سدههای ميانه را از منظر تاریخ انديشه، به دو دورهی آباء کلیسا (پاتريستيک) و دورهی فلسفهی مدرسی (اسکولاستيک) تقسيم میکنند. «قديس آگوستين» معروفترین متفکر مسیحی دورهی پاتریستیک بود. تلاشهای فکری او در کتاب معروفاش تحت عنوان «شهر خدا» یا «حکومت الهی» که میتوان آن را يکی از مهمترين نوشتههای سياسی سدههای آغازين مسيحيت دانست، متوجه آن بود که پيوند تنگاتنگ ميان مسيحيت و حکومت روم را بگسلد، تا انتظار معجزه از حکومت را منتفی سازد. به باور او وظيفهی حکومت آن است که از هرج و مرج جلوگیری کند، هرج و مرجی که ناشی از گناه سرپيچی آدمی از فرمان خداوند و رانده شدن او از بهشت است! به نظر آگوستين، صلح پایدار بر روی زمين امری ناممکن است، ولی میبايست ميان جنگ عادلانه و غيرعادلانه تفاوت قائل شد.
نظرات آگوستين در اين زمينه، برداشتی از ديدگاههای «سيسرون» سناتور، سياستمدار و متفکر رومی است که بر آن رنگ و روغن دينی زده شده است. بدینسان از طريق آگوستين، دومين موج ورود مفاهيم به الهيات مسيحی آغاز شد و اين بار مفاهيم رومی سياست و حقوق به اين گستره پا گذاشت و به غنای مفهومی آن افزود. گفتنی است که آگوستين در طرح اندیشهی سياسی خود نيز از فلسفهی سياسی افلاطون فراتر نرفته است و غایت اندیشهی سیاسی او، صورت دینی شدهی فلسفهی سیاسی افلاطون است. اگر نظام سياسی مطلوب در نزد افلاطون «حکومت فيلسوفان» بود، آگوستين «حکومت روحانيان» را جانشين آن ساخت و به اين ترتيب همهی نظريههای عملگرايانهی ناشی از بحران و انحطاط امپراتوری روم عملا به باد فراموشی سپرده شد. اين تفسير آگوستينی، برای سير انديشهی سياسی در اروپا پيامدهای سنگينی داشت و سيطرهی بعدی کليسا را تداوم بخشید و پايههای نظریهی سياسی مسيحيت را استوارتر و رویکرد آن را غیرسکولارتر ساخت.
در واقع نيز بينش مسيحی، با مسخ انديشههای يونانی، به ساختن منظومهای از جزميات دست زد که تا سدههای متمادی بر اذهان انسان اروپایی حاکم بود. نباید فراموش کرد که آباء کليسا، تنها وارثان همهی نوشتهها و آثار بازماندهی معنوی يونان و روم باستان بودند و هيچکس بيرون از چارچوب کليسا، به اين آثار دسترسی نداشت و بنابراین اصولا نمیتوانست متفکری بيرون از اين چارچوب پدید آيد. در نتيجه، انديشهی فلسفی يا سياسی اين دوران را نبايد بازده مسيحيت دانست و جزو دستاوردهای فکری این دین و نهاد کليسا به شمار آورد. این درست شبیه کاری است که در حوزهی فرهنگ اسلامی نیز صورت میگیرد و هر تلاش فکری عقلگرایانهای که توسط دانشپژوهی مسلمان برای رهایی از بختک دین صورت گرفته، به نام «اسلام» و «اندیشهی اسلامی» مصادره میشود، در صورتی که این دین در همان زمان پیدایش این تلاش فکری، در صدد ریشهکن ساختن آن بوده است!
در سراسر دورهی پاتريستيک، يعنی نزديک به چهار قرن، افکار آگوستين حاکم بود. در سدههای هشتم و نهم، طرفداران قدرت عرفی به نگارش سياستنامههايی دست زدند که نام آنها «آینهی شهریاران» بود. این نوشتهها نخستين نطفههای جدايی قدرت دينی از قدرت عرفی را با خود حمل میکردند. با این همه، در اين دوره هنوز اين کليساست که بطور مرتب قلمرو قدرت عرفی و مرزهای نفوذ آن را تعریف میکند. تنها از اواسط سدهی يازدهم و اوج دورهی اسکولاستيک است که با پيدايش متفکرانی چون «قدیس آنسلم» و بعدها «توماس آکويناس»، نطفههای بازگشت به انديشهی يونانی و پذيرش فهم و خرد انسانی به عنوان سنجیدار تبيين امور بار دیگر خودنمايی میکند. با «ویلیام اوکام» که مفاهيم کلی را محصول انديشه و نتيجهی فعاليت ذهنی «فاعل شناسا» میشمرد، «فلسفهی اسکولاستيک» در مستدل ساختن عقلی ايمان شکست میخورد و با جدايی دانش از ايمان، عملا پايههای آن فرومیريزد. نگاهی ولو گذرا به تکوین این روند که در فرجام خود به سکولاریسم میانجامد، خالی از فایده نیست.
با آغاز سدهی يازدهم، بحث «اصلاح کليسا» بالا گرفت. البته ارباب کليسا از طرح ضرورت «اصلاحات»، در واقع بازتعريف اقتدار کليسا در مقابله با قدرت عرفی را میفهمیدند. این امر به منازعات فکری گستردهای راه برد که اوج آن مناقشههای معروف به «جدال تنصيب» است، یعنی تفویض حق به حاکمان عرفی برای انتصاب روحانیان به مقامهای بالای کلیسایی. البته این منازعات نتوانست به ارتقاء نظريههای سياسی سکولار یاری رساند، زیرا اگر چه ارباب کليسا با شعار «آزادی برای کليسا» وارد ميدان شده بودند، ولی هدف اصلی آنان جلوگيری از دامنهی نفوذ قدرت عرفی بود. اين درگيری در سدهی يازدهم، با تهاجم همه جانبهی کليسا عليه قدرت عرفی، و تفسير الهی از امور حقوقی و اجتماعی، تکانهی نيرومندی برای روحانی کردن امور دنيوی ايجاد کرد. پاپ به تنها مرجع مشروع برای تصميمگيریها تبديل شد و احکام او خدشهناپذير اعلام گردید. نمونهی این تعرض قدرت شرعی علیه قدرت عرفی را میتوان در سرگذشت «هاينريش» شاه آلمانی ملاحظه کرد که به مقابله با اقتدار کليسا برخواست و به همين دليل در سال ۱۰۷۷ ميلادی، توسط گرگور هفتم پاپ وقت، از مقام پادشاهی عزل شد و سرانجام با تمکين در مقابل ارادهی کليسا، بار دیگر مقام خود را بازیافت!
طرفداران قدرت عرفی، برای مقابله با این روند، تعرض فکری تازهای را آغاز کردند. این تعرض در قالب نوشتههای گوناگونی صورت گرفت که با امضای ناشناس منتشر میشد. طبعا نویسندگان چنین رسالههایی از ترس پيگرد کليسا نمیتوانستند نام واقعی خود را فاش کنند. نگاهی به محتوای این گونه نوشتهها که راه را برای سکولاریسم در اروپا هموار کرد، موضوع واپسین بخش این سلسله گفتار است.
(این گفتار ادامه دارد).
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر