اواخر یک روز کاری معمولی بود که وارد شد و فضای اتاقم به چشم بر هم
زدنی غیر معمولی ، از همانهایی بود که شاعر شیراز آهی کشید و نوشت : » از
در در آمدی و من از خود بدر شدم » ، از همانهائی که ضربانت را تند میکرد .
آخر زیبا بود ، دیوانه کننده زیبا بود ، غیر معمولی زیبا بود . من هم از
شما چه پنهان ، همیشه به زیبائی محتاج بوده ام. پوست شفاف و صیقلی گونه
هایش با آن کک مک های روشن و ظریف شاعرت میکرد نه از جنس معشوقه های
ادبیاتی که هنوز نیمایش متولد نشده بود ، دلبرکانی تکراری و بی هویت مجسمه
هایی جملگی سیمین بر و گیسو کمند که چون شخصیت های پیچیده دیوید
فینچرگیج کننده بود وهمانطور خاکستری و چند لایه ، این زیبائی غمگینت میکرد
، طعم دیدنش تلخ بود ، تماشایش چون خیره شدن بر آفتاب درد داشت گلسنگی بود
یخ زده در برف و شاید گلچهره ای مرده بر آب.
چرا ؟ نمیدانستم
با اینکه گیره صدفی روسری سیاهش شبیه گیره چارقد مادر بزرگهای
پیامبرگونه سریالهای ایرانی می ماند اما کمتر از بیست سال داشت ، تصویرش
آشنا بود او را جائی دیده بودم، کجا ؟ باز هم نمیدانستم . درگیر جستجوی
خاطراتم در جستجوی نشانی این دختر شدم .
دخترک بیمار بود وتب و سرفه دلیل آمدنش دو سه جمله ای بیشتر نگفت ،
شوهرش بجای او وصف حال میداد شوهری داشت بیست و چند ساله لاغر اندام با
چشمهایی گود افتاده و گونه هایی که زیر آفتاب سوخته بود ، به گمانم پشت لب
بلند و چانه برآمده و استخوانی اش را زیر ریش و سبیل مخفی میکرد بهتر بود.
لباسهایش نشان میداد وضع مالی مناسبی ندارد ، گوشه
چادر دخترک را گرفته و کودکانه میخواست زیبائی همسرش را به عضلات مردانه اش
سنجاق کند ، حس مالکیت مغرورش میکرد اما واضح بود وحشت از دست دادن این
مختصات دلربا رهایش نمیکرد ، از طلسم دخترک که هر رهگذری را مات میکرد می
ترسید ، او پاسبان این جادو بود و پنهان کردن این نقش سحر آور از دید دزدان
لابد رسالت مادرزادیش ، مثلث رفتاری او وقتی کامل میشد که ناشیانه سوار بر
توسن اظهار فضل و دانائی می تاخت و با گرد و خاک رقیبان را از منظر همسرش
محو میکرد . مدام از ضلعی به ضلع دیگر می دوید و تغییر رفتار میداد .
آن روز تمام شد و تا مدتها چراهای آن روز، سیناپس های کپک زده ذهنم را رها نمیکرد .
مدتی بعد نشانی دختر را از بین تصاویر یک فایل خاک خورده که زمانی دور
پس زمینه پخش آهنگهایم بودند یافتم ، دختر نپالی نقاشی مشترک میخائیل
گارماش روسی و همسرش اینسیا ، دخترکی که دستی برای آراستن موها و گل سر
قرمزش نمیکشد اما باز وحشی و ناب زیباست ، لبهای خشک و جامدش ناامیدانه
تلاش میکنند رازش را پنهان کنند اما حواسش نیست چشمها برای حرف زدن اجازه
نمی گیرند.
و من هنوز درگیرم . مفاهیم خسته کننده و تماما مردانه سنت ، تجدد ،
عرف و طیف های هزار گونه شل و سفت مذهبی تا طرفداران غیرت و تعصب قرنهاست
در حال جنگی سکسی برای مالکیت این دلخواه ترین جهش های تکاملی زنانه هستند و
در این میان کسی بفکر غم زیبائی نیست .
و من فکر میکنم زیبائی بی تاب دیده شدن هست . زیبائی نیازمند دیده شدن هست .
فرقی نمیکند ، یک گل ، تابلوی نقاشی یا یک دختر زیبا .
زیبائی را به بند کشیدن انصاف نیست .
نقاش اثرش را برای پنهان کردن در گنجه نمیکشد، گل اسیر در گلدان خواهد پژمرد .
وقتی به تعصب عضلانی مردان این شهر می اندیشم که نهایت سودایشان در بند
کشیدن دخترکان زیبا در قفسهای آجری پندارشان هستند می ترسم از اینکه بگویم
: » زیبائی را باید دید ، زیبائی را باید پرستید»
پینوشت : درک میکنم پذیرفتن جنبه عمومی زیبائی درکنار قواعد فعلی ازدواج
که بیشترین تاکیدش روی مالکیت خصوصی هست سخت و شاید دور از ذهن باشه و
چالش های زیادی رو ایجاد میکنه اما تجربه شخصیم شاید به شما کمک کنه ، من
به این باور رسیده ام هر گل زیبا را میتوان دید اما نمیتوان و نباید از
شاخه چید .
این متن از رهگذر گرامی است
بسیار ممنوع از رهگذر عزیز
پاسخ دادنحذفاما گفتن این نکته را ضروری میدانم که در موقع نگاه کردن نباید چشمها حالت "هیزی لاسیون" بخود بگیرد :)) بعضی از چشمها در هنگام دید زدن باید حالت "تحسین برانگیز" داشته باشد تا "نگاه شونده" از نگاهِ "نگاه کننده" احساس رضایت بکند! :))
ممنون از تو میرور جان که منتشرش کردی
پاسخ دادنحذفهمانطور که آخر متن نوشتم چالش های زیادی در مورد باید و نباید برخورد با این پدیده وجود داره ، مثلا شاید خود من تحمل ازدواج با یه دختر زیبا رو به همون دلایل بالا نداشتم ، البته به نظرم اینها از نقائص تکامله و شاید به مرور صدها سال بشر براش فرمولی رو پیدا کنه
رهگذر جان، خواهش میکنم ، وظیفه بود، همیشه دلم میخواهد که مطالب دوستان را در اینجا داشته باشم
پاسخ دادنحذفاما در کنار این داستان من همیشه به دنبال زنی زیبا میگردم :))
زیبایی را باید جوید... و قورتش داد!
پاسخ دادنحذف