به نظر فلوطین، نخستین چيزی که از واحد پديد میآيد، روح است. روح تصوير واحد است و از او صادر شده است. نسبت روح به واحد، مانند نسبت روشنايی است به خورشيد. روح به مفهوم فلوطینی، حاوی همهی موجودات حقيقی است و جهان ايدههای افلاطونی را به ذهن متبادر میکند. روح از واحد اين توانايی را کسب میکند که همهی موجودات حقيقی را توليد کند. بدينسان بود که روح توانايی وحدت خود را از دست داد و متکثر شد. همهی توليدات روح زيبا هستند. اما اين روح را نبايد با روح آدمی يکی گرفت که به واسطهی خرد و از طريق فعاليت فکری میانديشد و درمیيابد. روح کيهانی همه چيز دارد و از اين رو انديشيدناش جستن نيست، بلکه داشتن است. روح هميشه انديشيدن را با خود دارد. در عين حال چيزی هم دارد که انديشيدن نيست، بلکه ديدن واحد است.
روح به نظر فلوطين، فرمانروايی کيهان را به جان يا نفس که پسر اوست، واگذارده است. روح ما بواسطهی خرد میتواند روح کيهانی را ببيند و بسوی او پرکشد. نفس از روح پديد آمده است و همانگونه که روح تصوير واحد است، نفس نيز تصوير روح است.
روح از واحد تقليد میکند و چون پر است لبريز میشود و از طريق فیضان خود نفس را صادر میکند. اين فيضان و صدور نزد فلوطين را نبايد ترتيبی زمانی فهميد، بلکه ترتيبی منطقی است از بالاتر به پايينتر. به باور فلوطین، نفس تصوير روح است و همانگونه که انديشهای که با زبان بيان میشود، تصوير انديشه است، نفس نيز انديشهی به زبان آمدهی روح است. نفس دائما در حال حرکت است و در نگاه به بالا (جهان ايدهها) و تصويری از آن جهان، جانهای حيوانی و گیاهی و طبيعت را میآفريند. بنابراين نفس حلقهی دائمی ارتباط ميان جهان ايدهها و طبيعت است، از آنجا میگيرد و به اينجا میبخشد. سرمشق نفس در ساختن طبيعت و جهان محسوسات، خاطرهای است از آنچه در جهان برتر از خود (جهان ايدهها) يا کيهان روح ديده است. پس از آنجا که جهان کامل ايدهها زيباست، تصوير از آن نيز که طبيعت است، زيباست.
آنچه در جهان محسوس از زشتی میبينيم، نتيجهی تأثير ماده بر آن است، چرا که ماده بد و شر است. چنان بد است که وقتی نفس هم با آن درمیآميزد، بد میشود. به نظر فلوطین، ماده آن روشنايی را که از نفس میآيد با خود میآميزد و ضعيف و کدر میکند. ماده به نفس ظرفی عرضه میکند که نفس با حلول در آن سقوط میکند و تضعيف میشود.
در اندیشهی فلوطین، ماده در پستترين مرتبه و نقطهی مقابل واحد است. پس آن را نيز نمیتوان از طريق تعقل دريافت. ماده بیتعينی محض است و به هيچ وجه صورت ندارد. اگر انسان همهی صورتها را کنار بگذارد، میتواند ماده را ببيند، اما فقدان صورت در انسان، ديدن را مشکل میکند، مانند نگاه کردن در تاريکی که عين نديدن است. نفس انسان نبايد هميشه دربند ماده بماند و می تواند به ياری فلسفه از اين جهان بگريزد. زيرا فلسفه هم شناسايی مبتنی بر تفکر است و هم عروج نفس انسان به جایگاه اصلی آن يعنی واحد.
نزد فلوطين دو دسته مقولات وجود دارد:
۱ـ نفس با نگرش به جهان بالا و از طريق مقولات معقول، جهان ايدهها را میشناسد. اين مقولات عبارتند از: هستی، همانی، دگری، حرکت و سکون (مقولات افلاطونی).
۲ـ نفس از طريق مقولات محسوس، جهان و طبيعت را میشناسد. اين مقولات عبارتند از: مکان، زمان، کيفيت و کميت (مقولات ارسطويی).
به نظر فلوطین، جهان معقول را فقط به واسطهی انديشه میتوان دريافت. واحد و ماده در هيچ مقولهای نمیگنجند، چون فراسوی دسترس انديشه قرار دارند. نزد فلوطين ـ بر خلاف افلاطون ـ گرايش دوآليستی وجود ندارد. مادهی او در نقطهی مقابل روح قرار دارد و همه چيز از واحد سرچشمه گرفته است.
انديشهی فلوطين از آنچه شناختنی است فراتر میرود و به آنچه نشناختنی است میپردازد. اين فراتر رفتن، از طريق سلسله مراتب شناسايی صورت میگيرد. تعالی و فراتر رفتن از دنيای تجربی به دنيای راستين یعنی معقول، راهی است به سوی آنچه درنيافتنی است یعنی واحد. همه چيز تحت تاثير انگيزهی واحد قرار دارد و تلاشی است برای رساندن نفس به اصل خويش. فلوطين اين تلاش را عين نيکبختی و رستگاری میداند.
فلوطين از سه مرحلهی ادراک حسی، فهم و خرد سخن میگويد. ادراک حسی توأم با انديشيدن نيست. فهم از طريق فرضيات و دليل و استنتاج و تميز و تشخيص، به شناسايی میرسد. و خرد به نحو مستقيم و بدون فرضيات در اشیای جدا جدا وحدت را میبيند و در واحد کثرت را. به نظر فلوطین، بالای اين سه پله، مرحلهای قرار دارد که مرحلهی انديشيدن نيست، بلکه فراسوی انديشه و يگانه شدن با واحد است.
فلوطين بر بينشهای مسيحی و اسلامی تأثيری انکارناپذير داشته است. شاگردان فلوطين اگر چه عمدتا از روح آموزههای او عدول کردند و آن را به ايمان به خدا و بالا بردن مقام فيلسوف تا قديس و پندارهای لگام گسيختهی دينی فروکاستند، اما با اين حال به يکی از مکاتب تاثيرگذار در مسيحيت سدههای میانه و از آن طريق بعدها جهان اسلام تبديل شدند.
یزدانشناسان مسيحی که پيشرو آنان آگوستين بود، انديشههای فلوطين را اخذ کردند، اما سرچشمههای فلسفی آن را خشکاندند. در مسيحيت، مبنای شناسايی، نه فلسفه، بلکه وحی بود. به اين ترتيب، «برتر از هستنده»ی فلوطينی به هستی سقوط کرد و به خدايی تبديل شد که صورت شخصيت يافت و پسر خود عيسی مسیح را مامور رستگاری انسانها کرد.
شهاب شباهنگ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر