۱۳۹۵/۰۵/۲۳

گالیله: هزاران ارسطو هم نمى‌توانند امر درست را نادرست کنند

در اواخر سده‌های میانه (دوره‌ی متأخر اسکولاستیک)، رستاخیز دانش شتابی بی‌مانند به خود گرفت و عصر فرهنگی تازه‌ای پدیدار شد که استقلال فلسفه و دانش از امور ایمانی را از هدف‌های اصلی خود می‌شمرد. سه پدیده‌ی بزرگ، برآمد عصری تازه را نوید می‌دادند: احیای فرهنگ یونان باستان یا همان جنبش انسان‌باوری و نوزایش (هومانیسم و رنسانس)، جنبش دین‌پیرایی (رفورماسیون) و بیداری دانش‌های طبیعی.

با هجوم ترکان عثمانی وتسخیر قسطنطنیه توسط آنان در سال ۱۴۵۳ میلادی، بخش بزرگی از فضلا و دانشوران یونانی به ایتالیا گریختند. آنان در این فرار بخش قابل ملاحظه‌ای از آثار کلاسیک فلسفی یونان باستان را به زبان اصلی با خود به این کشور بردند و باعث گسترش آن شدند. بویژه ترجمه‌ی آثار افلاطون به لاتین در میان آن محافل فکری که خود را هومانیست‌ می‌نامیدند، موجی از اشتیاق برای بازگشت به فلسفه‌ی یونان باستان برانگیخت، بطوریکه در سال ۱۴۶۳ گروهی از محافل فکری پیرامون مارسیلیو فیچینو با پشتیبانی خانواده‌ی مدیچی که در فلورانس حکمرانی می‌کرد، در این شهر «آکادمی افلاطون» را بازسازی کردند. بعدها نهادهای فلسفی مشابهی در رم و ناپل نیز برپا شد.

موج فکری هومانیسم از فلورانس به سراسر ایتالیا و سپس فرانسه و آلمان گسترش یافت. در این موج افزون بر اندیشه‌های افلاطونی و ارسطویی، فلسفه‌ی رواقی و نیز آموزه‌های اتمیستی یونان باستان نیز گسترش یافت. همه جا در پهنه‌های هنر و دانش و فلسفه، تحت تاثیر اندیشه‌ها و فرهنگ یونان باستان، حیات معنوی تازه‌ای پدیدار شد. هومانیسم ایتالیا به مقابله با سنت اسکولاستیک سده‌های میانه برخاست و آموزه‌های جزمی متافیزیکی درباره‌ی ساختارهای هستی را که مدعی اعتباری جاودانه بودند، رد کرد. هومانیست‌ها به جای آن، امور مهم زنده و پرتحول انسانی را در کانون توجه خود قرار دادند. فلسفه‌ی رنسانس که می‌توان هومانیسم ایتالیا را سرفصل آن دانست، تدریجا در سراسر اروپا گسترش یافت و تا جنبش رفورماسیون تاثیرگذار ماند.

عامل مهم دیگری که باعث رهایی اندیشه از چنگ ایمان شد، رستاخیز علوم طبیعی بود. گفتنی است که در سده‌های میانه در این پهنه صدها سال اقتدار معنوی ارسطو برقرار بود. هر چه را که آدمی درباره‌ی طبیعت می‌دانست و کلیسا با آن موافق بود، برگرفته و ملهم از آثار ارسطو بود. مشاهده و بررسی مستقل طبیعت در سده‌های میانه معنا نداشت یا به ندرت دیده می‌شد. آدمی نیز مانند طبيعت جز در برخی موارد استثنايى مورد كاوش و پژوهش قرار نمى‌گرفت. به جای آن، متون مرجع همواره از نو تفسير و بازتفسیر می‌شدند. به دیگر سخن، چرخه‌ای تکراری از نوشتن تفسيرهای تازه بر تفسيرهای کهنه در جریان بود. دانش بر پايه‌ى خوانش متونى استوار بود كه در دوره‌ى فلسفه‌ى اسكولاستيک در مراکز آموزشی به‌صورتى التزام‌آور تدوين شده بود. يك پرسش بحث‌انگيز فقط مى‌توانست از گذرگاه تفسيرى بهتر از ارسطو يا نوشته‌ى مرجع ديگرى پاسخی درخور یابد.

اما موج فکری تازه در ایتالیا از این سنت قرون‌وسطایی گسست. جستجو به دنبال روشی تازه برای فهم و شناخت جهان آغاز شده بود. يكى از كسانى كه باور به مراجع فكرى و متون کهن را کنار گذاشت و در استفاده از روش‌هاى تازه و تجربى دليرى نشان داد، گاليله دانشمند ايتاليايى بود. گاليله از فيزيک ارسطويى فراتر رفت و اقتدار نظری او را در این زمینه درهم شکست. او معتقد بود: «در دانش‌هاى طبيعى كه نتايج آن‌ها حقيقى و ضرورى هستند، هزاران ارسطو هم نمى‌توانند امرى را كه درست است، نادرست کنند».

گالیله با برنامه‌ی ریاضی خود در قابل‌اندازه‌گیری کردن طبیعت، نقش دوران‌ساز و تعیین‌کننده‌ای ایفا کرد. او می‌خواست همه چیز را در طبیعت اندازه بگیرد و آنچه را که اندازه‌گرفتنی نیست قابل اندازه‌گیری کند. اگر گاليله تحت تاثير اين اعتقاد قرون‌وسطايى باقى مى‌ماند كه نوشته‌هاى ارسطو دربرگيرنده‌ى همه‌ى تجربيات طبيعى ممكن است، هرگز دوربين بهترى نمى‌ساخت. ابزار فنى براى او ممكن ساخت چيزى را ببيند كه در هيچ كتابى نوشته نشده بود: اين واقعيت را كه سياره‌ى مشترى داراى ماه‌هايى است كه بر گرد آن مى‌چرخند.

در سده‌های میانه کلیسا نه فقط از طریق جزمیات مسیحی از پیشرفت علم جلوگیری می‌کرد، بلکه برخی دیدگاه‌های نادرست ارسطو را هم به چماقی برای کوبیدن بر سر اهل دانش تبدیل کرده بود؛ از جمله این ادعای نادرست ارسطو را که مرکز اعصاب در قلب است. گالیله در این رابطه روایت عجیبی ارائه می‌دهد تا رویکردهای جزم‌گرایانه‌ی زمانه‌ی خود را آشکار سازد. او در سال ۱۶۳۲ می‌نویسد: روزی در خانه‌ی یک پزشک کاردان ونیزی بودم که افراد زیادی با هدف کسب علم به آنجا می‌آمدند؛ زیرا این پزشک در زیرزمین خانه‌اش بطور پنهانی و دور از چشم کلیسا، با کالبدشکافی به شاگردان خود علم پزشکی نوین را می‌آموخت. در آن روز قرار بود در جريان كالبدشكافى جستجو شود كه خاستگاه اعصاب در كجاست، زیرا این موضوع به اختلاف‌نظر و جدل ميان پزشكان نوین و ارسطوگرايان تبديل شده بود. پس از اينكه پزشک زبردست ونیزی با مهارت نشان داد كه شجره‌ى اعصاب از مغز مشتق مى‌شود و از پشت گردن و در امتداد ستون فقرات شاخه‌هاى خود را در سراسر بدن مى‌گستراند، از شخص مؤمنی كه به طرفدارى از نظرات ارسطو شهره بود پرسيد كه آيا او اينک قانع شده است كه خاستگاه اعصاب در مغز است و نه در قلب؟ و آن مرد پس از اندکی تأمل پاسخ داد: شما با آنچنان وضوح و مهارتى اين امر را نشان داديد كه اگر ارسطو ننوشته بود كه مركز اعصاب در قلب است، ناچار بودم اعتراف كنم كه حق باشماست!

شهاب شباهنگ

حسن و حسین در ساحل دریای خزر؟!

حسن و حسین، امامان دوم و سوم شیعه و فرزندان «امیرالمؤمنین»، برای ما ایرانیان میراث مذهبی و معنوی گران‌بهایی به‌شمار می‌روند و از عزت و احترام فراوانی برخوردارند. آنان از قرار معلوم واجد برخی خصوصیات متضاد بوده‌اند که در بزنگاه‌ها می‌تواند به داد ما برسد و رفتارهای متضاد و دوگانه‌مان را توجیه کند. اگر چه هر دو امام قدرت‌طلب و ابن‌الوقت بودند، اما بنا به دلایل تاریخی ـ که جای پرداختن به آنها در این مختصر نیست ـ یکی به روحیاتی چون «صبر و بردباری» و دیگری به «صلابت و رشادت» معروف شده‌اند. بازتاب این ویژگی‌ها در شخصیت دوپاره‌ی پیروان به این صورت است که در رویارویی‌های اجتماعی به هیچ اصل و پرنسیبی پایبند نیستند و هرگاه سنبه‌ی طرف مقابل پرزور باشد، «صبر و حلم حسنی» پیشه می‌کنند و هر گاه زورشان به طرف مقابل بچربد و مطمئن باشند که از خودشان ضعیف‌تر است «عناد و جنگاوری حسینی»! این در عالم تشیع، فقط یکی از جلوه‌های رویکردی به نام «تقیه» است و ما در زندگی روزمره نیز چه در خانواده و چه در جامعه و محیط کار دائما با این پدیده روبرو هستیم؛ یعنی کرنش در برابر قدرت زبردست، و سختگیری با زیردست!

اما برای ایرانیان شیعه که طبعا شیفته‌ی هر دو «امام معصوم» خود هستند، شاید بد نباشد اگر بدانند که این دو نماد و اسطوره‌ی «شکیبایی و رشادت»، به همراه سپاه تازیان در تجاوز به ایران‌زمین و تسخیر و غارت آن نقش داشته‌اند. این نکته‌ای است که برتولد اشپولر، پژوهشگر و تاریخدان آلمانی در کتاب دوجلدی خود تحت عنوان «تاریخ ایران در قرون نخستین اسلامی» به آن اشاره کرده و به منابع گوناگون اسلامی در این زمینه ارجاع داده است. اشپولر در کتاب خود تصریح می‌کند که در سال ۶۵۰ ـ ۶۵۱ میلادی (۳۰ هجری) کوفیان که در خراسان از دیگر قبایل تازی عقب افتاده بودند، به جبران مافات بر آن شدند که به تصرف گرگان و مازندران (طبرستان) همت گمارند و به سرزمینی فرود آیند که آب و هوای دیگری دارد، یعنی به سرزمینی گرم و مرطوب که در جنوب دریای خزر واقع است. او می‌افزاید که در این اقدام محتملا نوادگان پیغمبر اسلام، یعنی حسن و حسین نیز شرکت داشته‌اند.

این روایت حاوی دو نکته‌ی قابل تأمل است: نخست اینکه در میان قبایل متجاوز عرب، در تسخیر ایران‌زمین و تقسیم غنایم رقابت شدیدی در جریان بوده است و هر یک به فراخور زور شمشیر خود می‌کوشیدند از این خوان نعمت لقمه‌ای بزرگ‌تر برگیرند؛ و دوم اینکه در میان آنان «کوفیان» در ایران دنبال جای خوش آب و هوایی می‌گشتند!

گفتنی است که منابع اسلامی نیز موضوع حضور حسن و حسین در جنگ برای تسخیر ایران را به اشکال گوناگون روایت کرده‌اند. از جمله بلاذری در «فتوح البلدان» گفته که حسن و حسین در جریان فتح گرگان و طبرستان همراه سعیدبن عاص بوده‌اند. در «تاریخ طبری» نیز «حضور صحابه چون حسن و حسین» در همراهی سپاهی که از کوفه عازم خراسان بوده گزارش شده است. همچنین «تاریخ جرجان» نیز در لشکرکشی به گرگان از حضور صحابه‌ی پیامبر اسلام همچون حسن و حسین یاد کرده است.

البته «تاریخ‌نویسان شیعی» با کوششی تب‌آلود می‌خواهند واقعیت‌هایی مانند حضور علی و فرزندانش در قتل و غارت در ایران را زیر سؤال ببرند و منکر شوند، تا شاید دامن «معصومان» خود را پاک کرده باشند. در بهترین حالت هم ادعا می‌کنند که حسن و حسین نه برای جنگ، بلکه برای «امور دیگری» به ایران رفته بودند! آنان نیک می‌دانند که تجاوز تازیان به ایران‌زمین با کشتار مردم و چپاول دارایی‌ها و به بردگی کشاندن زنان و کودکان و از همه مهم‌تر مسلمان کردن ایرانیان با زور شمشیر یا مجازات‌های کمرشکن مالی همراه بوده است و امروزه هر قدر هم به ارمغان آوردن «اسلام عزیز» توسط تازیان برای ایرانیان ارجمند و بدیهی باشد، باز ممکن است آشنایی با گوشه‌هایی از «تبهکاری‌های معصومان» باعث شود که در بالانس هنرمندانه‌ میان «اسلامیت» و «ایرانیت»، تعادل عده‌ای بر هم بخورد!

شهاب شباهنگ