پدربزرگم میگفت : دو سه ماهی از انقلاب گذشته بود و اصلا نمیشد یک بطری مشروب پیدا کرد او میگفت همه عرق فروشها فرار کرده بودند و یا در خانههای اقوامشون مخفی شده بودند. او میگفت خیلی کلافه شده بودم حتی چندبار به سرم زد که برم الکل طبی بخرم با آب قاطی کنم بخورم ترسیدم کور بشم از خیرش گذشتم ... پدربزرگم میگفت به ناچار مجبور شدم سری به همسایه مون که یک شیخی بود بزنم. او میگفت آشیح داشت تریاک میکشید و در کنارش هم رادیو بیبی سی داشت در رابطه با پیروزی انقلاب چرت و پرت میگفت ... پدربزرگم میگفت آشیخ یک بس بزرگی برای من بر روی وافور چسباند و به رادیو بیبی سی اشاره کرد و گفت همه اینها چرت و پرت هست اگر زنبورهای عسل تونستن بدون ملکه زندگی کنند ایرانیها هم می تونند بدون پادشاه و ملکه زندگی کنند پدر بزرگم میگفت همینطور که داشتم تریاک میکشیدم به آشیخ گفتم بدون آخوند چی؟ آیا ایرانیها بدون آخوند هم میتونند زندگی کنند!؟ آشیخ خندید و گفت آره میشه زندگی کرد اما یادت باشه که ایران بدون آخوند هم مثل مستراح بدون آفتابه هست یعنی ایرانی جماعت نه بدون پادشاه می تونه زندگی کنه نه بدون آخوند می تونه زندگی کنه
نوشتهای طنز از دوست عزیز بهداد