۱۳۹۳/۰۲/۲۶

چوب دو سر طلای دموکراسی

آقای راسخی که مدیر یک مجتمع تفریحی‌-‌ورزشی است، معتقد است دمکراسی باید از بالا به پایین شکل بگیرد. یعنی باید یک "حکومت خوب"ی بر سر کار باشد تا این حکومت خوب، با آموزش و ارائۀ برنامه‌های مدون و طولانی، زندگی مردم را بهبود داده و از آنها آدم‌های بهتری بسازد و حقوق آنها را تضمین کند. بالاخره هر باغ و بوستانی یک باغبان خوب و مجرب احتیاج دارد دیگر، گلها را نمی‌شود به حال خود رها کرد. هرز می‌روند و می‌پژمرند...
اما الهام که دانشجوی سال آخر جامعه‌شناسی است و فعلا در یک شرکت نیمه‌خصوصی منشی است، نظر دیگری دارد. الهام می‌گوید حکومت خوب از آسمان به زمین نازل نشده است که! مردم باید تغییرات را بخواهند، بیدار شوند، حکومت‌های ظالم و مستبد را ساقط کنند و آنوقت با ایجاد یک جامعه‌ی دمکراتیک و سالم و باز، به رفع نواقص و اشکالات بپردازند و وطن را وطن کنند.
اینجاست که خانم عضدی -که سالها پیش لیسانس مامایی‌اش را گرفته و الان خانه دار است- با الهام مخالف است. این‌که مردم تغییر بخواهند و حکومت را عوض کنند، نیازمند آگاهی آنهاست. خب وقتی حکومت مستبد نمی‌گذارد مردم آگاه شوند و آنها را شب و روز دنبال یک لقمه نان می‌دواند و مردم در جهالت دست و پا می‌زنند، چطور می‌شود توقع تغییر داشت؟ اینجوری اگر هم چیزی تغییر کند، می‌شود مثل سال 57 که چون مردم آگاهی نداشتند، اوضاع بدتر از قبل شد!
سپهر که متخصص آی‌تی است و الان در بازار موبایل کار می‌کند اما، نظر دیگری دارد. او می‌گوید آگاه کردن مردم لزوما کار حکومت‌ها نیست، وگرنه خیلی از حکومت‌های بد هنوز سر کار بودند. این وظیفۀ روشنفکران و متخصصان و پیشروان جامعه است که ولو به قیمت بدبختی و عذاب خود، مردم را با نوشته‌ها و ساخته‌های خود آگاه کنند.
پوریا که سال دیگر کنکور دارد، معتقد است "بفرمایید شام" خیلی وقت است مزخرف شده و معلوم نیست چرا خانۀ عمه رویا اینها، وای‌فای آنتن نمی‌دهد.
سورنا می‌گوید الان دخترا و پسرا بیشتر دنبال داف بازی و خوشی‌اند و از این حرفها حوصله‌شان سر رفته. وگرنه همه پای فیسبوک انقلابی‌اند. شاهین نجفی خوب حق همه‌مان را کف دستمان گذاشته است.
آقای فرمندیان که نمایشگاه فرش دارد، می گوید اینها همه‌اش بازی با کلمات و خر کردن خلق الله است، دمکراسی و دیکتاتوری و کمونیستی به درد نمی‌خورد، ملت یک چوپان وطن‌دوست لازم دارند که آنها را رهبری کند و به مملکت برسد. قبلنها که دلار ارزان بود، همه داشتند خوش و خرم زندگی می‌کردند، کاری هم به سیاست نداشتند.
دایی فرهان و خواهر زاده‌اش محدثه دارند تخته‌نرد بازی می‌کنند.
اکبر می‌گوید در می‌زنند، لابد پیتزا را آورده‌اند.
بیرون پنجره‌ها، شهر زیر حجاب تاریکی فرو رفته است. کارگر‌های ساختمانی دارند از تلویزیون کوچکشان سریال کره‌ای نگاه می‌کنند، پسرکی زباله‌گرد، گونی به دوش و آواز‌خوانان از کوچه می‌گذرد. و زری خانم دعا می‌کند به حق پنج تن آلِ عبا، بچه‌های مردم هر چه زودتر از زندان بیرون بیایند و ظالم سقط شود.

بیگ لاگ (لعین) - با رخصت جناب آینه

۱۳۹۳/۰۲/۲۴

حرامیان و آدمیان

لابد تا حالا دیگر همگی داستان بوکو حرام و دختران محصل نیجریهای را شنیدهاید. دختران بیچارهای که حق ندارند شاد زندگی کنند، دکتر و مهندس و معلم و وکیل شوند، آرزو‌های رنگارنگ داشته باشند و باید به خدمت مردانی درآیند که آنها را تنها به چشم یک تشفی‌دهندۀ جنسی و کلفت تمام‌وقت می‌بینند.
از این دست حرامیان کم نیستند. دور و بر ما، در همۀ کشورهای جهان حضور دارند. از آنها که با عَلَم کردن پرچم کشوری بیگانه، به نبردی نابرابر با دختران ایرانی می‌آیند تا بدیهی‌ترین حق انسان، آزادی انتخاب پوشش، را به سخره گیرند؛ تا آنها که با مسموم کردن آب و غذای دخترکان ترد و نازک افغان، آنها را روانه‌ی بیمارستان و گور می‌کنند.
اما در کنار این حرامیان مشهود، گونه‌ای دیگر از حرامی نیز در پشت پرده و نهانی به رشد و نمو و فعالیت مشغول است: این حرامی اما، در پس ظاهر شیک و شیرین خود، چهرۀ کریهی را پنهان کرده است: او نه آشکارا کسی را می‌دزد نه می‌کشد، ولی به بند می‌کشد. اسیر می‌کند، فضا را بر ما تنگ می‌سازد. دختران را جنس دوم و ناقص‌العقل می‌داند و عفیف و مستوره می‌خواهد. پسران را هرزه‌چشم و دریده معرفی می‌کند که حتی به کنترل غرائز خود توانا نیستند. آزادی را منحوس می‌داند. فقر را ترویج می‌کند و دلال جسم و جان کودکان است.
 این حرامیان، غاصبان منابع و خدایان خود‌خوانده‌ای هستند که با ارزش معرفی کردن محدودیت‌ها و تحقیرها، به پشتوانۀ وعده‌های پوچ آن دنیایی، ذهن‌ها و عقل‌ها را به گروگان می‌گیرند. نوای موسیقی را به اسارت می‌برند، بر نوشته ها قلم می کشند، زمین را می‌خشکانند، جانداران را آزار می‌دهند، و در پایان روز جنایت‌بار خویش، سرخوش و مست از انجام وظیفۀ الهی خود، با جیبی پر پول و شکمی چرب دست دعا به سوی بارگاه حامیان نفرت‌انگیز خویش بلند می‌کنند.

اینان همان حرامیان گردنۀ زندگی‌اند. چماق‌هایشان آماده، دهانشان باز به عربده، گوش‌هاشان کر به نُدبه، و قلب‌هاشان همه تیره. حرامیانی که چه بسا هر روز از کنارشان می‌گذریم و شاید، طعمۀ بعدی ایشان، خود ما باشیم.



بیگ لاگ (لعین) - با رخصتِ آینه گرامی

۱۳۹۳/۰۲/۱۷

بزائیم، بزایند... بمیریم، بمیرند!

تا زمانی که شما خواندن این جمله را به پایان می‌رسانید، تقریبا 10نفر به جمعیت جهان افزوده شده است.

در پایان هر روز 200 هزار نفر، در پایان هر هفته 1.5 میلیون نفر و در پایان هر سال تقریبا 80 میلیون نفر آدم به کرۀ خاکی هدیه شده است. 80 میلیون دهان گرسنه، و این به معنای مصرف هر چه بیشتر منابع طبیعی، آلودگی بیشتر آب و هوا و نابودی سریع‌تر گونه‌های گیاهی و جانوری است که باید رفاه ما را فراهم سازند.

در ابتدای عصر برنز جمعیت جهان به 25 میلیون و در هنگامه‌ی عصر آهن به 70 میلیون نفر رسیده بود. در ابتدای هزاره‌ی میلادی، جمعیت جهان به 150 میلیون نفر رسیده بود. در سال 1600 میلادی جمعیت جهان به 500 میلیون نفر رسید. مکتشفان اروپایی سرزمینهای جدیدی در امریکا و مناطق دیگر جهان فتح کردند و بدنبال آن، وقوع انقلاب صنعتی و مکانیزه شدن کشاورزی، جمعیت غیر کشاورز را نسبت به کشاورزان افزایش داد. درسال 1800 میلادی جمعیت جهان به 900 میلیون نفر رسید. در سال 1900 میلادی جمعیت جهان به یک میلیارد و 600 میلیون نفر رسید. در سال 1950، جمعیت  بالغ بر 2 میلیارد و 500میلیون نفر و امروز به نزدیک 7 میلیارد نفر  رسیده است. در سال 2050 میالادی جمعیت جهان به 9 میلیارد نفر خواهد رسید.
بزرگتر، بیشتر، بهتر! این خیالپردازی ما از دنیایی است که در حال ساختن، ودر واقع در حال ویران کردن آن هستیم. ما در دنیایی زندگی می کنیم که تصور می کند توسعه در همۀ جهات خوب است، ولی آیا واقعا اینگونه است؟
واقعیت این است که قسمت عمدۀ این افزایش جمعیت، در کشورهای فقیر و توسعه نیافته رخ می‌دهد، و این روند مشکلات امروزۀ این مناطق را چندین برابر می‌کند: کمبود منابع آب و غذا، به اتمام رسیدن ذخایر سوخت و انرژی ، تخریب محیط زیست، درگیری‌های قومی‌- محلی و فروپاشی نظم اجتماعی تنها برخی از آثار سوءِ افزایش جمعیت در مناطق فقیر است. چنین روندی، بی شک آیندۀ غم‌انگیزی برای کرۀ خاکی ما به ارمغان خواهد آورد.


بدون شک برای کند کردن روند زاد و ولد در جهان، باید از همین حالا دست بکار شد، البته اگر هنوز خیلی دیر نشده باشد. در این میان، مشکل واقعی از سوی موافقان زاد و ولد و افزایش جمعیت ایجاد می‌شود که هر کدام بنا به دلایل مذهبی، سیاسی یا قومی خود، بر آتش افزایش جمعیت می‌دمند. این گروه از سوی مخالفان روش‌های امروزین جلوگیری از زد ولد نیز همراهی و حمایت می‌شوند.
پشتیبانان این تفکر که با روش‌هایی چون جلوگیری از بارداری یا سقط جنین مخالفت می‌کند، به راحتی چشم بر مشکلات بسته و به حقایق تلخ روند افزایش جمعیت، پشت می‌کنند. فایدۀ آموزش و پرورش در این است که به کودکان می‌آموزد مشکلات اجتماعی را تشخیص دهند و راه حل‌های مناسب برای آنها را به رسمیت بشناسند.
تا زمانی که جمعیت انسانی افزایش یابد، زندگی جانوری باید محدود شود؛ اشک‌ها، پرهیزگاری و یا نبوغ ما نمی‌تواند کاری در این مورد انجام دهد. اگر می‌خواهیم به روش صحیحی محیط زیست را نجات دهیم، روش مبارزه‌ی درست، کنترل جمعیت است. اگر اکنون بتوانیم جلوی بدتر شدن اوضاع را بگیریم، شاید بتوانیم به راه‌حلی دست یابیم. گرچه برای همین مشکلات فعلی هم با مسائل پیچیده‌ای دست و پنجه نرم می‌کنیم.

با در نظر گرفتن همه‌ی این موارد حتی تا همین نسل بعدی، روند رشد جمعیت نمی‌تواند به این شکل ادامه یابد. ما باید تا اولین دهه های قرن بیست و یکم به جمعیتی پایدار و ثابت برسیم. اگر ما این رشد را متوقف نکنیم، جمعیت جهان به خاطر کمبود منابع، آشوب‌ها و جنگها، قحطی و گرسنگی، ورشکستگی های اقتصادی، کمبود منابع غذایی و… خود‌به‌خود کاهش یافته و رشد آن متوقف خواهد شد.
چاره‌ی منطقی، کاهش میزانِ زاد و ولد است.  ولی نباید منتظر آن روز ماند. باید دست‌بکار شد. در آینده‌ی نزدیک، میان افزایش مرگ و ‌میر و کاهش جمعیت مسابقه‌ای در میان خواهد بود، که تا چندین سال دیگر اگر اولی مسابقه را نبرد، دومی آنرا خواهد برد.

بیگ لاگ (لعین) - با سپاس از ایزاک آسیموف و فیلیپ اپلمن

۱۳۹۳/۰۲/۱۳

زیبائی را باید دید ، زیبائی را باید پرستید

اواخر یک روز کاری معمولی بود که وارد شد و فضای اتاقم به چشم بر هم زدنی غیر معمولی ، از همانهایی  بود که شاعر شیراز آهی کشید و نوشت : » از در در آمدی و من از خود بدر شدم » ، از همانهائی که ضربانت را تند میکرد .
آخر زیبا بود ، دیوانه کننده زیبا بود ، غیر معمولی زیبا بود . من هم از شما چه پنهان ، همیشه به زیبائی محتاج بوده ام.  پوست شفاف و صیقلی گونه هایش با آن کک مک های روشن و ظریف شاعرت میکرد نه از جنس معشوقه های ادبیاتی که هنوز نیمایش متولد نشده بود ، دلبرکانی تکراری و بی هویت  مجسمه هایی جملگی سیمین بر و  گیسو کمند  که چون شخصیت های پیچیده دیوید فینچرگیج کننده بود وهمانطور خاکستری و چند لایه ، این زیبائی غمگینت میکرد ، طعم دیدنش تلخ بود ، تماشایش چون خیره شدن بر آفتاب درد داشت گلسنگی بود یخ زده در برف و شاید گلچهره ای مرده بر آب.
چرا ؟ نمیدانستم

1150138_514322361973706_1116835115_n

با اینکه  گیره صدفی روسری سیاهش شبیه گیره چارقد مادر بزرگهای پیامبرگونه سریالهای ایرانی می ماند اما کمتر از بیست سال داشت ، تصویرش آشنا بود او را جائی دیده بودم، کجا ؟ باز هم نمیدانستم . درگیر جستجوی خاطراتم در جستجوی نشانی این دختر شدم .
دخترک بیمار بود وتب و سرفه دلیل آمدنش  دو سه جمله ای بیشتر نگفت ، شوهرش بجای او وصف حال میداد شوهری داشت بیست و چند ساله لاغر اندام با چشمهایی گود افتاده و گونه هایی که زیر آفتاب سوخته بود ، به گمانم پشت لب بلند و چانه برآمده و استخوانی اش را زیر ریش و سبیل مخفی میکرد بهتر بود.
لباسهایش نشان میداد وضع مالی مناسبی ندارد ، گوشه چادر دخترک را گرفته و کودکانه میخواست زیبائی همسرش را به عضلات مردانه اش سنجاق کند ، حس مالکیت مغرورش میکرد  اما واضح بود وحشت از دست دادن این مختصات دلربا رهایش نمیکرد ، از طلسم  دخترک که هر رهگذری را مات میکرد می ترسید ، او پاسبان این جادو بود و پنهان کردن این نقش سحر آور از دید دزدان لابد رسالت مادرزادیش ، مثلث رفتاری او وقتی کامل میشد که ناشیانه سوار بر توسن اظهار فضل و دانائی می تاخت و با گرد و خاک رقیبان  را از منظر همسرش محو میکرد . مدام از ضلعی به ضلع دیگر می دوید و تغییر رفتار میداد .
آن روز تمام شد و تا مدتها چراهای آن روز، سیناپس های کپک زده ذهنم را رها نمیکرد .
مدتی بعد  نشانی دختر را از بین تصاویر یک فایل خاک خورده که زمانی دور پس زمینه پخش آهنگهایم بودند  یافتم ، دختر نپالی نقاشی مشترک میخائیل گارماش روسی و همسرش اینسیا ، دخترکی که دستی برای آراستن موها و گل سر قرمزش نمیکشد اما باز وحشی و ناب زیباست ، لبهای خشک و جامدش ناامیدانه تلاش میکنند رازش را پنهان کنند اما حواسش نیست چشمها برای حرف زدن اجازه نمی گیرند.
و من هنوز درگیرم  .  مفاهیم خسته کننده و تماما مردانه سنت ، تجدد ، عرف و طیف های هزار گونه شل و سفت مذهبی  تا طرفداران غیرت و تعصب قرنهاست در حال جنگی سکسی برای مالکیت این دلخواه ترین جهش های تکاملی زنانه هستند و در این میان کسی بفکر غم زیبائی نیست .
و من فکر میکنم زیبائی بی تاب دیده شدن هست . زیبائی نیازمند دیده شدن هست .
فرقی نمیکند ، یک گل ، تابلوی نقاشی یا یک دختر زیبا .
زیبائی را به بند کشیدن انصاف نیست .
نقاش اثرش را برای پنهان کردن در گنجه  نمیکشد، گل اسیر در گلدان  خواهد پژمرد .
وقتی به تعصب عضلانی مردان این شهر می اندیشم که نهایت سودایشان در بند کشیدن دخترکان زیبا در قفسهای آجری پندارشان هستند می ترسم از اینکه بگویم  : » زیبائی را باید دید ، زیبائی را باید پرستید»

پینوشت : درک میکنم پذیرفتن جنبه عمومی زیبائی درکنار قواعد فعلی ازدواج که بیشترین تاکیدش روی مالکیت خصوصی هست سخت و شاید دور از ذهن باشه  و چالش های زیادی رو ایجاد میکنه اما  تجربه شخصیم شاید به شما کمک کنه ، من  به این باور رسیده ام هر گل زیبا را میتوان دید اما نمیتوان و نباید از شاخه چید .
 این متن از رهگذر گرامی است