۱۳۹۵/۰۴/۱۵

اختلاف آرای افلاطون و نوافلاطونیان

  اهمیت آرای فلوطین برای ما در آنجاست که او بر حوزه‌ی فرهنگ اسلامی تاثیری انکارناپذیر داشته است. مبانی «فلسفه‌ی اسلامی» بر انديشه‌های فلوطين استوار است و فلسفه‌ی يونان نیز پس از آمیزش با آموزه‌های فلوطين، به حکیمان مسلمان در مشرق‌زمين رسيده است. مسیحیت نیز پیش از آن که بخش بزرگی از عقاید عرفانی خود را به عرفان اسلامی بدهد، از تعالیم نوافلاطونی سرشار بود.

فلوطین جریانی فکری پدید آورد که به «مکتب نوافلاطونی» معروف است. این نام در نگاه نخست چنین تداعی می‌کند که او ادامه‌دهنده‌ی اندیشه‌های افلاطون بوده است. اما میان آرای افلاطون و مکتب نوافلاطونی تفاوت‌های زیادی وجود دارد.

در بررسی تأثير آرای افلاطون بر فلوطين، باید گفت که افلاطون برپایه‌ی اسطوره‌های اورفئوسی و فيثاغورثی، روان آدمی را به پدیده‌ای تشبيه کرده بود که از قلمرو ناپيدای ايده‌ها و برجاهستی متعال، به زندان تن و جهان زمينی فروافتاده است. او چنین روالی را در تمثیل معروف غار بیان می‌کند؛ در این تمثیل انسان­هایی توصیف می‌شوند که از کودکی در غاری زیرزمینی محبوس‌اند و به دلیل دربند بودن قادر نیستند سر خود را به عقب بازگردانند. پشت سر آنان آتشی زبانه می­کشد و روشنایی می­بخشد. میان آتش و کسانی که دربندند راهی و دیواری کوتاه وجود دارد. کسانی که از این راه عبور می­کنند با خود اشیاء مختلفی حمل می­کنند و آن را بالاتر از دیوار می­گیرند، بصورتی که سایه‌ی این اشیاء بر دیوار روبروی انسان­های دربند می­افتد. سایه ­ها تنها چیزی هستند که آنان می­بینند و آن­ها را واقعیت می­پندارند. برای افلاطون اقامت در آن غار همانند زندگی ما در جهان محسوسات است، همانند زندگی روان آدمی در تن‌اش. در جهان مادی، دانش تجربی ما به‌رغم پیشرفت، همواره فقط شناخت از تصاویر و «سایه­ ها» باقی می‌ماند. ولی با خروج از غار می‌توان خورشید حقیقت را دید و روان آدمی تنها از گذرگاه فلسفه و اعتلایی شورانگيز قادر است به ميهن خود بازگردد.

در مکتب نوافلاطونی، چنین برداشتی از زندگی، به اوج کمال می‌رسد. آن شيوه‌ی زندگی را که افلاطون در نوشته‌ی خود، در دهان سقراط در حال مرگ می گذارد و بر طبق آن، مرگ عملی واقعا فيلسوفانه و زندگی فيلسوف مردن پايدار است، در مکتب نوافلاطونی، به آغازه‌ی راهنمای کل برجاهستی تبديل می‌گردد!

«ارنست کاسيرر» فیلسوف آلمانی تأکيد می‌کند که به‌رغم اشتياق افلاطون به «وحدت عرفانی»، او را هرگز نمی‌توان يک عارف حقيقی چون فلوطين و ساير متفکران مکتب نوافلاطونی دانست، چرا که در افلاطون همواره نيروی ديگری هست که اثر نيروی انديشه و احساس عرفانی را خنثی می‌کند. جنبه‌ی عرفانی ذهن افلاطون را جنبه‌های منطقی و سياسی ذهن او از تندروی بازمی‌داشتند. «کارل ياسپرس» دیگر فیلسوف آلمانی نيز در تفاوت‌گذاری ميان افلاطون و فلوطين، از جمله به تصور خدا نزد آن دو اشاره می‌کند و می‌نويسد: افلاطون ضمن حکايتی که به منظور بازی به ميان می‌آورد، استادکار و صانعی برای جهان می‌انديشد، ولی در فلسفه‌ی فلوطين همه چيز از «واحد» برمی‌آيد. در حالی که افلاطون انديشه‌ی فلسفی را «خداگونه» شدن می‌دانست، برای فلوطين انديشيدن فلسفی، يگانه شدن با خداست!

گفتنی است که همه‌ی عرفان‌های مغرب زمين، جهانی سه مرتبه را از هم تفکيک می‌کنند: جهان حسی، جهان روحی و جهان خدايی. برای شناخت هر يک از اين جهان‌ها، نوع خاصی از معرفت در نظر گرفته شده است: حسی، تعقلی و معنوی. برای نفس آن معتبر است که از مرتبه‌ی پست‌تر شناخت بيآغازد و به مراحل عالی‌تر صعود کند و به اين ترتيب خود را آماده‌ی نگرش معنوی به هنگام مستحيل شدن در امر مطلق نمايد و در چنين وحدتی با خدا، به کمال برسد. اگر چه همه‌ی عرفان‌های مغرب‌زمین، به آموزه‌ی افلاطون به عنوان نيای خود باور دارند، اما مورخان سنجشگر فلسفه‌ اين شکل‌واره‌ی عرفان را مستقیما به افلاطون مرتبط نمی‌سازند، بلکه آن را از مکتب «افلاطونيسم متأخر» منتج می‌دانند که توسط فلوطين و پروکلس ساخته شد.

در مکتب نوافلاطونی، نفس آدمی دچار سقوط شده است. تقدير اوليه‌ی نفس اين بود که به مثابه بخش خردمندی از جهان فيضان يافته از خداوند، نگاه به او را حفظ و در چنين نگاهی زيست کند. اما دوری تدريجی نفس از خدا، به باری بر شانه‌هايش تبديل شد که همواره او را ژرف‌تر به پايين می‌کشاند. این سقوط، گرايشی بنيادین برای جدایی از خداست. هدف بازگشت بايد اين باشد که وحدت دوباره با امر مطلق و سرچشمه و خاستگاه نفس، حاصل گردد. چنين هدفی تا جايی هم که قابل دسترس باشد، بطور بنیادین عرفانی است.

بدينسان، مکتب نوافلاطونی آن جريانی است که در آن برای نخستين بار تجربه‌ی زنده‌ی ويژه‌ای مورد تاييد قرار می‌گيرد که شاخص عرفان واقعی مغرب‌زمين است، يعنی حالت «جذبه» يا «خلسه». معنی آن نه بازگشت آرام و تدريجی از طريق مراحل فيضان به خدا، بلکه تجربه‌ی زنده‌ای برای احساس ناگهانی وحدت با خداست. اين خلسه‌ی نوافلاطونی، از آنجا که هنوز «خلسه‌ای عقلی» خوانده می‌شود، با «خلسه‌ی شرقی» فاصله‌ی زيادی دارد، اما با آن خويشاوندی نیز دارد.

بر این پایه بايد گفت که این افلاطون و نوشته‌هايش نیستند که «تئولوژی فلسفی» را موضوعيت می‌بخشند، بلکه چنين گرايشی در دوران باستان، نخست به حيات «گنوسی» و بعدها مکتب نوافلاطونی بازمی‌گردد. در ديالوگ‌های افلاطونی، يک کمال آرمانی معين ارائه می‌شود که برای همه‌ی فلسفه‌های بعدی تعيين کننده است. اما چنین کمال ایده‌آلی فاقد کارکرد اصیل دينی است. چنین کارکردی در دوره‌ی متاخر باستان بوجود آمد و بی‌دليل هم نبود که به تصور ويژه‌ای از خدا در نزد یزدان‌شناسان و حکيمان الهی منجر گرديد.

شهاب شباهنگ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر