ی سیاسی مدرن در سده‌ی هفدهم در اثر دوران‌ساز خود «لویاتان»، با بازگشت به همین هسته‌ی فکری در آموزه‌های عیسی تصریح می‌کند: از آنجا که عیسی مسیح تاکید کرده که سلطنت او از آن این جهان نیست، باید نتیجه گرفت که تا رستاخیز و آن گاه که آسمان و زمین تازه‌ای ایجاد گردد، سلطنت عیسی برپا نخواهد شد! پیامد منطقی استدلال هابز این بود که تا روز رستاخیز، حکومت، امری دنیوی محسوب می‌شود و قوانین و قواعد آن باید به دست آدمیان تنظیم گردد و این یعنی به حاشیه راندن قوانین شرعی و برآمد آدمی به جایگاه قانونگذار!

در اسلام اما وضع به گونه‌ا‌ی دیگر بود. محمد ۱۳ سال در مکه تلاش کرد با تبلیغ دین اسلام پیروانی برای خود بیابد، اما ناکام ماند و ناگزیر شد از بیم مخالفان به مدینه بگریزد. او پس از فرار از مکه چهره‌ی واقعی خود را نشان داد و بقول نویسنده‌ی کتاب ۲۳ سال، مردی که قوم خود را به ستایش خداوند دعوت و زور و ستم را نکوهش و غفلت از حال مستمندان را ملامت می‌کرد و به روش مسیح سراپا شفقت بود، یکباره به جنگجویی سرسخت و بی‌گذشت مبدل شد که می‌خواست دیانت خود را به زور شمشیر رواج دهد و در مقام تأسیس دولتی برآمد که در راه تحقق آن از هیچ‌گونه وسیله‌ای رویگردان نبود.

گسست اخلاقی و هنجاری میان سوره‌های مکی و مدنی برای چنین تحولی ضروری بود. با فرار محمد به مدینه و سرخوردگی او از این تلاش که از راه مسالمت‌آمیز می‌توان کسی را مسلمان کرد، لحن بشارت‌دهنده‌ی او تغییر کرد و موضوع جهاد و تحمیل دین با ابزارهای قهرآمیز در دستور کار قرار گرفت. لحن شاعرانه‌ی آیه‌های مکی خاموش شد و جای خود را به لحن یک فرمانده نظامی داد که هیچ مخالفتی را برنمی‌تابد و معاندان را به مجازات‌های سنگین تهدید می‌کند.

دولتی که محمد در پی تأسیس آن بود، در سایه‌ی چنین رویکردی، به سرعت از گذرگاه غزوه‌ها، یعنی حملات راهزنانه به کاروان‌ها و قبیله‌های ضعیف‌تر و کشتار دگراندیشان دینی و غارت اموال آنان و سرانجام بازگشت به مکه و فتح آن تکوین یافت. بدین‌سان محمد در جایگاه توأمان رهبر دینی و سیاسی، شخصا بنیادگذار نخستین «دولت اسلامی» و به این اعتبار منهدم‌کننده‌ی امر جدایی دین از دولت در اسلام بود. به دیگر سخن، اگر در اروپای عصر روشنگری بازگشت واقعی به آموزه‌های عیسی در مسیحیت می‌توانست به سکولاریسم راه بگشاید، امروزه در کشورهای اسلامی بازگشت واقعی به آموزه‌های محمد فقط می‌تواند به «خلافت داعش» یا «عمارت طالبان» یا «ولایت فقیه» راه ‌برد. این‌ها هر سه طبق الگوی «حکومت ناب محمدی» ایجاد شدند!

اما کدام مسلمانی است که حاضر باشد این واقعیت را بپذیرد و به آن اعتراف کند، یا از خود بپرسد اساسا چگونه می‌توان پیرو آیین محمد و همزمان طرفدار جدایی دین از حکومت بود؟! اما مسلمانان اهل چنین پرسش‌هایی نیستند و به تقیه و افکار التقاطی خو کرده‌اند! این‌گونه افکار بویژه در میهن ما به یاری موجوداتی به نام «اصلاح‌طلبان دینی» و «نواندیشان مذهبی» فراهم می‌شود! بیهوده نیست که ایرانیان مسلمان در جهان مدرن امروز نیز به سهولت و همزمان هم از توبره‌ی سنت می‌خورند و هم از آخور مدرنیت! آنان هم می‌خواهند دنیا را داشته باشند و هم آخرت را. به همین دلیل چهارچنگولی به دین‌شان چسبیده‌اند و هیچ انتقادی از باورهایشان را برنمی‌تابند و در عین حال حاضر نیستند بپذیرند که اعتقاد واقعی به آموزه‌های محمد و الگو قرار دادن آن، یعنی تلاش هر مسلمانی برای برپایی حکومت دینی!

شهاب شباهنگ

۱۳۹۵/۰۴/۱۵

رستم فرخزاد و «سرداران سپاه»

چند سال پیش ماجرای تندیس آریوبرزن در شهر یاسوج مساله‌ساز شد. این تندیس که به خواست مردم این شهر و برای بزرگداشت سردار هخامنشی در میدانی به نام او نصب شده بود، با مخالفت سپاه پاسداران روبرو شد. ظاهرا یکی از «فرماندهان سپاه» ایراد گرفته بود که گویا «دم اسب تندیس آریوبرزن» در یاسوج متوجه «تمثال مبارک شهیدان» بوده است! این البته ظاهر قضیه بود و بسیاری می‌دانند که عمله و اکره‌ی این رژیم از هر چه نماد ایران باستان است نفرت و وحشت دارند و در این ۳۸ سال هر تلاشی کرده‌اند تا همه‌ی مظاهر ایران پیش از اسلام از حافظه‌ی تاریخی مردم پاک شود. هدف آنان این بوده که به مردم بقبولانند که ایران یعنی «ایران اسلامی» و ایرانی هم یعنی «ایرانی مسلمان» آن هم از نوع شیعه‌ی دوازده امامی‌اش!

آریوبرزن سرداری بود که با سپاه خود در کوه‌های زاگرس راه را بر سپاه متجاوز اسکندر مقدونی بست. او جانانه مقاومت کرد و سرانجام در میدان پیکار جان باخت. از سردارانی چون آریوبرزن و سورنا سردار اشکانی که صدها سال بعد در برابر تجاوز سپاه روم به فرماندهی کراسوس ایستادگی کرد و با تدابیر نظامی خود آنان را شکست داد، در حکومت کنونی البته هنوز می‌توان از دور و با احتیاط نامی به میان آورد. حتی نصب تندیس آریوبرزن می‌تواند مدت کوتاهی موضوع دعواهای رسانه‌ای در ایران باشد.

اما در میان سرداران ایرانی تاریخ پیش از اسلام، همواره یک «تابوی» بزرگ وجود داشته و دارد و او همان سرداری است که بر خلاف آریوبرزن و سورنا نه در برابر مقدونیان و رومیان ـ که به هر حال صاحب تمدن‌هایی هم‌سطح با ایرانیان باستان بودند ـ بلکه در برابر متجاوزان بیابانگردی ایستاد که فقط نیامده بودند ایران را تسخیر و غارت کنند، بلکه آمده بودند تا روح و روان و فرهنگ این سرزمین را مسخ کنند! «تابوی» بزرگی هم که مانند آهنی گداخته نمی‌توان به آن دست زد، درست در همین نکته نهفته است. اساسا چگونه می‌توان خاطره‌ی سرداری ایرانی را گرامی داشت که با جانبازی تلاش کرد جلوی تجاوز اسلام به این سرزمین و مسلمان شدن ما را بگیرد و در این راه جان باخت؟! مگر می‌توان «ایرانی مسلمان» بود و رستم فرخزاد را ستود؟! او کسی است که می‌خواست ما را از شر آن چیزی حفظ کند که هم اکنون هستیم و خیلی هم به آن می‌بالیم! با این دوگانگی چه کنیم؟!

نگاهی به اشعار فردوسی در شاهنامه در توصیف جنگ ایران و تازیان و سرنوشت غم‌انگیز رستم فرخزاد، جای تردید نمی‌گذارد که این رویداد از اندوهبارترین بخش‌های شاهنامه است. شاید بیهوده نیست که با شکست ایرانیان از مسلمانان و کشته شدن رستم فرخزاد در این مصاف، دفتر شاهنامه نیز بسته می‌شود. فردوسی با نگاهی ژرفکاوانه در این رویداد هولناک نگریسته و درباره‌ی پیامدهای آن هشدار داده است. او بینش، آیین و فرهنگ ایرانیان عصر ساسانی را با تازیان به رویارویی کشانده و مقایسه کرده تا نتایج مترتب بر این شکست را بر ما آشکار کند. فردوسی نشان می‌دهد که رستم فرخزاد از عاقبت جنگ بیمناک بوده، زیرا از تشتت و چنددستگی در ایران آگاه بوده و از «روز بلای» ایرانیان سخن رانده است. درست به همین دلیل نافذترین و موثرترین ابیاتی که فردوسی سروده در جایی است که از زبان رستم فرخزاد پیشاپیش مسئولیت تاریخی این شکست را متوجه خود می‌داند و با «گنهکار» خواندن خود در واقع قصور کشوری را به گردن می‌گیرد. او از پیروزی قریب‌الوقوع تازیان و برآمد اسلام در ایران، به مثابه یک «گرفتاری اهریمنی» یاد می‌کند! آری، چگونه می‌توان در ایران امروز از سرداری ستایش کرد که اسلام را «کیش اهریمنی» نامیده است؟! آیا هیچ یک از ما در دورترین رؤیای خود نیز می‌تواند روزی را تصور کند که در «ایران اسلامی» میدانی یا خیابانی به نام این مرد نامگذاری شود و تندیسی از او برپا گردد؟! رستم فرخزاد تبلور و تجسم آن چیزی است که تک تک ما ایرانیان را به معارضه با بعد اسلامی شخصیت‌مان می‌کشاند. اما چگونه با این «من اسلامی» درافتیم و بر او چیره گردیم؟!

به آغاز این گفتار بازگردیم. امروز در میهن ما سردارانی از سنخ آریوبرزن و سورنا و بیش از همه رستم فرخزاد نامطلوب و بیگانه‌اند، چرا که در این سرزمین «سردارانی» از جنس و سنخ دیگر میدان‌داری می‌کنند. آنان هستند که با تحکم و زور، ارزش‌های امروزین این جامعه را مقرر می‌کنند. کسانی که چون هشت‌پایی بر همه‌ی عرصه‌های‌ سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی این کشور چنگ انداخته‌اند و «برادران قاچاقچی» برازنده‌ترین لقب آنان است!

مضحک اینکه همین چندی پیش در پی برخی موفقیت‌های نظامی «نیروی قدس» یعنی شاخه‌ی برون‌مرزی سپاه پاسداران در عراق و سوریه، زمزمه‌هایی از این و آن گوشه برخاست و مجیزگویان حقیری «سردار قاسم سلیمانی» را با آریوبرزن مقایسه کردند! یعنی فردی که صدها کیلومتر دورتر از مرزهای ایران، با حمایت از رژیم‌های آدمکش مانند رژیم بشار اسد یا گروه‌های تروریستی شیعه، دفاع از «عتبات عالیات» یا «حرم زینب» و برقراری «کمان شیعی» در منطقه را دفاع از «منافع ملی ایران» جار می‌زند و می‌خواهد چنین القا کند که اگر با «داعش» در سوریه و عراق نجنگیم، باید با آن در ایران بجنگیم! در واقع با ترساندن از «داعش سنی» تلاش می‌کند «داعش شیعی» را سرنوشت محتوم ایرانیان وانمود کند! نه، این جماعت برای ارزش‌های دیگری می‌جنگند و به آریوبرزن و سورنا و رستم فرخزاد هیچ ارتباطی ندارند. تخمه و تبار اینان خیلی بیشتر به سعدبن ابی‌وقاص می‌رسد و از این بابت هم به خود می‌بالند!

شهاب شباهنگ

مسیحیت و تلاش آن برای مسخ و نابودی فلسفه (۴)

   «نویسندگان ناشناس» که در اصل طرفداران قدرت عرفی بودند، موضوع مسيحيت به مثابه «دين تجسد» و نیز «طبيعت دوگانه‌ی عيسی» را در کانون بحث‌ها و بررسی‌های خود قرار دادند. آنان در این نوشته‌ها به شاهان کتاب مقدس (عهد عتيق) استناد می‌ورزيدند که بنا به تعبيری، پيشگامان ظهور عیسی مسيح و دارای شخصيتی دوگانه بوده‌اند: از سویی بر اساس طبيعت شخصی خويش انسان و از ديگرسو بر اساس رحمت الهی، نوعی مسيح و به ديگر سخن گونه‌ای «انسان‌خدا» به شمار می‌رفتند! در این نوشته‌ها با استفاده از طبيعت دوگانه‌ی عيسی مسيح يعنی طبيعت الهی و انسانی، تلاش می‌شد نشان داده شود که «الوهيت» مسيح در کالبد پادشاه و «انسانيت» او در کالبد پاپ حلول کرده و کارکردی دوگانه دارد، یعنی اینکه عيسی مسيح به مثابه پادشاه با خدا، و به مثابه انسان با پاپ يکی است! چنين تفکیکی، برای «نويسندگان ناشناس» ممکن می‌ساخت تا اينگونه استدلال‌های «مسيح‌شناختی» را مضمونا بر حاکمان وقت تعميم دهند و به تحکيم پايه‌های قدرت عرفی ياری رسانند. اگر چه دامن زدن به اينگونه مباحث واکنشی راديکال در قبال کليسا و در خدمت تحکيم قدرت عرفی پادشاهان بود، اما از منظر دامنه و عمق تأثير خود برای تحول انديشه‌ی سياسی، اهمیت زیادی نداشت. اروپا برای تحول همه‌جانبه‌ی فکری باید منتظر ایجاد دانشگاه‌ها و دگرگونی بنیادین در دانش می‌شد، حادثه‌ای که یک قرن بعد روی داد.

در سده‌ی دوازدهم، در نتيجه‌ی يک تحول همه جانبه‌ی نهادین و فکری برای همه‌ی گستره‌های دانش و نیز سياست، دگرگونی بنيادینی در چارچوب‌های اجتماعی روی داد که حتا از آن به عنوان «رنسانس و هومانيسم قرن دوازدهم» ياد می‌کنند. رشد نيروهای انسانی، جستجوی آنان به دنبال اشکال نوين برای همزيستی، تحرک و جنبش بيشتر در ميان همبودهای اسکانی برای تسخير مناطق جديد جهت توليد کالاهای کشاورزی، پيدايش شهرها و شهرک‌های تازه و نيز ايجاد ساختارهای جديد اجتماعی و به تبع آن دولتی، شاخص‌های مهمی برای این تحولات بودند. اين دگرگونی‌های ژرف اجتماعی و رشد تلاش‌های فکری، چارچوب‌های نوينی ايجاد کرد که سرانجام به پيدايش مدارس عالی و دانشگاه‌ها انجامید. پس‌زمينه‌ی آن، به گسترش شبکه‌ی مدارس در سده‌های يازدهم و دوازدهم باز می‌گشت که سرانجام در سده‌ی سيزدهم، به ايجاد مدارس عالی در بولونيا و پاريس و کمی ديرتر در آکسفورد انجامید. اين مؤسسات، به‌رغم برخی تفاوت‌ها، با توجه به خصوصيات مشترک خود به حق «دانشگاه» نامیده می‌شدند. اين امر به روشنی نشان می‌داد که اين روند در اروپا اتفاقی نبود و سازماندهی دانش یک دوره‌ی تدارک طولانی را از سرگذرانده بود. تصلب و عناد کليسا در پذيرش انديشه‌های نو، در اين زمينه نيز به خوبی آشکار بود. متفکرانی چون «آبلارد» و «لومباردوس» به دليل سيطره‌ی اقتدار کليسا بر امور آموزشی، در دانشگاه پاريس اجازه‌ی تدريس نداشتند و به ناچار در محافل فکری بیرون از دانشگاه، با اقتدار معنوی خود، بر روی کار دانش‌پژوهان تأثير می‌گذاشتند. در دانشگاه بولونيا نيز وضع به همين منوال بود. اما تصلب کليسا نتوانست مانع رويکردهای نوين بررسی و آزادی عمل نسبی در روش‌های کار علمی و تحقیقی شود. اين امر، به بالا رفتن توان فکری انبوه دانش‌پژوهان کنجکاو و ژرفش نگاه انتقادی آنان منجر گرديد و زمینه را برای زایش دوران نوین فراهم ساخت.

نبايد فراموش کرد که دانش اسکولاستيک، دانشی کتابی بود. اين امر بويژه در مورد تئولوژی اعتبار داشت که «دانش کتاب مقدس» شمرده می‌شد. اما همین تئولوژی، زمينه‌ساز انتقال روش‌های پژوهشی اسکولاستيکی به ديگر گستره‌های دانش شد. یعنی اینکه دانش‌پژوهان دیگر روش بررسی کلمه به کلمه را فقط به تئولوژی محدود نمی‌کردند، بلکه آن را در ساير دانش‌ها نيز به کار می‌بستند. به دیگر سخن، آنان اکنون به جای تلاش برای رفع تناقضات کتاب مقدس، به داوری‌های علمی ارزشمندی دست می‌یافتند که هیچ ربطی به امور ايمانی نداشت! تفکيک مفهومی و تحلیل دستگاه‌مند که سنتی فرخنده در پژوهش‌های دانشگاهی اروپاست، ريشه‌های تاريخی خود را در همين دوران دارد.

بازگشت به انديشه‌های يونانی و حقوق رومی، يکی از کانونی‌ترين عوامل اين دگرگونی‌های فکری بود. البته رشد علوم سياسی کندتر از ساير رشته‌های علوم صورت می‌گرفت، چرا که سياست اصولا تا مدت‌های دراز، جزو دروس دانشگاهی نبود. در تکوين بعدی انديشه‌های سياسی، نقش کليساشناسی و تئولوژی عمده نبود، چرا که اين دو با تصلب خود، سازوکار لازم را برای تکامل انديشه‌های نوين سياسی نداشتند. «حقوق‌دانان عرفی» که در بررسی‌های خود بر خلاف «حقوق‌دانان کليسا» بر گنجينه‌ای از آثار و متون حقوق رومی اتکاء می‌کردند، در پيدايش نظريه‌های مدرن حقوقی نقش اساسی داشتند و تدريجا دامنه‌ی تأثير خود را به سياست و نظريه‌های سياسی نيز کشاندند. روش‌های اسکولاستيکی بررسی متون حقوقی روم باستان، در پيدايش مفاهيم حقوقی مدرن و اصولا بارور شدن فرهنگ حقوقی اروپا نقش قاطعی داشت. با تحکيم روزافزون دولت‌های عرفی در شمال ايتاليا، جنوب فرانسه و غرب آلمان و نيز ترجمه‌ی آثار فلسفه‌ی سياسی يونان باستان، زمينه‌ی پيدايش انديشه‌های سياسی جديد فراهم ‌گردید. توماس آکويناس در «آينه‌ی شهرياران» خود، تحت تأثير مستقيم فلسفه‌ی سياسی ارسطو است.

معمولا" برای زايش انديشه‌های دوران جديد، از سه عامل اساسی ياد می‌کنند: تجديد حيات انديشه‌های دوران باستان (رنسانس و هومانيسم)، جنبش دين پيرايی (رفورماسيون) و رستاخیز علوم طبيعی. گفتنی است که کليسا با همه‌ی اين سه جنبش بزرگ معنوی دشمنی می‌ورزید. (پایان گفتار).

شهاب شباهنگ

سهم علی‌ از غارت کاخ تیسفون و سهم ما!

   نخست بخشی از کتاب «تاریخ ایران» نوشته‌ی گروهی از خاورشناسان از جمله پیگولوسکایا، یاکوبوسکی، پتروشفسکی و دیگران را درباره‌ی شکست ایران از تازیان و ورود سپاهیان مسلمان به تیسفون پایتخت ساسانیان با هم مرور می‌کنیم: «اعراب در تیسفون غنایم فراوان به دست آوردند. شهر تیسفون ویران شد، سوخته شد، غارت شد و خلوت شد و دیگر در هیچ عهدی احیاء نگشت. بخشی از ساکنان شهر که نتوانسته بودند فرار کنند کشته شدند و بخشی به اسیری و بردگی برده شدند. سطح فرهنگ و تربیت سپاهیان عرب و حتی سرداران بزرگ ایشان به قدری نازل بود که از درک ارزش اشیایی که با چنان هنرمندی و چیره‌دستی ساخته شده بود و در تیسفون به دست آورده بودند عجز داشتند و طبق سوره‌ی مربوطه غنایم را تقسیم کردند. بدین سبب بود که ظروف زیبای نقره و طلا را که از لحاظ هنری بی‌بدیل بودند ذوب نموده و به شمش مبدل ساختند و زربفت و پارچه‌های زیبا را قطعه قطعه کردند. مورخان عرب نقل می‌کنند که تازیان قالی بزرگ شاهی را که از لحاظ هنری فوق‌العاده و در تالار پذیرایی کاخ تیسفون گسترده و سراسر آن با سنگ‌های قیمتی مزین شده بود تکه تکه کرده و میان خود تقسیم کردند و تنها یک قطعه‌ی آن که سهم علی (ع) شده بود به بیست هزار دینار تقویم گشت. تصرف پایتخت ساسانیان و ویران شدن آن به دست تازیان تاثیر شدیدی در مردم ایران کرد. اندک اندک مردم ایران فهمیدند که حمله‌ی اعراب دستبرد ساده‌ای به منظور غارت نبوده بلکه جدی‌تر از آن است». (تاریخ ایران، از دوران باستان تا پایان سده‌ی هیجدهم میلادی، نوشته‌ی گروهی از خاورشناسان شوروی، ترجمه‌ی کریم کشاورز، صفحه‌ی ۱۵۵).

چند نکته درباره‌ی این چند سطر از کتاب یادشده، امروزه می‌تواند برای ما جای درنگ و تامل باشد: نخست اینکه علی بن ابی‌طالب امام اول شیعیان و به اصطلاح «امیرالمومنین» که صدها سال است برای ما ایرانیان به نماد عدالت و اسطوره‌ی درستکاری و جوانمردی تبدیل شده است، مانند دیگر همکیشان متجاوز خود، غارتگر مال‌دوستی بیش نبوده که برخلاف تصور همگانی در ایران، نه تنها برای «اجر اخروی»، بلکه بویژه برای «پاداش دنیوی» شمشیر می‌زده و خون می‌ریخته است!

نکته‌ی دوم و مهم‌تر اینکه چاپ اول کتاب یادشده به سال ۱۳۴۸ خورشیدی بازمی‌گردد، یعنی ۹ سال پیش از آنکه «ملت انقلابی» ما به خیابان‌ها بریزد و با نعره‌های «الله‌اکبر»، کسانی را به قدرت برکشد که نمایندگان بلافصل مکتب امام اول شیعیان و در فکر احیای الگوی حکمرانی او، یعنی «حکومت عدل علی» بودند و البته حالا شکل تحقق یافته‌ی آن در برابر چشمان حیرت‌زده‌ی ماست!

گفتنی است که این کتاب در همان چند سال نخست پس از اولین انتشار، بارها در ایران تجدید چاپ شد. طرفه اینکه در زمانی که بیگانگان به جای ما درباره‌ی تاریخ‌مان تحقیق می‌کردند و حتی نتایج تحقیقات‌شان در دسترس و در برابر چشمان «فرهیختگان» و «پژوهشگران» ما بود و می‌توانست ما را با تاریخ خودمان و شخصیت‌های واقعی آن آشنا و ذهنمان را نسبت به رویدادها هوشیارتر و تیزتر کند، خود ما با «یاهو» و «یاحق» گفتن و غرق در ادبیات بندتنبانی‌مان در ستایش «شیر خدا» و «صاحب ذوالفقار» و «ای علی که جمله عقل و دیده‌ای»، حتی «گدای مسکین» را به «در خانه‌ی علی» حواله می‌دادیم و «علی‌گویان و علی‌جویان» چنان اسطوره‌ای از «امیرالمومنین» غارتگر ساخته و چنان در «عالم علوی» جذب و ذوب شده بودیم که صدها کتاب افشاگر و بیدارگر تاریخی دیگر هم نمی‌توانست ما را از عالم تخیل و پندار باطل بیرون آورد و چشمانمان را اندکی بگشاید تا ببینیم چه آواری دارد بر سرمان فرود می‌آید!

بنابراین شاید در یک نکته نتوان با مورخان کتاب یادشده موافق بود و آن هم در جایی که می‌نویسند: «مردم ایران فهمیدند که حمله‌ی اعراب دستبرد ساده‌ای به منظور غارت نبوده بلکه جدی‌تر از آن است». در واقع باید گفت که مردم ایران نه در آن زمان که جملگی اسلام آوردند به جدیت نتایج مترتب بر آن پی بردند و نه امروز پس از ۱۴۰۰ سال فهمیده‌اند که عواقب هولناک آن حمله چه بر سر این سرزمین آورده است، وگرنه چنین واله و شیدای «امیرالمومنین» و دیگر امامان شیعی نبودند!

علت هم روشن است. ما ایرانیان زیاد اهل فکر کردن به اینگونه مسائل «مزاحم» نیستیم، چون ممکن است ادامه‌ی خواب تاریخی‌مان را آشفته کنند. پرسش درباره‌ی چیستی و چگونگی این نوع معضلات را از سر واکرده‌ایم و آنها را برعهده‌ی دیگران گذاشته‌ایم. بیهوده نیست که به جای ما، نویسندگان کتاب یادشده از علل و انگیزه‌های حمله‌ی اعراب مسلمان به ایران می‌پرسند و خود در چند جمله از زبان عمر خلیفه‌ی وقت مسلمین به آن پاسخ می‌دهند: «مسلمانان مغلوبان را تا زنده‌اند می‌خورند و وقتی که ما و آنها مردیم، کودکان ما کودکان آنان را تا زنده‌اند می‌خورند»! و در پایان همین نقل قول از عمر می‌افزایند: «این سخنان تفسیر لازم ندارد»! (همان منبع، صفحه‌ی ۱۵۹).

شهاب شباهنگ

مسیحیت و تلاش آن برای مسخ و نابودی فلسفه (۳)

 سده‌های ميانه را از منظر تاریخ انديشه، به دو دوره‌ی آباء کلیسا (پاتريستيک) و دوره‌ی فلسفه‌ی مدرسی (اسکولاستيک) تقسيم می‌کنند. «قديس آگوستين» معروف‌ترین متفکر مسیحی دوره‌ی پاتریستیک بود. تلاش‌های فکری او در کتاب معروف‌اش تحت عنوان «شهر خدا» یا «حکومت الهی» که می‌توان آن را يکی از مهم‌ترين نوشته‌های سياسی سده‌های آغازين مسيحيت دانست، متوجه آن بود که پيوند تنگاتنگ ميان مسيحيت و حکومت روم را بگسلد، تا انتظار معجزه از حکومت را منتفی سازد. به باور او وظيفه‌ی حکومت آن است که از هرج و مرج جلوگیری کند، هرج و مرجی که ناشی از گناه سرپيچی آدمی از فرمان خداوند و رانده شدن او از بهشت است! به نظر آگوستين، صلح پایدار بر روی زمين امری ناممکن است، ولی می‌بايست ميان جنگ عادلانه و غيرعادلانه تفاوت قائل شد.

نظرات آگوستين در اين زمينه، برداشتی از ديدگاه‌های «سيسرون» سناتور، سياستمدار و متفکر رومی است که بر آن رنگ و روغن دينی زده شده است. بدین‌سان از طريق آگوستين، دومين موج ورود مفاهيم به الهيات مسيحی آغاز شد و اين بار مفاهيم رومی سياست و حقوق به اين گستره پا گذاشت و به غنای مفهومی آن افزود. گفتنی است که آگوستين در طرح اندیشه‌ی سياسی خود نيز از فلسفه‌ی سياسی افلاطون فراتر نرفته است و غایت اندیشه‌ی سیاسی او، صورت دینی شده‌ی فلسفه‌ی سیاسی افلاطون است. اگر نظام سياسی مطلوب در نزد افلاطون «حکومت فيلسوفان» بود، آگوستين «حکومت روحانيان» را جانشين آن ساخت و به اين ترتيب همه‌ی نظريه‌های عملگرايانه‌ی ناشی از بحران و انحطاط امپراتوری روم عملا به باد فراموشی سپرده شد. اين تفسير آگوستينی، برای سير انديشه‌ی سياسی در اروپا پيامدهای سنگينی داشت و سيطره‌ی بعدی کليسا را تداوم بخشید و پايه‌های نظریه‌ی سياسی مسيحيت را استوارتر و رویکرد آن را غیرسکولارتر ساخت.

در واقع نيز بينش مسيحی، با مسخ انديشه‌های يونانی، به ساختن منظومه‌ای از جزميات دست زد که تا سده‌های متمادی بر اذهان انسان اروپایی حاکم بود. نباید فراموش کرد که آباء کليسا، تنها وارثان همه‌ی نوشته‌ها و آثار بازمانده‌ی معنوی يونان و روم باستان بودند و هيچکس بيرون از چارچوب کليسا، به اين آثار دسترسی نداشت و بنابراین اصولا نمی‌توانست متفکری بيرون از اين چارچوب پدید آيد. در نتيجه، انديشه‌ی فلسفی يا سياسی اين دوران را نبايد بازده مسيحيت دانست و جزو دستاوردهای فکری این دین و نهاد کليسا به شمار آورد. این درست شبیه کاری است که در حوزه‌ی فرهنگ اسلامی نیز صورت می‌گیرد و هر تلاش فکری عقلگرایانه‌ای که توسط دانش‌پژوهی مسلمان برای رهایی از بختک دین صورت گرفته، به نام «اسلام» و «اندیشه‌ی اسلامی» مصادره می‌شود، در صورتی که این دین در همان زمان پیدایش این تلاش فکری، در صدد ریشه‌کن ساختن آن بوده است!

در سراسر دوره‌ی پاتريستيک، يعنی نزديک به چهار قرن، افکار آگوستين حاکم بود. در سده‌های هشتم و نهم، طرفداران قدرت عرفی به نگارش سياست‌نامه‌هايی دست زدند که نام آنها «آینه‌ی شهریاران» بود. این نوشته‌ها نخستين نطفه‌های جدايی قدرت دينی از قدرت عرفی را با خود حمل می‌کردند. با این همه، در اين دوره هنوز اين کليساست که بطور مرتب قلمرو قدرت عرفی و مرزهای نفوذ آن را تعریف می‌کند. تنها از اواسط سده‌ی يازدهم و اوج دوره‌ی اسکولاستيک است که با پيدايش متفکرانی چون «قدیس آنسلم» و بعدها «توماس آکويناس»، نطفه‌های بازگشت به انديشه‌ی يونانی و پذيرش فهم و خرد انسانی به عنوان سنجیدار تبيين امور بار دیگر خودنمايی می‌کند. با «ویلیام اوکام» که مفاهيم کلی را محصول انديشه و نتيجه‌ی فعاليت ذهنی «فاعل شناسا» می‌شمرد، «فلسفه‌ی اسکولاستيک» در مستدل ساختن عقلی ايمان شکست می‌خورد و با جدايی دانش از ايمان، عملا پايه‌های آن فرومی‌ريزد. نگاهی ولو گذرا به تکوین این روند که در فرجام خود به سکولاریسم می‌انجامد، خالی از فایده نیست.

با آغاز سده‌ی يازدهم، بحث «اصلاح کليسا» بالا گرفت. البته ارباب کليسا از طرح ضرورت «اصلاحات»، در واقع بازتعريف اقتدار کليسا در مقابله با قدرت عرفی را می‌فهمیدند. این امر به منازعات فکری گسترده‌ای راه برد که اوج آن مناقشه‌های معروف به «جدال تنصيب» است، یعنی تفویض حق به حاکمان عرفی برای انتصاب روحانیان به مقام‌های بالای کلیسایی. البته این منازعات نتوانست به ارتقاء نظريه‌های سياسی سکولار یاری رساند، زیرا اگر چه ارباب کليسا با شعار «آزادی برای کليسا» وارد ميدان شده بودند، ولی هدف اصلی آنان جلوگيری از دامنه‌ی نفوذ قدرت عرفی بود. اين درگيری در سده‌ی يازدهم، با تهاجم همه جانبه‌ی کليسا عليه قدرت عرفی، و تفسير الهی از امور حقوقی و اجتماعی، تکانه‌ی نيرومندی برای روحانی کردن امور دنيوی ايجاد کرد. پاپ به تنها مرجع مشروع برای تصميم‌گيری‌ها تبديل شد و احکام او خدشه‌ناپذير اعلام گردید. نمونه‌ی این تعرض قدرت شرعی علیه قدرت عرفی را می‌توان در سرگذشت «هاينريش» شاه آلمانی ملاحظه کرد که به مقابله با اقتدار کليسا برخواست و به همين دليل در سال ۱۰۷۷ ميلادی، توسط گرگور هفتم پاپ وقت، از مقام پادشاهی عزل شد و سرانجام با تمکين در مقابل اراده‌ی کليسا، بار دیگر مقام خود را بازیافت!

طرفداران قدرت عرفی، برای مقابله با این روند، تعرض فکری تازه‌ای را آغاز کردند. این تعرض در قالب نوشته‌های گوناگونی صورت گرفت که با امضای ناشناس منتشر می‌شد. طبعا نویسندگان چنین رساله‌هایی از ترس پيگرد کليسا نمی‌توانستند نام واقعی خود را فاش کنند. نگاهی به محتوای این گونه نوشته‌ها که راه را برای سکولاریسم در اروپا هموار کرد، موضوع واپسین بخش این سلسله گفتار است.
(این گفتار ادامه دارد).

شهاب شباهنگ

جعبه‌ی پاندورا و اشباح گورستان تاریخ

   در اساطیر یونان باستان، «پاندورا» نام نخستین زنی است که توسط خدایان آفریده شد تا آدمیان را مجازات کند. «زئوس» برترین و نیرومندترین خدای المپ معتقد بود که آدمیان سزاوار چنین مجازاتی هستند، زیرا آتشی را به خدمت گرفته‌اند که یکی از تایتان‌ها به نام «پرومته» از خدایان ربوده و به آنان ارزانی کرده است.

پس یکی از خدایان المپ به نام «هفائستوس» که از پیکرتراشان هنرمند بود، «پاندورا» را از گِل رُس ساخت و برای هر چه دلفریب‌تر کردن او، دیگر خدایان نیز هر یک به سهم خود او را به تجهیزات و ویژگی‌هایی مانند پوشاک و زینت‌آلات و زیبایی و ملاحت و همچنین نیرنگ و فریبکاری آراستند. «زئوس» پیش از آنکه «پاندورا» را به زمین و نزد «اپیتمه» برادر «پرومته» بفرستد، به او جعبه‌ای داد که همه‌ی بلاها، مصیبت‌ها، پلشتی‌ها و بیماری‌های جهان در آن گردآوری شده بود. البته «پرومته» پیش‌تر به برادرش هشدار داده بود که هرگز از «زئوس» هدیه‌ای نپذیرد، زیرا او نیت خوبی ندارد. اما «اپیتمه» که به دام عشق «پاندورا» افتاده و به او دل باخته بود، سرانجام او را به زنی می‌گیرد. «پاندورا» نیز درِ جعبه‌ای را که «زئوس» به او داده بود می‌گشاید و همه‌ی بلاها و مصیبت‌ها و بیماری‌ها از آن خارج و بر آدمیان نازل می‌شود.

این اسطوره‌ی یونان باستان را می‌توان تا اندازه‌ای با رویدادی مقایسه کرد که حدود چهل سال پیش سرنوشت اندوهبار کشور ما را رقم زد. پنجاه سال تلاش برای نوسازی جامعه‌ی ایران و بویژه اصلاحاتی که توسط رضاشاه برای کوتاه کردن دست روحانیان شیعه از حوزه‌های مهم دولتی، قضایی و آموزشی کشور انجام گرفته بود، باعث تغییراتی در جامعه شده بود که مانند «پاندورا» فریبنده بود و چنین القا می‌کرد که در زیر پوست جامعه، بافت فرهنگی آن نیز دستخوش تغییر و دگرگونی شده است. اما نوسازان و تجددخواهان غافل بودند که این تغییرات سطحی است و واپسگراترین و تاریک‌اندیش‌ترین نیروهای اجتماعی که پایگاه گسترده‌ای نیز در میان سنتی‌ترین لایه‌های مردم دارند، اگر چه با فشار روند نوسازی، به درون «جعبه» رانده و با تراکم بسیار بالا در هم فشرده و حبس شده‌اند، ولی تنها منتظر فرصت و موقعیتی هستند که با یافتن روزنه‌ای، با نیرویی ویرانگر خروج کنند!

سرانجام با انقلاب سال ۱۳۵۷ درِ این جعبه باز شد و همه‌ی اشباح سیاه گورستان تاریخ از آن بیرون آمدند و مانند مصیبت و بلایی بر سر جامعه نازل شدند. با برآمد اسلامگرایان به قدرت، ایران دچار بیماری وخیمی شد که امروز هم چشم‌اندازی برای رهایی از آن دیده نمی‌شود. تب‌ این بیماری کماکان پیکر رنجور کشور را می‌لرزاند. و نه فقط این، بلکه این بیماری در چارچوب مرزهای ما باقی نماند و به کشورهای همسایه نیز گسترش یافت و کمک کرد که دیگر زامبی‌ها و مومیایی‌های تاریخ نیز از تابوت‌های خود خارج و پراکنده شوند. به گونه‌ای که امروزه اسلام‌گرایی در همه‌ی طیف‌های گوناگون آن اعم از شیعی یا سنی، نکبتی سراسری برای کل منطقه‌ی خاورمیانه به‌شمار می‌رود. آری، درِ «جعبه‌ی پاندورا» در کشورهای اسلامی، به دست ایرانیان گشوده شد و همه‌ی مردم منطقه از این بابت وامدار ما هستند!

شهاب شباهنگ

لویی چهاردهم، استالین، روح‌الله

 لویی چهاردهم یکی از پادشاهان فرانسه در سده‌ی هفدهم بود. او را یکی از بارزترین نمایندگان سلطنت‌های مطلقه در اروپا می‌دانند. از او حکایت معروفی وجود دارد و آن اینکه یک بار در مجلس شورای دولتی ـ که به گونه‌ای نقش پارلمان را ایفا می‌کرد ـ حضور یافت و در برابر این سخن رئیس مجلس که «منافع دولت» را یادآوری و بر آنها تاکید کرده بود، گفت: «دولت من‌ام»!

اینکه آیا لویی چهاردهم واقعا چنین سخنی گفته یا نه محرز نیست. قدر مسلم آنکه برخی از مورخان چنین سخنی را به او منتسب می‌دانند. گفتنی است که لویی چهاردهم در اوج دوره‌ی موسوم به سلطنت‌های مطلقه در اروپا می‌زیست و پادشاهان در این دوره واقعا هم قدرت و اختیارات بی‌حد و مرزی در دستان خود متمرکز کرده بودند و در واقع نیز هر یک به خودی خود یک «دولت» محسوب می‌شدند. معروف است که همین لویی چهاردهم پس از قدرت‌یابی، بسیاری از اعضای شورای دولتی را کنار گذاشته و اعلام کرده بود که از این پس بیشتر امور دولتی را به تنهایی انجام خواهد داد و راسا بر آنها نظارت خواهد کرد. بر این پایه می‌توان سخن او را در این بافتار فهمید که پادشاه به عنوان حاکم مطلق، نه تنها در راس هرم قدرت قرار دارد، بلکه تمامی پیکره‌ی حکومتی را زیر کنترل دارد و تقسیم قوای دولت هیچ معنایی ندارد.

بعدها در طول تاریخ مبارزات سیاسی، این جمله‌ی منتسب به لویی چهاردهم بارها مورد تعبیر و تفسیرهای گوناگون قرار گرفت. یکی از معروف‌ترین آنها متعلق به لئو تروتسکی، یکی از رهبران برجسته‌ی بلشویک‌ها و از یاران نزدیک لنین در جریان انقلاب اکتبر روسیه است. گفتنی است که پس از مرگ لنین، جنگ قدرت در راس حزب بلشویک شعله‌ور شد و استالین توانست همه‌ی مخالفان و بیشتر اعضای رهبری این حزب را قلع و قمع و قدرت را انحصاری کند. تروتسکی یکی از قربانیان این جنگ قدرت بود که از کشور تبعید شد و سرانجام نیز در تبعید به دست یکی از آدمکشان استالین به قتل رسید. تروتسکی یک بار در تبعید گفته بود که تفاوت استالین با لویی چهارهم در این است که لویی می‌گفت «دولت من‌ام»، ولی استالین می‌گوید «جامعه من‌ام»! منظور تروتسکی این بود که اگر لویی چهارهم کل دولت فرانسه را تابع خود می‌دانست و با آن احساس این‌همانی می‌کرد، استالین با رویکردی تام‌گرایانه، چنین احساسی را نه فقط نسبت به دولت بلکه نسبت به کل جامعه‌ی روسیه داشت و در واقع می‌خواست با نفوذ به سپهر کل جامعه، آن را نیز مانند دولت در خود ادغام و صلاح و مصلحت آن را خود به تنهایی تعیین کند!

از این دو نمونه‌ی تاریخی، به تاریخ معاصر خودمان و «جبار خانگی» نقبی بزنیم: هنگامی که روح‌الله خمینی از نوفل لوشاتو به ایران بازگشت، در نخستین سخنرانی خود در بهشت زهرا گفت: «من توی دهن دولت می‌زنم، من دولت تعیین می‌کنم»! کمتر کسی در آن زمان متوجه برد و معنای چنین سخنی شد. افسون همگانی چنان فراگیر و اراده‌ی جامعه برای خودکشی سیاسی چنان نیرومند بود که هشدارباش‌های شاپور بختیار نخست وزیر وقت، برای «تبدیل قم به واتیکان»، مانند نجواهای گنگ و نامفهومی در تندباد انقلاب و نعره‌های «الله‌اکبر، خمینی رهبر» جماعت محو و نابود شد و به گوش هیچ کس نرسید. (اصلا قرار بود به گوش چه کسی برسد؟!). توده که مسحور و شیدا به ماه چشم دوخته بود تا تصویر معبود خود را در آن ببیند و «نخبگان پیشتاز» هم در پی توده به راه افتاده بودند و نمی‌فهمیدند که این بار پدیده‌ی تازه‌ای در حال برآمد است که دیگر مانند لویی چهارهم یا استالین فقط خود را با دولت یا جامعه این‌همان و یکی نمی‌داند، بلکه چیزی فراتر از هر دو می‌پندارد و فقط از چنین جایگاهی می‌تواند کسی «توی دهن دولت بزند و برای مردم دولت تعیین کند»! معنای این سخن از آن سو این می‌شود که با برپایی نظام «ولایت فقیه»، رهبر این نظام در جایگاهی قرار می‌گیرد که از آن پس دیگر نه به دولت پاسخگوست و نه به ملت!

حال دوباره به مورد آغازین این نوشته بازگردیم. درباره‌ی لویی چهارهم همچنین حکایت می‌کنند که او در بستر مرگ گفته بود: «من در حال رفتن‌ام، اما دولت باقی خواهد بود». این سخن را می‌توان در این بافتار تفسیر کرد که او دست‌کم در پایان عمر به این اعتدال و بصیرت رسیده بود که بداند شخص پادشاه فانی است و باید آن را از نهاد دولت ـ که باقی است ـ جدا کرد.

اما چنین اعتدال و بصیرتی تنها زمانی می‌تواند حاصل گردد و اعتبار یابد که از حکومت‌های زمینی و «این‌جهانی» سخن در میان باشد. روح‌الله خمینی در ایران نظامی بنیادگذاری کرده که به هرمی می‌ماند که راس آن در «آسمان» و فقط قاعده‌اش بر روی زمین است. به دیگر سخن، رهبر چنین نظامی که در راس هرم نشسته، حلقه‌ی واسط میان «زمین و آسمان» است و هیچ احدی نمی‌تواند از کسی که از «مشروعیت الهی» برخوردار و «نایب امام زمان» است، بازخواست کند و از او انتظار پاسخگویی داشته باشد!

شهاب شباهنگ

مسیحیت و تلاش آن برای مسخ و نابودی فلسفه (۲)

 «اتين ژيلسون» متفکر فرانسوی و پژوهشگر فلسفه‌ی سده‌های ميانه که خود نیز نگاهی کاملا خيرخواهانه به سير انديشه در مسيحيت دارد، در بررسی تأثير الهيات مسیحی بر فلسفه‌ی قرون وسطا می‌نويسد که مسيحيان از آنجا که تعبديات خود را در معرض حملات شديد و کوبنده‌ی فلسفه‌های موجود می‌ديدند، به وضع کردن جزمياتی پرداختند که آراء و نظراتشان را تأييد کند. نکته‌‌ای که شاید برای ما ایرانیان جالب باشد این است که ژيلسون همانجا از قول موسی‌ بن ميمون نقل می‌کند که وقتی مسلمانان به ترجمه‌ی آثار فلسفی يونانی از سريانی به عربی پرداختند، انتقادهايی را که مسيحيان بر فلسفه‌ی يونانی وارد ساخته بودند نيز ترجمه کردند و از آنها در به راه انداختن فلسفه‌های کاذب ياری جستند. زيرا آنان يقين داشتند که در بعضی از اين مکاتب، آرايی يافت می‌شود که برای دفاع از هر دینی سودمند است!

بدين‌سان از طريق «مدافعان» مسيحی و با الهام از فلسفه‌ی يونانی، برای نخستين بار مجموعه‌ای از مفهوم‌های فلسفی وارد مسيحيت شد. اما بطور همزمان تهی کردن اين مفهوم‌ها از محتوای عقلی و انباشتن آنها با محتوای دينی، پيش‌زمينه‌های ايجاد سيستم «جزميات مسيحی» را فراهم ساخت. «ژيلسون» در توضيح اين روند تصريح می‌کند که متکلمان مسيحی برای رهانيدن علم کلام از فلسفه، به دنبال بهترين راه می‌گشتند و يکی از راه‌های روشنی که به نظرشان رسيد اين بود که فلسفه و معضلات فلسفی را يکسره از ذهن بشر ريشه‌کن سازند. متکلمان می‌کوشيدند تا فلسفه را به قالب تازه‌ای در آورند که با آرای خودشان سازگار باشد. از طرفی چون محتوای وحی، بنا به فرض، حقيقتی است مطلق، تنها راه اين بود که ثابت شود تعاليم فلسفی با تعاليم وحی در ذات و جوهر يکی است. البته لازم است همینجا اشاره کنيم که متفکران يونانی و رومی در همين ايام، بينش مسيحی را ریشخند می‌کردند و آنرا باورهايی «يهودی و بربرمنشانه و فاقد اصالت» و از نظر اخلاقی «مبتذل» می‌خواندند. «کلزوس» فيلسوف افلاطونی اين دوران گفته بود: مسيحيت هيچ انديشه‌ای ندارد که بتواند يک يونانی را تحت تأثير قرار دهد!

بر این پایه می‌توان گفت که نخستين دستگاه مفهومی مسيحيت، تحت تأثير مستقيم انديشه‌ی يونانی و در جدال فکری با آن شکل گرفت و جنبش مسيحيت در آغاز، از نظر فکری و معنوی فقيرتر از آن بود که خود بتواند صاحب انديشه و دستگاه مفهومی مستقل باشد. از همين روست که پژوهشگران تاريخ کليسا در بررسی تاريخ مسيحيت به درستی تأکيد می‌کنند که تاريخ آغازين مسيحی‌گرايی، چيزی جز تاريخ هلنيزه و رومانيزه شدن مسيحيت نيست. آنان در اشاره به پيوند جدايی‌ناپذير ميان انديشه و زبان، اهميت زبان يونانی و سپس زبان لاتينی را برای تداوم حيات بينش مسيحی و اشاعه‌ی بعدی آن متذکر می‌گردند و یادآور می‌شوند که انجيل نخستين بار به زبان يونانی نوشته شد. بیهوده نیست که بعدها فریدریش نیچه متفکر بزرگ آلمانی که در عین حال متخصص زبان‌های باستانی بود، با توجه به اشتباهات فراوانی که در انجیل به زبان یونانی راه یافته بود، در یکی از گزین‌سخن‌های خود به طنز می‌نویسد:« از زرنگی خدا بود که وقتی خواست نویسنده شود، یونانی آموخت. اما این زبان را خیلی خوب هم نیاموخته بود!».

از سده‌ی سوم میلادی، به مرور آزار مسيحيان در امپراتوری روم تخفيف يافت و در سال‌های ۲۰۲ و ۲۰۳ ميلادی، به دستور قيصر «سوروس»، پيگرد يهوديان و مسيحيان رسما منع گرديد. در سال ۳۱۳ ميلادی، مسيحيت با «چرخش کنستانتينی» و ايمان آوردن قيصر کنستانتين، به عنوان دين امپراتوری روم به رسميت شناخته شد. طبق روايات مسیحی، دلیل گرویدن قیصر کنستانتین به مسیحیت در حکایتی افسانه‌وار چنین توصیف شده که این امپراتور در شب پیش از جنگی بزرگ علیه یکی از مدعیان خانوادگی خود، در نزديکی دروازه‌های شهر رم، نوری در آسمان می‌بيند که ظاهرا شبیه صلیب بوده است. روحانیان مسیحی که در حلقه‌ی نزدیکانش بودند چنین القا می‌کنند که اگر او به این نشانه ایمان آورد، در جنگ پیروز خواهد شد. روز بعد سپاهیان کنستانتین شکست سختی به دشمن وارد می‌کنند و او به امپراتور مطلق روم تبدیل می‌شود و تحت تاثیر روحانیان مسیحی به مسیحیت می‌گرود. با ايمان آوردن قيصر کنستانتين، مسيحيت به دين رسمی امپراتوری روم تبديل می‌شود، ولی این تازه «آغاز فاجعه» بود!

درست از همان آغاز و در نتيجه‌ی تلاش‌های «اوزه‌ بيوس» کاهن بزرگ دربار قيصر که مسيحی شده بود، گرايش سياسی نيرومندی در کليسا برای دخالت در امور حکمرانی و تلفيق منافع دولت و کليسا شکل گرفت و اين دين به ظاهر «اخروی» که طبق آموزه‌های عیسی بشارت‌دهنده‌ی «ملکوت آنجهانی» بود، به دخالت در امور دنيوی و تمشیت امور «این‌جهانی» پرداخت. این روند چنان گسترش و ژرفش یافت که ديگر در اوائل سده‌ی پنجم ميلادی، امپراتوری روم در مقابله با انديشه‌های فلسفی مخالف (که عمدتا يونانی بود) و نیز بر ضد نظريه‌های سياسی و حقوقی و آيين کشورداری مخالف (که عمدتا رومی بود)، عملا دیگر فقط با مسيحيت تعيين هويت می‌شد؛ به گونه‌ای که از آن پس تحت سازماندهی کليسا، کارزار پيگرد «افکار جاهلی» و «ملحدان و مشرکان» آغاز شد و سرکوب همه‌ی مخالفان فکری در دستور کار قرار گرفت! مخالفان سياسی که در واقع طرفداران آيين کشورداری رومی بودند، معتقد بودند که دخالت روزافزون کليسا در امور دولت، عملا به تضعيف امپراتوری منجر خواهد گشت. دیری نپایید که با تسخير روم توسط اقوام موسوم به «گوت‌های غربی» در سال ۴۱۰ ميلادی، پيش‌بينی آنان به واقعيت پيوست و صدای مخالفان رساتر شد و مسيحيت به مثابه عامل تباهی امپراتوری روم زير ضرب قرار گرفت.
(این گفتار ادامه دارد).

شهاب شباهنگ

امام زمان و دونالد ترامپ

 منظورمان از «فرهنگ امام‌ زمانی» چیست؟ برای پاسخ به این پرسش باید دید «موعودگرایی» چه پدیده‌ای است. «موعودگرایی» در وهله‌ی نخست یعنی این باور که سرانجام یک «منجی» ـ که غالبا از سوی خداوند فرستاده شده ـ ظهور خواهد کرد و کسانی را که منتظر آمدن او هستند از رنج و فلاکت نجات خواهد داد و سعادتمند خواهد ساخت.

«موعودگرایی» بیش و پیش از هر چیز گونه‌ای رویکرد روحی خرافه‌آمیز است و در باورهای آخرالزمانی دینی و مذهبی ریشه دارد. اما چنین رویکردی می‌تواند فراسوی امور ایمانی و اعتقادی، برخاسته از ایدئولوژی‌های سیاسی و اجتماعی، یا تفسیرهای معینی از تاریخ‌ باشد. در چنین حالتی، باور به «منجی» یا «مسیح»، جای خود را به ایده‌ی یک «فرجام قانونمند تاریخی» می‌دهد که با برآورده شدن آرزوها و هدف‌های سیاسی و اجتماعی پیوند خورده‌ است؛ مثلا در نمونه‌ی ایدئولوژی‌های کمونیستی و فاشیستی که در آن «منجی» یا «مسیح» جای خود را به «طبقه‌ی کارگر» یا «نژاد برتر» می‌دهد و سرانجام بشریت را به «جامعه‌ی بی‌طبقه» یا «جهانی با بهداشت نژادی» رهنمون خواهد شد!

«موعودگرایی»، تاریخی بس دراز دارد. همواره در طول تاریخ انسان‌هایی در حوزه‌های فرهنگی گوناگون بوده‌اند که در دوران‌های بحرانی و زمانی که راه برون‌رفتی از وضعیت‌های دشوار و نومیدکننده نمی‌دیده‌اند، یا دچار فاجعه‌های تاریخی و طبیعی غیرقابل تحمل شده‌اند، برای تسکین دردهای خود و تحمل‌پذیر کردن آن‌ها، به دنیای خیالی آرمانی پناه برده‌اند. اما از آنجا که چنین پندار وهم‌آلودی با واقعیت سر سازگاری نداشته و هیچ نیرویی قادر به ساختن آن نبوده، تمام آرزوها و حسرت‌های تحقق آن، در گرو ظهور یک «منجی» نهاده شده که باید از قدرتی مافوق بشری برخوردار باشد.

«موعودگرایی» در هر سه دین ابراهیمی یعنی یهودیت، مسیحیت و اسلام موجود است و در همه‌ی جوامع پیروانی دارد. طبعا هر چه رشد فرهنگی در جامعه‌ای بیشتر باشد، باور به چنین خرافه‌ای در آن کمرنگ‌تر است. در جوامع اسلامی که هنوز عصر روشنگری خود را پشت سرنگذاشته‌اند، باور به این خرافه نیرومندتر است و جلوه‌های گوناگونی دارد. یکی از روایت‌های برجسته‌ی «موعودگرایی» به نام «مهدی‌گری» در مذهب شیعه‌ی‌ دوازده امامی جلوه‌گر می‌شود که ویژگی جامعه‌ی فلاکت‌زده‌ی ماست و فرهنگ آن را در چنگ قهر خود دارد. گفتنی است که این جامعه با چنین رویکردی یکبار در چهار دهه پیش تمام حسرت‌ها و آرزوهای خود را در گرو ظهور شیاد مرتجعی نهاد که تصویرش در ماه رویت می‌‌شد و اگر تابوهای مذهبی اجازه می‌دانند، از سوی پیروانش به جای «نایب امام زمان»، خود «امام زمان» تلقی می‌گشت!

انتظارات از آن «ظهور انقلابی» طبعا برآورده نشد، اما فرهنگ «امام زمانی» به‌رغم سرخوردگی‌ها و نومیدی‌های فزاینده و شکاف‌هایی که در دیواره‌ی ضخیم آن ایجاد شد، همچنان به حیات خود ادامه داد. منظور از این سخن البته آن نیست که امروزه تک تک آحاد جامعه هنوز به یک منجی به نام «مهدی» باور دارند و جملگی به اصطلاح «منتظرالظهورند». منظور بیشتر اینست که ما ایرانیان که در چنین فرهنگی بالیده‌ایم، حتی در زمانی که اعتقادات دینی خود را کنار می‌نهیم و ظاهرا با باورهای خرافی آن تسویه حساب می‌کنیم، هنوز نباید مطمئن باشیم که رویکرد «موعودگرایانه» از نقبی به عقاید ما راه نیابد و نهایتا خود را به ما تحمیل نکند!

یکی از نمونه‌های برجسته‌ی چنین رویکردی این اواخر در میان شماری از هم‌میهنان ما دیده می‌شود که آرزوها و حسرت‌های خود برای تغییر در مناسبات قدرت در جامعه‌ی ایران و پایان دادن به سیطره‌ی استبداد دینی را با «منجی» تازه‌ای به نام «دونالد ترامپ» گره زده‌اند و چنین آرزو و القا می‌کنند که با به قدرت رسیدن او در کاخ سفید، راه برای حمله‌ی نظامی به ایران گشوده می‌شود؛ حمله‌ای که نهایتا قرار است جمهوری اسلامی را بر‌اندازد و مردم ایران را رهایی ‌بخشد. در واقع دونالد ترامپ برای بخش‌هایی از نیروهای «سکولار» به نوعی «مهدی موعود» تبدیل شده که رستگاری مردم ما در کف پرکفایت اوست!

اینکه دونالد ترامپ کیست و چه می‌خواهد، طبعا نمی‌تواند موضوع این یادداشت کوتاه باشد. تنها باید به این اشاره بسنده کرد که او با سخنان جنجالی‌اش نه تنها در میان آن دسته از شهروندان کشورش که «ارزش‌های آمریکایی» را در خطر می‌بینند ـ ولی در واقع بازندگان اصلی روند گلوبالیزاسیون و اقتصاد نئولیبرالی مبتنی بر «کاپیتالیسم کازینویی» هستند ومذبوحانه در حسرت بازگشت آمریکا به دهه‌های طلایی ۵۰ و ۶۰ میلادی می‌سوزند ـ اندک اندک دارد به یک «مسیح» تبدیل می‌شود که بزودی آمریکا را نجات خواهد داد، بلکه هزارها کیلومتر دورتر از میهن خود و در میان بخشی از ایرانیان جامعه‌‌ای «اسلام‌زده» هم می‌رود تا رقیب جدی «امام زمان» شود!

اما بدبختانه مشکلات تاریخی و فرهنگی یک جامعه، راه‌حل‌های فوری و ضربتی ندارند. حتی اگر انتخاب ترامپ را محرز بپنداریم و فرض دور از واقعیت حمله‌ی نظامی آمریکا به ایران را بپذیریم و با «مصادره‌ی به مطلوب» همه‌ی پیامدهای مرگبار و ویرانگر آن را کاملا نادیده انگاریم، باز نباید ساده‌لوحانه انتظار داشته باشیم که ارتش آمریکا بتواند فرهنگ و جامعه‌ی ایران را دگرگون کند. این دگرگونی را باید تک تک ما با اراده‌ی خودمان ایجاد کنیم و چه بهتر که از هم‌اکنون با افکار و عقاید شخصی‌مان بیآغازیم و نخست آنها را به دیده‌ی تردید و سنجش بنگریم. اگر با این سخن کانت موافق باشیم که «روشنگری خروج آدمی از نابالغی خودکرده است»، باید اذعان کنیم که باور به «منجی» در سده‌ی بیست و یکم، یکی از بدترین جلوه‌های نابالغی روحی و فکری است!

شهاب شباهنگ

مسیحیت و تلاش آن برای مسخ و نابودی فلسفه

مسيحيت در سده‌های آغازين گسترش خود، فاقد انديشه‌ای روشن و منسجم و در واقع دينی از نظر روحی و فکری فقير و بی‌ادعا بود. مبنای اصلی آن بر الهيات يهودی استوار بود و مخاطبان عمده‌ی آن لايه‌های گسترده‌ای از مردم بودند که عمدتا در حاشيه‌ی مراکز اصلی ايالت‌های امپراتوری مقتدر روم، در تنگدستی یا فلاکت روزگار می‌گذراندند. «آباء کليسا» در نخستین سده‌ی میلادی تلاش می‌کردند با تبليغات شفاهی یا پخش نوشته‌ها درباره‌ی «معجزات» عيسی در کودکی و نوجوانی، روايت ماجراهای عجيب و شگفت‌آميز پيامبران و داستان‌هايی درباره‌ی فرشتگان و ديوان و جانوران افسانه‌ای، ناآگاه‌ترین و درمانده‌ترین افراد را به دور خود گردآورند و به مومنان مسیحی تبدیل سازند.

با افزايش مؤمنان مسيحی و جدی شدن آنان به عنوان نيرويی اجتماعی در امپراتوری روم در سده‌های دوم و سوم ميلادی، باورهای مسيحی در معرض يورش انديشه‌های خردگرايانه‌ی فلسفه‌ی يونانی قرار گرفت و ناچار به دفاع از خود شد. اين جدال فکری، به تحولی همه جانبه در جهان‌بينی و الهيات مسيحی منجر گرديد. نمايندگان باورهای مسيحی که آنان را «آپولوژها» یا «مدافعان» می‌ناميدند، به ناگزير به فلسفه و ادبيات روی آوردند تا بتوانند به يورش فکری انديشه‌های يونانی پاسخ گويند. آنان با اينکه خود از نظر بضاعت فکری قادر نبودند انديشه‌های بکری ارائه کنند، اما فلسفه‌ی يونانی را برای مسيحيان بی‌ارزش وانمود می‌کردند تا از جاذبه‌ی آن بکاهند. با این همه آنان ناچار بودند برای دفاع از اعتقادات خود به سراغ ابزارهای منطقی و استدلالی بروند که فلسفه‌ی یونانی در اختیارشان می‌گذاشت.

مدافعان مسیحیت با روی آوردن به مفاهيم و مقولات فلسفه‌ی يونانی، دو هدف اساسی را دنبال می‌کردند: نخست اينکه پاسخ‌های درخوری در دفاع از باورهای خود در مقابله با فلسفه‌ی يونانی بيابند و دوم اینکه باورهای مسيحی را که دولت روم به آنها با سوءظن می‌نگریست، نوعی «انديشه‌ی فلسفی» شبيه انديشه‌ی يونانی وانمود سازند و به اين ترتيب از خطر پيگرد رهايی يابند. پرسش‌هایی که ذهن نخستین نظریه‌پردازان مسیحیت را به خود مشغول کرده بود این بود که آیا فلسفه‌ی یونانی با آن حقیقتی در تناقض است که خداوند از طریق عیسی مسیح اعلام کرده است؟ آیا میان آتن و اورشلیم ارتباطی وجود دارد؟ پاسخ‌هایی که مدافعان مسیحی به این پرسش‌ها می‌دادند یکسان نبود. برخی در پی تلفیق مسیحیت با اندیشه‌ی یونانی برآمدند و شمار زیادی نیز به ریشه‌کن ساختن افکار فلسفی کمر بستند. ما برای آشنایی با این دو رویکرد، دو نمونه از میان مدافعان مسیحی برگزیده‌ایم: «ژوستین» حکیم مسیحی آغاز سده‌ی دوم میلادی و «ترتولیان» یکی از آباء کلیسا در اواخر سده‌ی دوم میلادی.

ژوستین که مسیحیان او را «ژوستین شهید» نیز می‌نامند در اوایل سده‌ی دوم میلادی در نابلس زاده شد. او در جوانی عاشق فلسفه بود و در مکتب رواقیان و فیثاغوریان فلسفه آموخته بود، اما تحت تاثیر شهامت مسیحیانی که به‌رغم پیگرد در امپراتوری روم از مرگ نمی‌ترسیدند، به مسیحیت گروید. از آن پس به تلفیق آموزه‌های مسیحی با اندیشه‌ها‌ی یونانی پرداخت و از شهری به شهر دیگر می‌رفت و موعظه می‌کرد. سرانجام به دستور قیصر مارک آورل او را دستگیر و محاکمه و در سال ۱۶۵ در رم اعدام کردند. قاضی در جریان محکمه از او پرسیده بود، آیا واقعا فکر می‌کنی که پس از مرگ به آسمان عروج می‌کنی؟ و ژوستین پاسخ داده بود: فکر نمی‌کنم، بلکه یقین دارم!

از آنجا که ژوستین خود پیشینه‌ی فلسفی داشت، تلاش می‌کرد با مسخ اندیشه‌های فلسفی آنها را به خدمت ایمان مسیحی درآورد. او از مفهوم «لوگوس» یونانی تفسیری دینی می‌کرد و بر این باور بود که بذرهای لوگوس خدایی در همه‌ی انسان‌ها پاشیده شده و این بذرها بویژه در فیلسوفان بارور می‌شود و تجلی می‌یابد. ژوستین ادعا می‌کرد که فیلسوفان نامداری چون هراکلیت، سقراط، افلاطون و نیز رواقیان همگی مسیحی بوده‌اند بدون اینکه خودشان بدانند! به همین دلیل ژوستین در دومین دفاعیه‌ی خود از مسیحیت می‌نویسد: همه‌ی حقایقی که زمانی از زبان این یا آن بیان شده، بخشی از حقیقت مسیحی است، اما تمامی لوگوس که همان خرد خداوندی است، فقط در مسیحیت آشکار می‌گردد و بنابراین دین مسیحی از هر آموزه‌ی دیگر بشری والاتر است. بدین‌سان ژوستین مفهوم فلسفه را از یونانیان وام می‌گیرد تا با واژگون ساختن آن به دین مسیحی اعتبار بخشد. به باور او، ایمان صاحب والاترین حقیقت است، حقیقتی که به زبان استدلال برای اثبات خود نیاز ندارد، زیرا کاملا آشکار است. فلسفه در ایمان مسیحی به کمال می‌رسد، بر تردیدهای خود چیره می‌گردد و نهایتا به یقین دست می‌یابد!

«ترتولیان» يکی دیگر از مدافعان پرآوازه‌ی مسیحی است. او در سال ۱۶۰ میلادی در کارتاژ زاده شد و در سال ۲۲۰ میلادی در همانجا درگذشت. «ترتوليان» آشکارا دشمن سرسخت فلسفه بود و هشدار می‌داد که باید از فریب فیلسوفان بر حذر بود. او فلسفه را «ابزار شیطان» می‌خواند و در تحقیر فلسفه و نکوهش اندیشه‌ی عقلانی گفته بود: همه‌ی فرزانگی این‌جهانی در برابر خداوند چیزی جز حماقت محض نیست! به باور ترتولیان، فلسفه بوزینه‌وار ادای حقیقت را درمی‌آورد تا آن را جعل کند. اما خداوند را باید در ژرفای قلب جستجو کرد و نه با عقل. از زمانی که عیسی مسیح ظهور کرده است، ما به جستجوی حقیقت نیازی نداریم زیرا به پرسش مربوط به حقیقت در انجیل مقدس پاسخ داده شده است. اگر ما ایمان بیاوریم، به هیچ چیز دیگری در فراسوی آن نیاز نداریم. به باور ترتولیان، فیلسوفان در پی حقیقت‌اند، در حالی که مسیحیان صاحب حقیقت‌اند!
(این گفتار ادامه دارد).

شهاب شباهنگ

اختلاف آرای افلاطون و نوافلاطونیان

  اهمیت آرای فلوطین برای ما در آنجاست که او بر حوزه‌ی فرهنگ اسلامی تاثیری انکارناپذیر داشته است. مبانی «فلسفه‌ی اسلامی» بر انديشه‌های فلوطين استوار است و فلسفه‌ی يونان نیز پس از آمیزش با آموزه‌های فلوطين، به حکیمان مسلمان در مشرق‌زمين رسيده است. مسیحیت نیز پیش از آن که بخش بزرگی از عقاید عرفانی خود را به عرفان اسلامی بدهد، از تعالیم نوافلاطونی سرشار بود.

فلوطین جریانی فکری پدید آورد که به «مکتب نوافلاطونی» معروف است. این نام در نگاه نخست چنین تداعی می‌کند که او ادامه‌دهنده‌ی اندیشه‌های افلاطون بوده است. اما میان آرای افلاطون و مکتب نوافلاطونی تفاوت‌های زیادی وجود دارد.

در بررسی تأثير آرای افلاطون بر فلوطين، باید گفت که افلاطون برپایه‌ی اسطوره‌های اورفئوسی و فيثاغورثی، روان آدمی را به پدیده‌ای تشبيه کرده بود که از قلمرو ناپيدای ايده‌ها و برجاهستی متعال، به زندان تن و جهان زمينی فروافتاده است. او چنین روالی را در تمثیل معروف غار بیان می‌کند؛ در این تمثیل انسان­هایی توصیف می‌شوند که از کودکی در غاری زیرزمینی محبوس‌اند و به دلیل دربند بودن قادر نیستند سر خود را به عقب بازگردانند. پشت سر آنان آتشی زبانه می­کشد و روشنایی می­بخشد. میان آتش و کسانی که دربندند راهی و دیواری کوتاه وجود دارد. کسانی که از این راه عبور می­کنند با خود اشیاء مختلفی حمل می­کنند و آن را بالاتر از دیوار می­گیرند، بصورتی که سایه‌ی این اشیاء بر دیوار روبروی انسان­های دربند می­افتد. سایه ­ها تنها چیزی هستند که آنان می­بینند و آن­ها را واقعیت می­پندارند. برای افلاطون اقامت در آن غار همانند زندگی ما در جهان محسوسات است، همانند زندگی روان آدمی در تن‌اش. در جهان مادی، دانش تجربی ما به‌رغم پیشرفت، همواره فقط شناخت از تصاویر و «سایه­ ها» باقی می‌ماند. ولی با خروج از غار می‌توان خورشید حقیقت را دید و روان آدمی تنها از گذرگاه فلسفه و اعتلایی شورانگيز قادر است به ميهن خود بازگردد.

در مکتب نوافلاطونی، چنین برداشتی از زندگی، به اوج کمال می‌رسد. آن شيوه‌ی زندگی را که افلاطون در نوشته‌ی خود، در دهان سقراط در حال مرگ می گذارد و بر طبق آن، مرگ عملی واقعا فيلسوفانه و زندگی فيلسوف مردن پايدار است، در مکتب نوافلاطونی، به آغازه‌ی راهنمای کل برجاهستی تبديل می‌گردد!

«ارنست کاسيرر» فیلسوف آلمانی تأکيد می‌کند که به‌رغم اشتياق افلاطون به «وحدت عرفانی»، او را هرگز نمی‌توان يک عارف حقيقی چون فلوطين و ساير متفکران مکتب نوافلاطونی دانست، چرا که در افلاطون همواره نيروی ديگری هست که اثر نيروی انديشه و احساس عرفانی را خنثی می‌کند. جنبه‌ی عرفانی ذهن افلاطون را جنبه‌های منطقی و سياسی ذهن او از تندروی بازمی‌داشتند. «کارل ياسپرس» دیگر فیلسوف آلمانی نيز در تفاوت‌گذاری ميان افلاطون و فلوطين، از جمله به تصور خدا نزد آن دو اشاره می‌کند و می‌نويسد: افلاطون ضمن حکايتی که به منظور بازی به ميان می‌آورد، استادکار و صانعی برای جهان می‌انديشد، ولی در فلسفه‌ی فلوطين همه چيز از «واحد» برمی‌آيد. در حالی که افلاطون انديشه‌ی فلسفی را «خداگونه» شدن می‌دانست، برای فلوطين انديشيدن فلسفی، يگانه شدن با خداست!

گفتنی است که همه‌ی عرفان‌های مغرب زمين، جهانی سه مرتبه را از هم تفکيک می‌کنند: جهان حسی، جهان روحی و جهان خدايی. برای شناخت هر يک از اين جهان‌ها، نوع خاصی از معرفت در نظر گرفته شده است: حسی، تعقلی و معنوی. برای نفس آن معتبر است که از مرتبه‌ی پست‌تر شناخت بيآغازد و به مراحل عالی‌تر صعود کند و به اين ترتيب خود را آماده‌ی نگرش معنوی به هنگام مستحيل شدن در امر مطلق نمايد و در چنين وحدتی با خدا، به کمال برسد. اگر چه همه‌ی عرفان‌های مغرب‌زمین، به آموزه‌ی افلاطون به عنوان نيای خود باور دارند، اما مورخان سنجشگر فلسفه‌ اين شکل‌واره‌ی عرفان را مستقیما به افلاطون مرتبط نمی‌سازند، بلکه آن را از مکتب «افلاطونيسم متأخر» منتج می‌دانند که توسط فلوطين و پروکلس ساخته شد.

در مکتب نوافلاطونی، نفس آدمی دچار سقوط شده است. تقدير اوليه‌ی نفس اين بود که به مثابه بخش خردمندی از جهان فيضان يافته از خداوند، نگاه به او را حفظ و در چنين نگاهی زيست کند. اما دوری تدريجی نفس از خدا، به باری بر شانه‌هايش تبديل شد که همواره او را ژرف‌تر به پايين می‌کشاند. این سقوط، گرايشی بنيادین برای جدایی از خداست. هدف بازگشت بايد اين باشد که وحدت دوباره با امر مطلق و سرچشمه و خاستگاه نفس، حاصل گردد. چنين هدفی تا جايی هم که قابل دسترس باشد، بطور بنیادین عرفانی است.

بدينسان، مکتب نوافلاطونی آن جريانی است که در آن برای نخستين بار تجربه‌ی زنده‌ی ويژه‌ای مورد تاييد قرار می‌گيرد که شاخص عرفان واقعی مغرب‌زمين است، يعنی حالت «جذبه» يا «خلسه». معنی آن نه بازگشت آرام و تدريجی از طريق مراحل فيضان به خدا، بلکه تجربه‌ی زنده‌ای برای احساس ناگهانی وحدت با خداست. اين خلسه‌ی نوافلاطونی، از آنجا که هنوز «خلسه‌ای عقلی» خوانده می‌شود، با «خلسه‌ی شرقی» فاصله‌ی زيادی دارد، اما با آن خويشاوندی نیز دارد.

بر این پایه بايد گفت که این افلاطون و نوشته‌هايش نیستند که «تئولوژی فلسفی» را موضوعيت می‌بخشند، بلکه چنين گرايشی در دوران باستان، نخست به حيات «گنوسی» و بعدها مکتب نوافلاطونی بازمی‌گردد. در ديالوگ‌های افلاطونی، يک کمال آرمانی معين ارائه می‌شود که برای همه‌ی فلسفه‌های بعدی تعيين کننده است. اما چنین کمال ایده‌آلی فاقد کارکرد اصیل دينی است. چنین کارکردی در دوره‌ی متاخر باستان بوجود آمد و بی‌دليل هم نبود که به تصور ويژه‌ای از خدا در نزد یزدان‌شناسان و حکيمان الهی منجر گرديد.

شهاب شباهنگ

سکته‌ی فرهنگی!

 در جهان پزشکی، سکته‌ی مغزی به عارضه‌ای می‌گویند که در پی بسته یا پاره‌ شدن یکی از رگ‌های مغز و ایجاد لخته‌ی خون، گردش خون در ناحیه‌‌ای از مغز را با اختلال روبرو می‌کند و برای بیمار پیامدهای وخیمی به همراه می‌آورد. از جمله‌ این پیامدها می‌توان به فلج بخشی از بدن، کاهش قدرت بینایی، تضعیف دیگر قوای حسی، اختلال در سخن گفتن و ایجاد دشواری در فهم سخنان دیگران و همچنین بر هم خوردن تعادل جسمی و روحی اشاره کرد.

حال اگر بخواهیم با چنین ویژگی‌هایی برای وضعیت کنونی جامعه‌ی ایران تمثیلی بسازیم، می‌توانیم بگوییم که ایران دچار سکته‌ی مغزی شده است. اسلام نقش آن لخته‌ی خونی را دارد که به انسداد رگ‌های مغزی جامعه انجامیده و کارکرد آن را مختل ساخته است. در پی آن، نه تنها قدرت بینایی جامعه برای دیدن واقعیت‌ها کاهش یافته، بلکه دیگر قوای حسی آن نیز تضعیف شده و بویژه حساسیت‌های خود در امور انسانی را از دست داده است. افزون بر آن ما نه تنها برای سخن گفتن دچار لکنت شده‌ایم و نمی‌توانیم منظور خود را به روشنی بیان کنیم، بلکه برای فهم سخنان یکدیگر هم دچار مشکلات جدی هستیم. و نهایتا اینکه با این «سکته‌ی فرهنگی» قوای ذهنی ما یعنی هم نیروی فهم و هم نیروی خرد ما به شدت فروکش کرده و دچار اغتشاش فکری شده‌ایم!

شهاب شباهنگ

چاشنی‌های سیاستی که عین دیانت است

  روحانیان شیعه بارها به این سخن مدرس نازیده‌اند که گفته بود: «دیانت ما عین سیاست ماست و سیاست ما عین دیانت ما». تجربه‌ی نزدیک به چهار دهه آیین کشورداری آنان با الگویی به نام «ولایت فقیه» می‌آموزد که این دستپخت فقط از تلفیق دو عنصر اصلی «دیانت» و «سیاست» تشکیل نمی‌شود و اگر چاشنی‌های «رذالت» و «جنایت» و «وقاحت» و «بلاهت» را هم به آن بیفزاییم، به فرمول معجونی به نام «اسلام‌گرایی شیعی» نزدیک می‌شویم!

شهاب شباهنگ

«مسلمانان شرمگین»

 اسلام دینی است که در همه‌ی امور سیاسی و حقوقی و اجتماعی و هنری جوامع مسلمان مداخله می‌کند و هیچ عرصه‌‌ای از کنترل و نفوذ آن در امان نیست. بر این پایه می‌توان گفت که فرهنگ جوامع اسلامی اساسا فرهنگی دینی است و ارزش‌های آن بیش از هر چیز بر شالوده‌ی موازین اسلامی ساخته شده است. با این همه، هنگامی که با مسلمانی گفت‌وگو می‌کنید، تلاش می‌کند چنین القا کند که جهل و تعصب و خرافات، خشونت‌گرایی و نارواداری، ریاکاری و حقیقت‌گریزی، روحیه‌ی استبدادزدگی و چاکرمنشی و در یک کلام واپسماندگی تاریخی کشورهای اسلامی به دین اسلام هیچ ارتباطی ندارد و نتیجه‌ی کژفهمی از «اسلام واقعی» است! این توجیه سست و بی‌پایه‌ی کسانی است که در واقع باید آنان را «مسلمانان شرمگین» خواند؛ چرا که آنان نمی‌توانند واقعیت درماندگی و عقب‌افتادگی کشورهای اسلامی را انکار کنند، ولی به دلیل تقدسی که برای آموزه‌های اسلام قائل‌اند، نمی‌خواهند به ناکارآمدی آن برای جوامع امروزی و نقش بازدارنده‌ی آن برای پیشرفت اجتماعی اعتراف کنند.

در زمانه‌ای نه چندان دور هم که ایدئولوژی کمونیستی هنوز رمقی داشت، افرادی وجود داشتند که می‌شد آنان را «کمونیست‌های شرمگین» نامید. آنان هم ادعا می‌کردند که آموزه‌های کمونیسم به خودی خود عالی و حتی «علمی» است و آن فجایعی که در شوروی و چین و کامبوج و کره شمالی و اروپای شرقی روی می‌دهد، با کمونیسم هیچ ارتباطی ندارد و نتیجه‌ی بدفهمی آموزه‌های کمونیستی است! معلوم نبود این چگونه آموزه‌ی «علمی» است که در همه جا به فساد و انحطاط می‌انجامد و فاجعه به بار می‌آورد؟!

باری، نسل‌های زیادی در کشورهای گوناگون قربانی این ایدئولوژی ناکجاآبادی شدند؛ دکترینی انسان‌سوز که جوامع را به آزمایشگاه و آدمیان را به موش‌های این آزمایشگاه تبدیل کرده بود تا با فرمول‌های سحرآمیز «ماتریالیسم دیالکتیک» از آنان «انسان‌های طراز نوین» بسازد! حالا نوبت یک ایدئولوژی تام‌گرایانه‌ی دیگر به نام «اسلامگرایی» است که جوامع اسلامی خاورمیانه را به آزمایشگاه تحقق پندار‌های بیمارگونه و خرافی خود تبدیل کرده تا از راه مسلمان کردن دوباره‌ی مسلمانان، از آنان «مسلمانان واقعی» بسازد! معلوم نیست این بار چند نسل باید هزینه‌ی سنگین و خونین این پروژه‌ی ناکجاآبادی را بپردازند و قربانی باورهای احمقانه‌ی مشتی مومیایی‌ برخاسته از گورستان تاریخ باشند. بقول آن فرزانه: بگذار به جای انسان‌ها، ایدئولوژی‌ها بمیرند!

شهاب شباهنگ

والدین تحمیلی!

  اسلام دارای این ویژگی‌ست که هیچ‌گونه حریم و ساحت شخصی و خصوصی برای آدمیان به رسمیت نمی‌شناسد و بنا بر ذات تام‌گرای خود تلاش می‌کند در شخصی‌ترین و خصوصی‌ترین امور افراد نیز مداخله کند. در نتیجه وقتی این دین به قدرت سیاسی برکشیده می‌شود، به فاجعه‌ای چون نظام کنونی در ایران می‌انجامد. بنابراین هر چه دست این دین از امور سیاسی و حقوقی و اجتماعی و هنری کوتاه‌تر شود، سود این کار برای آزادی و پیشرفت و اعتلای همه‌جانبه‌ی فرهنگی در جامعه‌ی ایران بیشتر است. به مومنان مسلمان باید سرانجام این واقعیت را تفهیم کرد که دین‌شان امری کاملا شخصی و فرضا مانند والدین‌شان است. هر آدمی می‌تواند به پدر و مادرش عشق بورزد و آنان را الگوی خود بداند، ولی حق ندارد پدر و مادرش را به دیگران نیز تحمیل کند و از بقیه هم انتظار داشته باشد که پدر و مادر او را دوست داشته باشند و الگوی خود قرار دهند!

شهاب شباهنگ

گوبلز شیعی!

   کسانی که با تاریخچه و ایدئولوژی فاشیسم و نازیسم آشنایی دارند، با خواندن پاسخ‌هایی که علی خامنه‌ای، رهبر جمهوری اسلامی به «استفتائات» مقلدان خود درباره‌ی بهاییان داده‌ است، بی‌‌درنگ یاد سخنان یوزف گوبلز، وزیر تبلیغات رژیم نازی درباره‌ی یهودیان می‌افتند. کینه و نفرتی که در سخنان علی خامنه‌ای نسبت به بهاییان موج می‌زند، سخنان ضدبشری و انسان‌سوزی را تداعی می‌کند که زمانی رهبران بلندپایه‌ی رژیم نازی چون آدولف هیتلر، یوزف گوبلز و هاینریش هیملر (رئیس تشکیلات مخوف اس‌اس) درباره‌ی یهودیان بر زبان می‌آوردند. بیهوده نیست که باید ایدئولوژی اسلامگرایی را فاشیسم قرن بیست و یکم دانست!

بخشی از سخنان علی خامنه‌ای درباره‌ی بهاییان را با هم مرور می‌کنیم تا عمق این کینه و نفرت نسبت به پیروان آیینی دیگر برایمان آشکارتر گردد: «جمیع افراد فرقه ضاله بهایی محکوم به کفر و نجاست هستند و از غذا و سایر چیزهایی که با رطوبت مسری در تماس با آنها بوده است باید اجتناب کرد و بر مومنین واجب است که با حیله و فسادگری این فرقه گمراه مقابله کنند... همه‌ پیروان فرقه گمراه بهائیت محکوم به نجاست هستند و در صورت تماس آنها با چیزى، مراعات مسائل طهارت در رابطه با آنها، نسبت به امورى که مشروط به طهارت است، واجب است. از هرگونه معاشرت با این فرقه ضالّه مضلّه، اجتناب نمایید. آنها نجس و دشمن دین و ایمان شما هستند».

این سخنان باورنکردنی و پلید در قرن بیست و یکم از ذهن بیمار آخوندی شیعه برخاسته که پیروانش او را «رهبر شیعیان جهان» و «نایب برحق امام زمان» می‌پندارند! از تک تک واژگان عبارات بالا نفرت و کینه‌ای بهیمی نسبت به انسان‌هایی به چشم می‌خورد که بخشی از هم‌میهنان ما هستند و باور و اعتقادات دیگری بجز مذهب رسمی و دولتی دارند.

طبعا هر دین یا مذهبی چشم ندارد، ادیان و مذاهب دیگر را ببیند، چون آنها را رقیب خود می‌داند. این در ذات ادیان و مذاهب است که هر یک آموزه‌های خود را از دیگری برتر و حقیقت را در انحصار خود می‌دانند. افزون بر آن، یکی دیگر از ویژگی‌های ادیان ابراهیمی این است که هر دینی، دین و مذهب پس از خود را قبول ندارد، ولی ناچار است به دینی که پیش از او آمده و سابقه‌ی تاریخی بیشتری دارد تمکین کند. به همین دلیل، در حالی که یهودیان مسیحیت را قبول ندارند، مسیحیان آموزه‌های خود را در تداوم آموزه‌های یهودی می‌دانند و از سنت «یهودی ـ مسیحی» سخن می‌گویند. مناسبات میان یهودیت و مسیحیت با اسلام نیز همین گونه است. یعنی در حالی که یهودیان و مسیحیان، اسلام را نمی‌پذیرند، ولی اسلام خود را در تداوم آنها می‌داند و البته آموزه‌های خود را کامل‌تر از آموزه‌های آنها می‌پندارد! وضعیت در مناسبات میان مذهب شیعه و آیین بهاییت نیز به همین منوال است. یعنی شیعیان در حالی که خود در اسلام اقلیتی کوچک هستند و ناچارند واقعیت وجودی اکثریت بزرگ و بیش از ۹۰ درصدی سنیان را بپذیرند و به آن احترام گذارند، ولی پیروان آیین بهاییت را که نسبت به شیعیان فرقه‌ای متاخر هستند، نفی و طرد می‌کنند. و نه فقط این، بلکه درست به دلیل مشترکاتی که در هر دو آیین دیده می‌شود و از آنجا که بهاییت از بطن تشیع برخاسته است، آن را رقیب اصلی خود می‌پندارند و به آن کینه‌ای بهیمی دارند.

موضوع اما در میهن «اسلام‌زده‌ی» ما صرفا بر سر مخالفت فکری و نظری مذهب رسمی حاکم با یک اقلیت مذهبی نیست، بلکه بسیار فراتر و مهم‌تر از آن حکایت درد و رنج بخشی از شهروندان این سرزمین است که با برآمد «حکومت الهی» و قوانینی متکی بر باورهای اسلام شیعی، نه تنها به خاطر باورهای ایمانی خود از بسیاری از حقوق اولیه‌ی شهروندی محروم شده‌اند، بلکه با انواع و اقسام پیگردها، فشارها و تبعیض‌ها روبرو هستند. تاریخچه‌ی پیگرد و سرکوب بهاییان در جمهوری اسلامی ایران، با اندکی اغماض و در مواردی یادآور آن چیزی است که در زمان سیطره‌ی نازیسم بر شهروندان یهودی کشورهای اروپایی رفته است.

حکومت در نظام‌های پیشرفته، بخش بزرگی از حقانیت خود را از بیطرفی دینی و ایدئولوژیک می‌گیرد. به دیگر سخن، حکومتی که باید جامعه را هدایت و منازعات گوناگون سیاسی و عقیدتی را رفع و رجوع کند تا صلح اجتماعی به مخاطره نیفتد، اجازه ندارد خود جانبدار و یک طرف دعوا باشد. بنابراین حکومتی که به ابزاری در دست باورهای دینی و مذهبی و ایدئولوژیک تبدیل شده است، نه تنها کارایی بلکه اساسا کارکرد واقعی و مآلا حقانیت و علت وجودی خود را از دست می‌دهد و به ماشینی جهنمی برای سرکوب و نابودی دگراندیشان و مخالفان تبدیل می‌شود.

در میهن ما هم اکنون چنین وضعیتی حاکم است. نظام کنونی در ایران نه تنها به ابزاری برای سرکوب و نابودی همه‌ی دگراندیشان تبدیل شده، بلکه برای تحکیم سیطره‌ی بلامنازع روحانیان شیعی و روایت بیمارگونه‌ی آنان از آیین کشورداری، بطور منظم پیروان دیگر گرایش‌های مذهبی و اعتقادی را تحت فشار و در بسیاری موارد مورد آزار و اذیت قرار می‌دهد و نسبت به آنان تبعیض روا می‌دارد. برای برون‌رفت از این چرخه‌ی جهنمی خشونت و تعصب، هیچ راهی جز جداسازی دین از حکومت و رفتن به سوی نظامی سکولار وجود ندارد که پیش‌شرط آن، از سر راه برداشتن جمهوری اسلامی است!

شهاب شباهنگ

فلوطین و آمیزه‌ی فلسفه و عرفان (۲)

   به نظر فلوطین، نخستین چيزی که از واحد پديد می‌آيد، روح است. روح تصوير واحد است و از او صادر شده است. نسبت روح به واحد، مانند نسبت روشنايی است به خورشيد. روح به مفهوم فلوطینی، حاوی همه‌ی موجودات حقيقی است و جهان ايده‌های افلاطونی را به ذهن متبادر می‌کند. روح از واحد اين توانايی را کسب می‌کند که همه‌ی موجودات حقيقی را توليد کند. بدين‌سان بود که روح توانايی وحدت خود را از دست داد و متکثر شد. همه‌ی توليدات روح زيبا هستند. اما اين روح را نبايد با روح آدمی يکی گرفت که به واسطه‌ی خرد و از طريق فعاليت فکری می‌انديشد و درمی‌يابد. روح کيهانی همه چيز دارد و از اين رو انديشيدن‌اش جستن نيست، بلکه داشتن است. روح هميشه انديشيدن را با خود دارد. در عين حال چيزی هم دارد که انديشيدن نيست، بلکه ديدن واحد است.

روح به نظر فلوطين، فرمانروايی کيهان را به جان يا نفس که پسر اوست، واگذارده است. روح ما بواسطه‌ی خرد می‌تواند روح کيهانی را ببيند و بسوی او پرکشد. نفس از روح پديد آمده است و همانگونه که روح تصوير واحد است، نفس نيز تصوير روح است.

روح از واحد تقليد می‌کند و چون پر است لبريز می‌شود و از طريق فیضان خود نفس را صادر می‌کند. اين فيضان و صدور نزد فلوطين را نبايد ترتيبی زمانی فهميد، بلکه ترتيبی منطقی است از بالاتر به پايين‌تر. به باور فلوطین، نفس تصوير روح است و همانگونه که انديشه‌ای که با زبان بيان می‌شود، تصوير انديشه است، نفس نيز انديشه‌ی به زبان آمده‌ی روح است. نفس دائما در حال حرکت است و در نگاه به بالا (جهان ايده‌ها) و تصويری از آن جهان، جان‌های حيوانی و گیاهی و طبيعت را می‌آفريند. بنابراين نفس حلقه‌ی دائمی ارتباط ميان جهان ايده‌ها و طبيعت است، از آنجا می‌گيرد و به اينجا می‌بخشد. سرمشق نفس در ساختن طبيعت و جهان محسوسات، خاطره‌ای است از آنچه در جهان برتر از خود (جهان ايده‌ها) يا کيهان روح ديده است. پس از آنجا که جهان کامل ايده‌ها زيباست، تصوير از آن نيز که طبيعت است، زيباست.

آنچه در جهان محسوس از زشتی می‌بينيم، نتيجه‌ی تأثير ماده بر آن است، چرا که ماده بد و شر است. چنان بد است که وقتی نفس هم با آن درمی‌آميزد، بد می‌شود. به نظر فلوطین، ماده آن روشنايی را که از نفس می‌آيد با خود می‌آميزد و ضعيف و کدر می‌کند. ماده به نفس ظرفی عرضه می‌کند که نفس با حلول در آن سقوط می‌کند و تضعيف می‌شود.

در اندیشه‌ی فلوطین، ماده در پست‌ترين مرتبه و نقطه‌ی مقابل واحد است. پس آن را نيز نمی‌توان از طريق تعقل دريافت. ماده بی‌تعينی محض است و به هيچ وجه صورت ندارد. اگر انسان همه‌ی صورت‌ها را کنار بگذارد، می‌تواند ماده را ببيند، اما فقدان صورت در انسان، ديدن را مشکل می‌کند، مانند نگاه کردن در تاريکی که عين نديدن است. نفس انسان نبايد هميشه دربند ماده بماند و می تواند به ياری فلسفه از اين جهان بگريزد. زيرا فلسفه هم شناسايی مبتنی بر تفکر است و هم عروج نفس انسان به جایگاه اصلی آن يعنی واحد.

نزد فلوطين دو دسته مقولات وجود دارد:
۱ـ نفس با نگرش به جهان بالا و از طريق مقولات معقول، جهان ايده‌ها را می‌شناسد. اين مقولات عبارتند از: هستی، همانی، دگری، حرکت و سکون (مقولات افلاطونی).

۲ـ نفس از طريق مقولات محسوس، جهان و طبيعت را می‌شناسد. اين مقولات عبارتند از: مکان، زمان، کيفيت و کميت (مقولات ارسطويی).

به نظر فلوطین، جهان معقول را فقط به واسطه‌ی انديشه می‌توان دريافت. واحد و ماده در هيچ مقوله‌ای نمی‌گنجند، چون فراسوی دسترس انديشه قرار دارند. نزد فلوطين ـ بر خلاف افلاطون ـ گرايش دوآليستی وجود ندارد. ماده‌ی او در نقطه‌ی مقابل روح قرار دارد و همه چيز از واحد سرچشمه گرفته است.

انديشه‌ی فلوطين از آنچه شناختنی است فراتر می‌رود و به آنچه نشناختنی است می‌پردازد. اين فراتر رفتن، از طريق سلسله مراتب شناسايی صورت می‌گيرد. تعالی و فراتر رفتن از دنيای تجربی به دنيای راستين یعنی معقول، راهی است به سوی آنچه درنيافتنی است یعنی واحد. همه چيز تحت تاثير انگيزه‌ی واحد قرار دارد و تلاشی است برای رساندن نفس به اصل خويش. فلوطين اين تلاش را عين نيکبختی و رستگاری می‌داند.

فلوطين از سه مرحله‌ی ادراک حسی، فهم و خرد سخن می‌گويد. ادراک حسی توأم با انديشيدن نيست. فهم از طريق فرضيات و دليل و استنتاج و تميز و تشخيص، به شناسايی می‌رسد. و خرد به نحو مستقيم و بدون فرضيات در اشیای جدا جدا وحدت را می‌بيند و در واحد کثرت را. به نظر فلوطین، بالای اين سه پله، مرحله‌ای قرار دارد که مرحله‌ی انديشيدن نيست، بلکه فراسوی انديشه و يگانه شدن با واحد است.

فلوطين بر بينش‌های مسيحی و اسلامی تأثيری انکارناپذير داشته است. شاگردان فلوطين اگر چه عمدتا از روح آموزه‌های او عدول کردند و آن را به ايمان به خدا و بالا بردن مقام فيلسوف تا قديس و پندارهای لگام گسيخته‌ی دينی فروکاستند، اما با اين حال به يکی از مکاتب تاثيرگذار در مسيحيت سده‌های میانه و از آن طريق بعدها جهان اسلام تبديل شدند.

یزدان‌شناسان مسيحی که پيشرو آنان آگوستين بود، انديشه‌های فلوطين را اخذ کردند، اما سرچشمه‌های فلسفی آن را خشکاندند. در مسيحيت، مبنای شناسايی، نه فلسفه، بلکه وحی بود. به اين ترتيب، «برتر از هستنده»‌ی فلوطينی به هستی سقوط کرد و به خدايی تبديل شد که صورت شخصيت يافت و پسر خود عيسی مسیح را مامور رستگاری انسان‌ها کرد.

شهاب شباهنگ

فلوطین و آمیزه‌ی فلسفه و عرفان

  زندگينامه‌ی فلوطین توسط «پورفيريوس» معروف‌ترین شاگرد او نوشته شده است. فلوطين در سال ۲۰۳ يا ۲۰۴ میلادی در مصر زاده شد. سده‌ی سوم میلادی، عصر تنش‌ها و جنگ‌های پی‌درپی، طاعون و گرسنگی و آغاز ناتوانی امپراتوری روم بود. انحطاط به همه‌ی ارکان زندگی راه يافته بود و انديشه‌ی فلسفی در معرض سخت‌ترين حملات مذاهب عجيب و غريب و شکاکيت قرار داشت.

از تبار و قوميت فلوطين آگاهی دقيقی در دست نيست. اما صد سال پس از مرگش، او را زاده‌ی شهر ليکو در مصر خوانده‌اند. نام فلوطين (پلوتینوس) رومی است، ولی خود او به زبان يونانی سخن می‌گفت و می‌نوشت. گفته‌اند که بيشتر اوقات کلمات را نادرست تلفظ می‌کرد و این امر از تبار غيريونانی او نشان دارد.

فلوطین در اسکندريه به محفل شاگردان آمونيوس ساکاس پيوست و يازده سال نزد او ماند. در ۳۹ سالگی برای آشنايی با انديشه‌های عرفانی مشرق‌زمين، با لشگر قيصر گرديانوس همراه شد که قصد جنگ با شاپور ساسانی پادشاه ایران را داشت. ولی با شکست و تارومار شدن سپاه روم و کشته شدن قيصر، ناچار شد از طريق بين‌النهرين به روم بگریزد. بيست و شش سال آخر عمر را در روم گذرانيد و در آنجا فلسفه تدريس می‌کرد. اشراف و توانگران، فرزندان خود را برای تربيت نزد او می‌فرستادند. نقل کرده‌اند که درس دادنش همچون گفت‌وشنيدی دوستانه بود.

پس از پورفيريوس، شاگردان فلوطین افسانه‌های زيادی درباره‌ی او نقل کردند، از جمله اينکه درباره‌ی ارواح شناسايی فوق‌بشری داشت و آينده را پيشگويی می‌کرد و اگر در ميان جمع دزدی بود، او را می‌شناخت. اما در فلسفه‌ی فلوطين، هيچ اثری از سحر و جادو وجود ندارد.

فلوطین تلاش کرد با کمک قيصر گاليانوس در روم «شهر افلاطون» (پلاتونوپولیس) را بنا کند و آموزه‌های او را متحقق سازد، اما موفق نشد. پس از مرگ قيصر گاليانوس، مدرسه‌ی فلوطين از هم پاشيد. شاگردان صاحب‌نامش از روم رفتند و خود نيز به جذام درمان ناپذيری مبتلا شد. بر اثر ابتلا به همين بيماری نابينا شد و سرانجام در سال ۲۷۰ ميلادی در سن ۶۶ سالگی درگذشت.

فلوطين نخستين بار در ۴۹ سالگی به خواهش و با پافشاری شاگردانش شروع به نوشتن کرد. پس از مرگش، شاگردش پورفيريوس نوشته‌های او را گرد آورد و در شش گروه شامل نه رساله که به رساله‌های نه‌گانه يا «انئادها» معروف است مرتب ساخت. پاره‌ای از نوشته‌های او درسی هستند و پاره‌ای خطابه‌های کوتاه و گيرا که صورت نيايش دارند.

انئاد اول، به بحث‌های اخلاقی مربوط است. انئاد دوم و سوم، به بحث‌های مربوط به کيهان و ستارگان و ابديت و زمان و سرنوشت اختصاص دارد. انئاد چهارم، به موضوع نفس و فروافتادن آن در جهان تن می‌پردازد. انئاد پنجم، به بحث‌هايی درباره‌ی واحد برتر از هستی، روح و جهان معقولات و اقانيم سه‌گانه اختصاص دارد. انئاد ششم، به طبقات هستی، امر نيک و واحد و اراده‌ی آزاد می‌پردازد.

در آثار فلوطين، از توجه به علم، دولت، سياست و تاريخ هیچ نشانه‌ای دیده نمی‌شود و او را می‌توان به معنای راستين کلمه، يک متفکر منحصرا متافیزیکی دانست. اندیشه‌ی فلوطین به‌رغم رگه‌های عرفانی خود، بر استدلال استوار است و بر عکس بینش‌های مسيحی و اسلامی، تعبد و ايمان و معتقدات جزمی و استناد به مرجعيت مافوق عقلی در آن نقشی ندارد.

در نظام فکری فلوطين، سه اصل يا مبداء وجود دارد: ۱ـ واحد، که برتر از وجود و برتر از روح و جهان معقول است. ۲ ـ روح. ۳ ـ نفس. پايين‌تر از اين سه مبداء، طبيعت يا جهان محسوس و در پایین‌ترین مرتبه ماده قرار دارد. جهان فلوطينی بر خود متکی نيست، بلکه حلقه‌ا‌ی واسط ميان برتر از هستنده و نيستی است.

اندیشه‌ی فلوطین از حسرت به دنبال عالی‌ترین الوهیت مشحون است که او آن را با مفهوم «واحد» مشخص می‌کند. «واحد» برای فلوطين علت هستی همه چيز و در خود پایدار است. نخستين و آخرين است و همه‌ی راه‌ها به او منتهی می‌شود. مبداء نيکی است و از چيزی به وجود نيامده است. شناختنی نيست و در مورد او حتی نمی‌توان گفت هست، وگرنه صفتی به او نسبت داده‌ايم. تنها به اشاره می‌توان گفت «او». نمی‌توان او را به عنوان عقل يا خدا به اندیشه درآورد، زیرا او از هر دو بيشتر است.

فلوطین در برابر اين پرسش که پس چگونه می‌توان از وجود او آگاهی يافت، پاسخ می‌دهد که او را تنها می‌توان سهید و به گونه‌ای شهودی دريافت. اين سهش از گذرگاه تفکر و تعقل صورت نمی‌گيرد، چون آدمی از گذر اين دو تنها می‌تواند به مرحله‌ی کيهان روح يا جهان ايده‌ها و معقولات صعود کند و نه برتر از آن. اما کسی که آرزوی نظاره‌ی او را دارد، بايد همه‌ی معقولات را از خود دور کند. برای سهيدن «واحد» بايد انديشه و تعقل و حتی خود جهان معقولات را پشت سر گذاشت و همه‌ی جامه‌های تن را مانند مراسم مذهبی در پرستشگاهی مقدس بيرون آورد و کاملا برهنه شد. فلوطین اين حالت را از خود بیخود شدن یا خلسه می‌نامد و مدعی می‌شود که چهار بار در زندگی این حالت به او دست داده است.

نزد فلوطين، آفرينش از نيستی معنا ندارد. اگر چه همه چيز از واحد ناشی می‌شود، اما جهان ازلی و ابدی است. خدای فلوطين، خدای صانع افلاطون يا جنباننده‌ی بی‌جنبش ارسطو هم نيست. خدای کتاب مقدس هم نيست. به خشم نمی‌آيد و رحمت نمی‌کند. اين خدا موضوع عشقی بی‌پایان است. برای آن نه تشريفات دينی وجود دارد و نه جامعه‌ای مذهبی. (ادامه دارد).

شهاب شباهنگ

چرا از عرب‌ها خوشمان نمی‌آید؟

   ما ایرانی جماعت کلا ازعرب‌ها خوشمان نمی‌آید، تازه اگر در این رویکرد اندکی معتدل باشیم. معلوم نیست به چه دلیل خودمان را از آنان برتر می‌دانیم و معمولا این موضوع را پنهان هم نمی‌کنیم. چنین رویکردی معمولا با این نظر توجیه می‌شود که چون اعراب به ایران حمله کردند، در خاطره‌ی تاریخی مردم ما تاثیر بدی برجای گذاشتند و این ناخشنودی ناشی از آن است.

ولی این تز کافی و منطقی به نظر نمی‌رسد. در درازنای تاریخ اقوام زیادی به ایران حمله کرده‌اند و منشاء کشتارها و ویرانی‌های زیادی بوده‌اند؛ مثلا مقدونیان یا ترکان یا مغولان. اما ایرانیان غالبا از هیچ یک از این اقوام کینه‌ای به دل ندارند. در ضمن باید در نظر داشت که فرضا اگر چه کشتار و ویرانی‌های مادی حمله‌ی مغولان به ایران ابعاد گسترده‌تری داشت، ولی این فقط عرب‌ها بودند که تجاوزشان به ما تنها جنبه‌ی نظامی و سیاسی و اقتصادی نداشت، بلکه بسیار بیش از آن جنبه‌ی فرهنگی داشت.

به دیگر سخن، عرب‌ها تنها قومی بودند که با حمله‌ی خود به ایران و تحمیل دین اسلام به ایرانیان، از ما سلب هویت و هتک حیثیت کردند. اگر بخواهیم آن را با عباراتی دیگر بیان کنیم می‌توانیم بگوییم که در نتیجه‌ی حملات دیگر اقوام، اگر چه دولت ایرانی فرومی‌ریخت و یکپارچگی سرزمینی آن از دست می‌رفت، ولی حمله‌ی اعراب تنها حمله‌ای به ایران است که در آن نه تنها دو پایگاه دولت ایرانی و وحدت سرزمینی آن فرومی‌پاشد، بلکه اصالت فرهنگی و دینی و مآلا یکپارچگی تمدنی آن هم از دست می‌رود و از انسان ایرانی موجود تازه‌ای ساخته می‌شود به نام «مسلمان»!

اما در این بافتار یک پارادوکس خودنمایی می‌کند: ما ایرانیان در اکثریت قریب به اتفاق خود اگر چه از عرب‌ها خوشمان نمی‌آید، اما حتی امروز هم پس از ۱۴۰۰ سال دین عربی و پیامبرش را می‌پرستیم! و نه فقط این، بلکه با ایجاد مذهب شیعه کاری کرده‌ایم که این دلبستگی و سرسپردگی را برای خودمان دوقبضه کنیم.

در واقع «شاهکار» ما ایرانیان این است که به‌رغم دلخوری از اعراب، افزون بر پیامبر عربی، یازده عرب دیگر را هم در کسوت «امام» الگوی فکری و فرهنگی و اخلاقی خود قرار داده‌ایم. و نه فقط این، بلکه تازه یک عرب دیگر را هم به عنوان «امام غایب» برای روز مبادا ذخیره کرده‌ایم که نکند ناگهان بی‌امام بمانیم! به عبارت دیگر، غرق در خرافه و توهم، بی‌صبرانه منتظر ظهور یک «امام عرب» تخیلی هستیم که خود عرب‌ها هم به او هیچ اعتقادی ندارند! تا آمدن او هم از روی اضطرار ناچاریم همچنان به گردن صدها آیت‌الله و آخوند ریز و درشت شیعه آویزان باشیم!

آیا وقتش نرسیده که کمی هم انتقادی به خودمان بنگریم و در اعماق روح و روان خود بکاویم و ببینیم اصلا برای چه ما از عرب‌ها خوشمان نمی‌آید و این کدام رویداد تاریخی است که ما هنوز نتوانسته‌ایم به آنان ببخشیم؟ البته ما اهل این‌گونه پرسش‌ها نیستیم و از آنها فرار می‌کنیم. چون ممکن است ناگهان ما را با این پاسخ هولناک روبرو کنند که به خاطر عشق و سرسپردگی‌مان به اسلام، حسودی می‌کنیم که چرا محمد نه در ایران، بلکه در عربستان ظهور کرد و دین او تحفه‌ی عرب‌ها برای ما بود و نه تحفه‌ی ما برای آنان؟ آیا در اعماق وجودمان آرزو نمی‌کنیم که ایکاش اسلام از اول دین ما بود و ما عرب‌ها را مسلمان کرده بودیم و نه آنان ما را؟ و آیا علت دلخوری‌مان از عرب‌ها همین موضوع نیست؟

شهاب شباهنگ

اسکندریه و برآمد «فلسفه‌ی دینی»

  با برآمد امپراتوری روم، يونان اهميت سياسی خود را از دست داد. نظام‌های فلسفی، اگر چه با ابتکار يونانيان، ولی عمدتا در روم و اسکندريه گسترش می‌يافتند و نه در آتن. اما روميان مردان عمل بودند و نه اهل اندیشه‌ی ناب. برای آنان حقوق و سازمان سياسی و دولتی بيشترین اهمیت را داشت. به دیگر سخن، روميان فلسفه را برای تشخيص عمل درست از نادرست می‌خواستند؛ بنابراين همه‌ی مکتب‌های فلسفی را که برای مقصودشان سودمند بود، بطور التقاطی درهم ‌آميختند.

شهر اسکندريه در مصر، با بيش از يک ميليون جمعيت و دارایی زياد و داشتن يکی از بزرگ‌ترين کتابخانه‌های جهان آن روز، به يکی از کانون‌های ایجاد فلسفه‌ی التقاطی تبدیل شد. با چیرگی مکتب‌های التقاطی، دوره‌ی تازه‌ای در تاريخ اندیشه آغاز شد که با عصر فلسفه‌ی کلاسيک يونان تفاوت‌های جدی داشت.

از يک سده پيش از ميلاد مسيح، آمیختگی حکمت‌های باستانی مصر، ايران، هند و نيز بينش‌های يهودی، به پيدايش «سنکرتيسم» منجر گرديد. سنکرتيسم به معنای آميزش فرهنگ‌های گوناگون عهد باستان و تشکيل پيکره‌ی فرهنگی تازه‌ای با خصلت فراقومی است. از همين آمیزش فرهنگی است که بعدها، مسيحيت و جنبش‌های «گنوس» و «اديان رازگونه» سر برمی‌آورند. اسکندريه، کانون پرتپش اين تغيير و تحولات روحی و آميزش‌های فکری و فرهنگی بود.

در اسکندريه، آميزش روح يونانی و شرقی و به ديگر سخن، فلسفه و دين، پيکره‌ی سنکريتيستی را می‌سازد. انسان اين دوره، سرخورده از اوضاع اجتماعی و فشارهای طاقت‌فرسای آن، نسبت به ارزش دانش دچار شک و ترديد شده بود. او ديگر در فلسفه، ابزاری برای شناخت علمی نمی‌جست، بلکه در آن به دنبال آرامش روحی، التیام رنج‌ها و دردهای برجاهستی خويشتن و گريزگاهی برای رستگاری و رفتن به سوی خدا بود.

بدين‌سان، آموزه‌های تازه‌ای درباره‌ی آغاز و پايان جهان شکل گرفت و رونق یافت. حسرت انسان برای رستگاری و رهايی از گناه شدت گرفت. بينش‌های دينی و عرفانی، با آموزه‌های جزمگرايانه و ادعای حقيقت مطلق خود، گسترش بی‌سابقه‌ای یافتند. بر خلاف دوره‌ی کلاسيک فلسفه‌ی يونان، دیگر نه طبيعت و انسان، بلکه اين بار خدا در کانون تأملات و تصور از جهان قرار داشت.

گرايش به اديان تک‌خدايی و خدايی که از طريق وحی با پيامبران خود بطور مستقيم ارتباط برقرار می‌کند، افزايش یافت و فرقه‌های مذهبی و سری گوناگونی، با مراسم و مناسک عجيب و غريب پدید آمدند. بازار اين فرقه‌ها و دسته‌های مذهبی و عرفانی در اسکندريه بسيار گرم بود. بديهی است که چندخدايی اديان يونانی، با چنين باورهايی همخوانی نداشت و پايه‌های آن فروريخت.
ايده‌ی خدای يکتا (يهوا) ـ احتمالا تحت تاثیر بینش‌های باستانی مصر ـ در يهوديت فراهم بود و اين دين در تمام کرانه‌های دريای مديترانه که کانون بازرگانی ميان اقوام گوناگون بود، طرفدارانی داشت. به زودی کسانی يافت شدند که در پی تلفيق فلسفه‌ی يونانی با يهوديت برآمدند. «فيلو» حکیم یهودی در اسکندريه يکی از نامدارترین آنان بود. او به تلفيق آموزه‌های يهودی با فلسفه‌ی افلاطونی و رواقی دست زد و به مهم‌ترين نماينده‌ی «فلسفه‌ی دينی» در اسکندريه تبديل شد.

خدای فيلو، هستنده‌‌ای فی‌نفسه‌ است که نمی‌توان آن را بطور ايجابی توصيف کرد. اين خدا کامل است و در برابر جهان مادی که جهانی ناقص و سرمنشاء پليدی است قرار دارد. پس انسان بايد تلاش کند و خود را از زندان تن رها سازد تا به خدا بپيوندد. اين کار فقط از طريق فرار از اميال و خواسته‌های غريزی و حسی، بازگشت به خويشتن و مآلا نگرش مستقيم و بی‌میانجی خدا در وضعيت «جذبه‌ی دينی» ميسر است. در بینش‌های فيلو، تقريبا همه‌ی هسته‌های فکری فلوطين وجود دارد. اندیشه‌ی فلوطين، سنتز مکتب‌های التقاطی اسکندريه و زمينه‌ساز بینش‌های مسيحی سده‌های ميانه است. برخی از پژوهشگران تاریخ اندیشه، نظریات فلوطین را آخرين فرياد مقاومت فلسفی يونان باستان می‌دانند. بنابراین شاید بتوان گفت که افکار او هم دارای جنبه‌های دينی و عرفانی است و هم جنبه‌های تعقلی. «کارل یاسپرس» فیلسوف آلمانی، فلوطین را پدر همه‌ی گونه‌های «عرفان اندیشنده» می‌نامد.
فرآيند فکری حاکم بر اسکندريه از فيلو تا ظهور فلوطين را می توان با اين شاخص‌ها جمع‌بندی کرد:

۱ـ فلسفه‌ی دينی شده، حوزه‌های علمی را ناديده می‌گيرد و خود را در گستره‌ی عرفان رها می‌سازد.
۲ـ تأملات نظری رنگ می‌بازد و گرايش به امر عملی فزونی می‌يابد.
۳ـ روح حاکم، ديگر روح کاونده و پرسشگر دوره‌ی کلاسيک فلسفه نيست و به رستگاری انسان از طريق شناخت باور ندارد.
۴ـ شناخت و رسيدن به حقيقت از طريق وحی اهميت زيادی می‌یابد.
۵ـ فانتزی‌پردازی و پنداربافی گسترش می‌يابد.
۶ـ نمادگرايی شرقی، جای واقعگرايی و عينيت را تنگ می‌کند.
۷ـ زبان تصويری اقوام شرقی، زبان مفهومی يونانی را به عقب می‌راند.
۸ـ انديشه‌ی علمی، زير بار سنگينی از نمادها، تمثيل‌ها و اسطوره‌ها کمر خم می‌کند.
۹ـ سيل نيرومندی از خرافات و پندارهای مذهبی به راه می‌افتد.
۱۰ـ فلسفه‌ی يونانی که با تلاش و زحمت زياد خود را از چنگال اسطوره (میتوس) و عرفان رها ساخته بود، دوباره توسط اين دو بلعيده می‌شود.

با این مقدمه می‌توان به بررسی آرای فلوطین پرداخت که خود موضوع گفتاری جداگانه است.

شهاب شباهنگ

بردگی مضاعف زن مسلمان

 حجاب اسلامی، نماد بردگی زن در سده‌ی بیست و یکم است. بیهوده نیست که اسلامگرایان آن را به پرچم معنوی خود تبدیل کرده‌اند. ساده‌انگاری است اگر تصور کنیم که موضوع فقط بر سر حق انتخاب برای استفاده از تکه پارچه‌ای است. در پس این تکه پارچه، یک ایدئولوژی مردسالارانه‌ی واپسگرا نهفته است و درکی بیمارگونه‌ از زن به عنوان موجودی خطرناک که کارش صرفا اغوای مردان است. آبشخور این بینش در دینی به غایت واپسمانده و ارتجاعی است که الگوی تحقق یافته‌ی آن را در جامعه‌ی امروز ایران می‌بینیم.

در اسلام زن برده و بنده‌ی مرد است و مرد برده و بنده‌ی الله. اسلام با بنده کردن انسان‌ها، خرد و آزادی تفکر را از آنان سلب کرده و جایش ایمان متحجرانه را نشانده است. اگر در نظر داشته باشیم که انسانیت انسان اساسا به خرد و آزادی تفکر اوست، باید نتیجه گرفت که اسلام، انسان را از انسانیت‌اش تهی می‌کند. این امر در مورد زنان مسلمان مضاعف است. چون آنان بنده و برده‌ی بندگان و بردگان دیگری به نام مردان مسلمان هستند!

شهاب شباهنگ

دموکریت و آموزه‌ی اتمیستی

دموکریت یا دموکریتوس (ذیمقراطیس) فیلسوف یونان باستان، در سده‌‌های پنجم و چهارم پیش از میلاد (۳۶۰ ـ ۴۶۰) می‌زیست. او به سفرهای طولانی دست زد و بویژه در طبیعت‌شناسی دانش فراوانی اندوخت. متاسفانه از آثار پرشمار او تنها نوشته‌هایی چند به یادگار مانده است. حکایت کرده‌اند که دموکریت انسانی شاد و خوش‌مشرب بود و از این جهت او را «فیلسوف خندان» می‌نامیدند. او صد سال عمر کرد.

چیرگی کامل بر ثنویت پارمنیدس که ماده را از فرم جداکرده بود، از طریق اندیشه‌های اتمیسم‌ میسر ‌شد. لویکیپ این مکتب فکری را بنیاد گذاشت و دموکریت آن را گسترش و ژرفش بخشید. متفکران مکتب اتمیسم نیز تلاش می‌کردند جهان تجربی را از اصل‌هایی مشتق کنند که با شروط تفکر همخوانی داشته باشد و به بیان دیگر، از نظر مفهومی بتوان آن را متعین ساخت.

دموکریت نیز مانند پارمنیدس بر این عقیده بود که پدیده‌های گوناگون و اشیاء تغییرپذیر جهان محسوس، باید بر پایه‌ی یک هستی یکپارچه، یکسان، نامتغیر و زوال‌ناپذیر استوار بوده باشند. اما او همچنین معتقد بود که برای حفظ پیوند با جهان تجربی، نباید دسترسی به این هستنده را ناممکن دانست و آن را جهانی در خودفروبسته و ساکن درنظر گرفت. برای اینکه بتوان اشیاء محسوس و پیوند آنها با یکدیگر و تغییرات حاصل از این پیوند را توضیح داد، باید برای این هستنده صفاتی را به رسمیت شناخت که شامل همه‌ی اشیاء می‌شود. با چنین پیش‌شرطی است که دموکریت به مفهوم اتم می‌رسد.

برای دموکریت، اتم‌ها کوچکترین بخش جهان مادی و خود بخش‌ناپذیرند. همه‌ی اشیاء از اتم‌ها تشکیل شده‌اند. میان خود اشیاء مکان‌های تهی وجود دارد و همین مکان‌ها باعث بخش‌پذیری آنها می‌شود؛ اما اتم‌ها فاقد چنین مکان‌هایی هستند و بنابراین بخش‌ناپذیر باقی می‌مانند. اتم‌ها بیشمارند و در شکل، اندازه و وزن با هم تفاوت دارند و به سبب برخورد به یکدیگر همواره در حرکت‌اند و بر حسب چگونگی ترکیبشان چیزهای بیشمار و گوناگونی را پدید می‌آورند.

به باور دموکریت، اتم‌ها در آغاز در وضعیت آشفتگی و بی‌سالاری (چس) در فضا پراکنده بودند، اما اتم‌های یکسان بر اثر جنبش‌هایی چرخشی به هم نزدیک شدند و جهان اجسام را تشکیل دادند که به نوبه‌ی خود و به شیوه‌ی مشابه از آنها پدیده‌های گوناگون بوجود آمدند. از دیدگاه دموکریت، تفکر و همه‌ی دیگر پدیده‌های روحی نیز برپایه‌ی جنبش اتم‌هایی استوارند که «اتم‌های روحی» نام دارند. اما دموکریت در طبیعت غایتی نمی‌دید و به غایتی هوشمندانه در جهان باور نداشت.

بدین‌سان برای نخستین بار نزد دموکریت تصویری واحد از جهان عرضه می‌شود که نه تنها حیات مادی و روحی را بر شالوده‌‌ای یکپارچه استوار می‌سازد، بلکه همچنین جهان تجربه‌ی حسی را از اصل‌هایی مشتق می‌کند که از گذرگاه تفکر به دست آمده‌اند. 

برای دموکریت، هستی جاودانه همان اتم‌های مادی هستند که اگر چه هرگز خود را تغییر نمی‌دهند، اما با این همه «شدن»، یعنی گوناگونی و تغییر را در جهان ممکن می‌سازند. بدین‌سان با اندیشه‌ی دموکریت، شکافی که میان «جهان باشنده‌ی پارمنیدسی» و «جهان شدن هراکلیتی» پدیدار شده بود، دوباره پر می‌شود. چنین نگرشی را در تاریخ اندیشه «ماتریالیستی» می‌نامند و از آنجا که طبق آموزه‌ی دموکریت بجز ماده هیچ اصل دیگری برای توضیح پدیده‌‌های طبیعی یا روحی ضروری نیست، مکتب دموکریت «مونیسم ماتریالیستی» خوانده می‌شود.

دموکریت همچنین نخستین فیلسوف یونانی است که مستقل از بینش‌های دینی یا اخلاقی حاکم در زمانه‌ی خود، گزاره‌های اخلاقی چندی ارائه داده است، بدون اینکه یک نظام اخلاقی بسته ایجاد کند. در حالی که آموزه‌های متافیزیکی او به ماتریالیسم منتهی می‌شود، اما آموزه‌های اخلاقی او ماتریالیستی و متوجه کالاهای مادی نیست. دموکریت با حرکت از اصل معرفت‌شناختی بر این باور بود که خرد آدمی تنها نهادی است که می‌تواند به شناخت معتبر دست یابد. او بر این پایه تصریح می‌کرد که برای مسائل اخلاقی نیز ندای خرد تعیین‌کننده و معیار است.

دموکریت توصیه می‌کرد که فرزانه باید به وضعیت روحی پایدار و تزلزل‌ناپذیری (آتاراکسیا) دست یابد تا از انفعالات نفس مانند بیم و امید و غیره رها گردد و آنها نتوانند او را دچار تزلزل سازند. و این تنها از آن طریق ممکن است که آدمی بتواند از روند طبیعی و ارتباط میان اشیاء درک درستی به دست آورد. به باور دموکریت، کم‌توقعی، اعتدال، خلوص در رفتار و اندیشه و نیکخواهی برای همنوعان فضیلت‌هایی هستند که کمک می‌کنند تا آدمی به وضعیت «آتاراکسیا» دست یابد.

اندیشه‌های دموکریت در دوران باستان بر افلاطون و اپیکور تاثیر گذاشته است. افلاطون در کتاب تیمائوس مفهوم مکان را با کمک گرفتن از اندیشه‌های دموکریت توضیح می‌دهد. همچنین محمدبن زکریای رازی، متفکر یونانی‌مشرب و دانشمند بزرگ ایرانی، تحت تاثیر نظریه‌ی اتمیستی دموکریت بوده است. متاسفانه بیشتر آثار رازی توسط دینداران متعصب سوزانده شده و تنها از طریق نوشته‌های دیگران می‌توان به روح اندیشه‌های او نزدیک شد.

ناصرخسرو حکیم ایرانی در کتاب زادالمسافرین می‌نویسد که رازی جهان را از «اجزای لایتجزا» مرکب می‌دانسته که انقباض و انبساط آنها موجب بروز و تنوع کیفیت در جهان است. به گفته‌ی ناصرخسرو، رازی به «جزوهای هیولی» (به اصطلاح دموکریت اتم‌های مادی) اعتقاد داشته است. رازی هیولی را جوهری قدیم می‌دانسته و معتقد بوده که پنج چیز هستند که همیشه بوده‌اند: هیولی، زمان، مکان، نفس و باری. بدین‌سان از سخنان ناصرخسرو می‌توان پی برد که رازی به ازلی بودن ماده و محال بودن آفرینش جهان از نیستی توسط خدا معتقد بوده است و به همین دلیل هم ناصرخسرو سخت بر او تاخته و به او ناسزا گفته است.

شهاب شباهنگ