نقد آموزههای کانونی متافیزیک
اگر از رابطهی تفکر نیچه با اندیشهی فیلسوفانی چون افلاطون، ارسطو، دکارت، لایبنیتس، کانت، هگل و نیز پوزیتیویستها و پدیدارشناسان بپرسیم، باید اذعان کنیم که نیچه به این سنخ فیلسوفان تعلق ندارد. نیچه فلسفه به مفهوم سنتی آن را که داعیهی جستجوی حقیقتی مقرر شده را دارد، بطور بنیادین طرد میکند و طرح منحصر بهفرد خود از فلسفه را جانشین آن میسازد. او فلسفه را یک «بازی» و همزمان تلاش و وسوسه میخواند. به باور نیچه، فیلسوف، قانونگذار خود است و آزادانه در قلمرو امکانات قابل فکر حرکت میکند و بطور همزمان بدون توقف و وابستگی، با این امکانات بازی و آزمایش میکند. فیلسوف بازی خود را میکند و میداند که این فقط یک بازی است.
اما نیچه همچنین تصریح میکند که آزادی یک چنین جان آزادهای برای خود او آزادی خطرناکی است. فیلسوف باید بطور مستمر خطر کند و میتواند دچار خطا شود. او میداند که مشغول بازی خطرناکی است و دارد با زندگی خود بازی میکند. برای نیچه فلسفه نه دانش است و نه کار، بلکه رقص و بازی است و او با این تعریف بر آزادی تفکر به عنوان مهمترین ویژگی اندیشهی فلسفی تاکید میکند. نیچه همزمان خاطر نشان میسازد که فلسفه یک بازی بد و شاید بدترین بازی است؛ فلسفه بازی خطرناک و مخوفی نه فقط برای خود فیلسوفان است، بلکه محتملا بازیای است بر سر همه یا هیچ.
از چنین دیدگاهی است که نیچه به نقد متافیزیک در فلسفهی مغربزمین و متفکرانی برمیخیزد که به گفتهی او دلبستهی «ایده» و «دشمن حواس» بودهاند. او در کتاب «دانش شاد» (۱۸۸۲)، در گزینگویهای تحت عنوان «چرا ما ایدهآلیست نیستیم»، به طبیعت فیلسوفان و بیگانگی آنان با زندگی واقعی میپردازد و آنان را افرادی مینامد که از بیم رنگباختن «فضیلتهای فیلسوفان»، در گوشهای خود موم فروکردهاند تا موسیقی زندگی را که در گوش آنان مانند صدای آژیر است نشنوند. به گفتهی نیچه اما «ایدهها» فریبگران بدتری از «حواس» هستند و همواره از خون فیلسوفان تغذیه و آنان را بیقلب کردهاند. این فیلسوفان بیقلب بودند و فلسفیدن آنان همواره گونهای «خونآشامی» بوده و فیلسوف خونآشامی است که از خون خود تغذیه میکند. نیچه همهی فلسفههای ایدهآلیستی را به بیماری تشبیه میکند.
وی بویژه آن فیلسوفانی را که «جزمگرا» میخواند، سزاوار تندترین سرزنشها میداند. نیچه تصریح میکند که بدترین، وقتگیرترین و خطرناکترین خطایی که این فیلسوفان تا کنون مرتکب شدهاند، اختراع «روح ناب» و «نیکی فینفسه» بوده است؛ کاری که نخست به دست افلاطون صورت گرفت که خود نیز توسط استادش سقراط به تباهی کشیده شده بود. از دیدگاه نیچه، انحراف از فلسفه به مفهوم کهن آن با سقراط میآغازد که متافیزیک را با تفکیک دو جهان، تضاد میان ذات و پدیدار، واقعی و غیرواقعی و عقلی و حسی تعریف میکند. بنابراین سقراط مخترع متافیزیک است و با اختراع خود، از زندگی چیزی میسازد که باید محدود و مقرر باشد. سقراط همچنین از اندیشه نیز مرز و معیاری میسازد که به نام ارزشی والاتر مانند «امر خدایی»، «امر واقعی»، «امر زیبا» و «امر نیک» کار میکند.
نیچه تصریح میکند که فیلسوفان اخلاقگرا و طرفدار آموزهی متافیزیکی ایده، حسیات را از ارزش تهی ساختند و منشاء گرایشی هستند که سرانجام به یاری مسیحیت به بندگی مدرن و نهایتا حکومت اوباش راه برد. بر این پایه، نیچه فیلسوفان عصر جدید را نیز مانند یزدانشناسان، آماج حملات خود قرار میدهد و از «یزدانشناس ـ فیلسوفان» سخن میگوید.