۱۳۹۵/۰۹/۲۴

حکومت سپاه پاسداران!

 در دوره حکومت نازی در آلمان هیتلری، همه‌ی عرصه‌های این کشور چنان در چنگال قهر سازمان مخوف «اس اس» بود که حکومت آلمان را «حکومت اس اس» می‌خواندند. بی‌تردید سپاه پاسداران در جمهوری اسلامی ایران همان نقشی را دارد که سازمان «اس اس» در رژیم نازی در آلمان داشت و امروزه چه بخواهیم و چه نخواهیم، جمهوری اسلامی ایران یعنی حکومت سپاه پاسداران! یعنی سیطره‌ی سازمانی مخوف و سرکوبگر بر جامعه که نه فقط بازوی مسلح نظام حاکم برای حفظ آن است، بلکه همچنین بر بخش اعظم اقتصاد ایران تسلطی مافیایی و غیرشفاف دارد و فساد و اختلاس و رشوه‌‌گیری و رانت‌خواری سراپای وجودش را فراگرفته است.

سپاه پاسداران همچنین بر قوه‌‌های قضایی و قانون‌گذاری تسلط و در نهادهای دولتی نفوذ دارد و به موازات آنها بلندگو‌های اصلی تبلیغاتی اعم از رادیو و تلویزیون و ده‌ها رسانه و سایت و بنگاه‌های خبرپراکنی را در اختیار خود گرفته است. سپاه پاسداران در برابر دگراندیشان و مخالفان از سیاست اسلامی «النصر بالرعب» پیروی می‌کند، یعنی خفه کردن هر صدای آزادیخواهانه‌ای در گلوی آنان.

بازوی مسلح برون مرزی سپاه یعنی «گردان قدس» هم اکنون در سوریه و عراق و یمن با هزینه کردن از ثروت‌های ملی کشور، درگیر جنگی است که برای منافع ملی ایران هیچ سودی ندارد و صرفا در خدمت بلندپروازی‌های بیمارگونه‌ی حکام جمهوری اسلامی برای صدور «انقلاب اسلامی» و حفظ «کمان شیعی» در منطقه است. گفتنی است که شبکه‌های ترور همین گردان قدس تا کنون صدها ایرانی آزادیخواه را در کشورهای مختلف جهان ترور کرده‌اند. تشکیلات سپاه پاسداران عملا هر وقت در ایران اراده کند می‌تواند بر جان و مال و ناموس هر شهروندی چنگ اندازد و هیچ‌کس از تعرض این هشت‌پای مخوف در امان نیست. آری، حکومت سپاه پاسداران، ایران را عملا به تیول خود تبدیل کرده است!

جیره‌خواران و مبلغان سپاه با تلاشی مضحک می‌کوشند به تن این سازمان جنایتکار لباس «ملی‌گرایی» بپوشانند و مانند مشاطه‌گران ناشی چهره‌ی اهریمنی آن را بزک و دلپذیر کنند. اما «ایران‌دوستی» سپاه از جنس «ملی‌گرایی» نیست، بلکه از جنس «اسلام‌گرایی» است. اینان برای ایران و ایرانیت پشیزی ارزش قائل نیستند و با مفهوم «ملت» به کلی بیگانه‌اند و یک «امت» شیعی رمه‌وار می‌خواهند. به همین دلیل هم وقتی پای انتخاب در میان باشد، یک تار موی یک تروریست حزب‌الله لبنان یا آدمکش شیعه‌ی حشدالشعبی عراقی برای اینان از جان هزاران ایرانی آزادیخواه با ارزش‌تر است.

یکی دیگر از تبلیغاتی که این روزها گوش را می‌آزارد، القای این مساله است که گویا تشکیلات مافیایی سپاه با فعالیت‌های اقتصادی و نظامی خود در پی رشد و توسعه‌ی ملی ایران است. اما الگوی توسعه‌ی اینان نوعی «مدرنیزاسیون شیعی» است که آمیزه‌‌ای احمقانه‌ و واپسگرایانه از قوانین قرن اول هجری صحرای حجاز به اضافه‌ی یک جامعه‌ی تک‌محصولی مبتنی بر تولید و صادرات نفت از یکسو و مصرف بی‌پایان کالاهای مدرن وارداتی از دیگرسو است! این‌ها از «مدرنیسم» فقط کالاهای مصرفی و نیز جنگ‌افزار و بمب و موشک برای قلدری و گردنکشی منطقه‌ای و گسترش شیعیگری را می‌خواهند. بمب اتمی را هم برای ابدی ساختن حکومتشان می‌خواستند که فعلا با ماجرای «برجام» به تعویق افتاده است. اما اینان همزمان با همه‌ی دستاوردهای واقعی فرهنگ مدرن مثل آزادی و دموکراسی و حقوق بشر و تکثرگرایی و حکومت قانون و رواداری و غیره دشمن خونی‌اند و از آنها وحشت دارند، زیرا استقرار چنین ارزش‌هایی در جامعه‌ی ایران، یعنی پایان حکومت سپاه پاسداران!

یکی دیگر از القائات موذیانه‌ی مبلغان سپاه این است که ایران در محاصره‌ی «دشمنان» و سپاه مطمئن‌ترین وثیقه‌ی حفظ امنیت در کشور ماست و اگر امنیت می‌خواهید، پس آرامش گورستان را هم تحمل کنید وگرنه «داعش» در انتظارتان است! اما اینان کلمه‌ای در این زمینه بر زبان نمی‌آورند که محاصره‌ی ایران توسط «دشمنان» و انزوای روزافزون کشور محصول سیاست چه کسانی بوده و هم اکنون نیز چه کسانی با عربده‌های جنگ‌طلبانه‌ی خود در پی حفظ وضعیت موجود هستند تا به چپاول ثروت‌های ملی ادامه دهند؟!

وانگهی این پندار باطلی است اگر تصور کنیم که توحش و درنده‌خویی سپاه پاسداران که به حق باید آن را «داعش شیعی» دانست، از توحش «داعش سنی» کمتر است. اینان در سایه‌ی حکومت وحشت خود در ایران آرامش گورستان برقرار کرده‌ و اکنون نقاب «پاسدار امنیت» به چهره زده‌اند. اما مردم ایران زمانی با چهره‌ی واقعی این درندگان آشنا خواهند شد که بپا خیزند و حق خود را مطالبه کنند. آنگاه به رای‌العین خواهند دید که «داعش شیعی» از «داعش سنی» هیچ کم ندارد! کشتار و سرکوب آزادیخواهان ایران در حوادث پس از انتخابات سال ۸۸ فقط نمونه ی کوچکی از درنده‌خویی و توحش سپاه و نهادهای وابسته به آن بود و خاطره‌ی آن هنوز در اذهان زنده است!

شهاب شباهنگ

دوستت دارم و نمی‌گذارم زنده بمانی!

 نام برخی از ستارگان عالم سینما با یکی از نقش‌هایی که در زندگی آفریده‌اند، بطرز شگفت‌انگیزی در هم گره خورده و عجین شده است. برای نمونه، قهرمانی چون «ال سید» بی‌درنگ نام چارلتون هستون را به ذهن متبادر می‌کند، یا شخصیتی چون «لورنس عربستان» از نقش‌آفرینی پیتر اوتول تفکیک‌ناپذیر است. «اسپارتاکوس» هم شخصیتی تاریخی است که فورا نام کرک داگلاس را در اذهان زنده می‌کند.

بی‌تردید یکی از تراژیک‌ترین و اثرگذارترین صحنه‌های مرگ در عالم سینما، در فیلم اسپارتاکوس، شاهکار استنلی کوبریک به تصویر کشیده شده است، در جایی که در صحنه‌های پایانی فیلم، اسپارتاکوس (کرک داگلاس) را به جنگ تن به تن با دوستش آنتونیوس (تونی کرتیس) وادار می‌کنند. مرگ برای هر دو محتوم است، ولی قرار است کسی را که پیروز این نبرد تن به تن است به صلیب بکشند، یعنی مرگی به مراتب طولانی‌تر و دردناک‌تر در انتظار برنده‌ است. دو دوست و همرزم که راهی سخت و طولانی را مشترکا در نبرد علیه برده‌داری پیموده‌اند، اینک ناچارند رویاروی هم قرار ‌گیرند و هر یک به خاطر مهری که به دیگری دارد می‌خواهد او را بکشد تا او را از عذاب مرگ دردناک بر صلیب نجات دهد، و این رویدادی به‌غایت تراژیک است.

دیالوگ‌های این صحنه نافذ و تاثیرگذار و تکان‌دهنده است. اسپارتاکوس از آنتونیوس می‌خواهد که مقاومت نکند تا زودتر کشته شود و به او می‌گوید: گاردت را پایین بگیر، این آخرین دستور من به توست. اما آنتونیوس سرپیچی می‌کند و نمی‌پذیرد. نبرد آغاز می‌شود و اسپارتاکوس به آنتونیوس می‌گوید: نمی‌گذارم زنده بمانی و رنج صلیب را تحمل کنی! فرجام نبرد بزودی آشکار می‌شود: قدرت بدنی اسپارتاکوس بر آنتونیوس می‌چربد و پیش از فروکردن شمشیر در پهلوی همرزمش، از او طلب بخشش می‌کند. واپسین جمله‌ای که آنتونیوس پیش از مرگ ادا می‌کند این است: تو را دوست دارم مانند پسری که پدرش را دوست دارد. و اسپارتاکوس پاسخ می‌دهد: تو را مانند پسرم دوست دارم که هرگز او را نخواهم دید.

کرک داگلاس، اسپارتاکوس عالم سینما، در تاریخ ۹ دسامبر ۲۰۱۶ صد ساله می‌شود. دوستداران این غول هنر هفتم، برایش تندرستی و عمری طولانی‌تر آرزو می‌کنند!

شهاب شباهنگ

«بینش فرقه‌ای» و «رفتار گله‌ای»

 برای اینکه ببینیم «بینش فرقه‌ای» و پیامد منطقی آن یعنی «رفتار گله‌ای» چیست، نخست باید ببینیم اساسا یک فرقه‌ چه کارکردی دارد. فرقه‌ها اعم از مذهبی یا سیاسی یا مذهبی ـ سیاسی، گروه‌ها یا گروهک‌هایی هستند که اعضای آنها غالبا پیرامون یک شخصیت یا رهبر فرهمند یا یک نظام بسته‌ی فکری و ایدئولوژیک گرد می‌آیند. آموزه‌های این نظام‌های فکری معمولا جزمگرایانه‌ و مستبدانه‌اند و ادعای «حقیقت مطلق» دارند؛ بنابراین تردیدناپذیرند و پرسش و سنجش را برنمی‌تابند. این فرقه‌ها فردیت را قربانی و در جمع حل می‌کنند، از اعضای خود وفاداری کامل می‌طلبند و فرمانبری و انضباط و پیروی از قواعد را راز بقای خود می‌دانند.

در این فرقه‌ها هرگونه انتقادی از بیرون، به عنوان پدیده‌ای «خصمانه» تلقی می‌گردد و به آن به چشم «توطئه» نگریسته می‌شود. به اعضا و هواداران چنین القا می‌شود که انتقادات بیرونی همه نشان‌دهنده‌ی مشروعیت و حقانیت فرقه است و باید با همه‌ی توان با آنها مبارزه و تاثیر آنها را خنثی کرد. اعضای فرقه معمولا مناسبات انسانی خوب و سالمی با دگراندیشان ندارند و حتی اگر با آنان دشمنی نورزند، آنان را به چشم افرادی نادان و ناآگاه می‌نگرند که هنوز به حقانیت آموزه‌های فرقه و درستی اندیشه‌های آن دست نیافته‌اند. به همین دلیل این فرقه‌ها معمولا از دیگر افراد و گروه‌های اجتماعی فاصله می‌گیرند و می‌کوشند در مناسبات انسانی و حتی در روابط خویشاوندی، تجدیدنظر و آنها را ویران کنند، زیرا خود را «عناصر آگاه» و دارای «رسالتی ویژه» می‌پندارند.

فرقه‌های سیاسی و مذهبی، با چنین رویکردی نیز در گستره‌ی عمومی و بویژه در فضای مجازی حضور می‌یابند و با انحصارطلبی مبتنی بر «توهم توطئه»، نظام بسته‌ی فکری خود را نمایندگی می‌کنند. با «بینش فرقه‌ای» در جایی روبرو هستیم که «اندیشه‌ای راهنما» در خدمت «مصالح گروه»، نیروی خرد تک تک اعضای آن گروه را مختل می‌کند و باعث تصمیم‌گیری جمعی نادرست آنان می‌شود. در این‌گونه موارد «بینش فرقه‌ای» با برپایی طوفانی از احساسات، به سرعت جای « خرد جمعی» را می‌گیرد و با از کار انداختن ظرفیت‌های فکری افراد، نهایتا به رفتارها و گفتارهای نادرستی راه می‌برد که شاید تک تک اعضای گروه در شرایطی دیگر و بیرون از حرکت گروهی آن را اتخاذ نمی‌کردند.

برای نمونه ممکن است اعضای فرقه، رفتار و گفتار یا دیدگاه یکی از همفکران خود را در فضای مجازی یا گستره‌ی اجتماعی درست ندانند و نپسندند، اما آنان برای نمایش «وحدت نظر» و اثبات «یکپارچگی صفوف» خود، بطور غریزی و تامل‌نشده در مقام دفاع از آن رفتار و گفتار نادرست برمی‌آیند و بدین‌سان استقلال فکری خود را بیش از پیش خدشه‌دار و «حقیقت» را قربانی «مصلحت» می‌کنند. البته چنین رویکردهایی معمولا با شدت و ضعف‌ همراه است و به میزان خودباختگی فرد و مستحیل شدن او در جمع بستگی دارد. در مواردی که این دو ویژگی عمیق باشند، شخص کاملا تابع گروه می‌شود، از تفکر و تصمیم‌گیری مستقل دست می‌شوید و خود را یکسره «همرنگ جماعت» می‌کند. چنین رویکردی است که نهایتا به پدیده‌ای به نام «رفتار گله‌ای» راه می‌برد.

«رفتار گله‌ای» همانطور که از نام آن برمی‌آید، بیانگر رفتار گروهی از افراد است که مطابق الگوی معینی که در آن گروه مطلوب و خواستنی است واکنش نشان می‌دهند، حتی اگر چنین واکنشی بر خلاف میل شخصی و به غایت خردستیزانه باشد. درست مانند گله‌های حیوانی که در آن وحشت یکی از آنها و فرار او، کل گله را سراسیمه می‌کند و آن را به واکنشی مشابه سوق می‌دهد.

از آنجا که فرد در جمع احساس امنیت بیشتری می‌کند، در زندگی فرقه‌ای می‌کوشد رفتار خود را با جمع هماهنگ کند و در این راه حتی حاضر است از ایده‌ها و معیارهای ارزشی خود چشمپوشی کند تا مبادا «عنصری ناپایدار و مردد» به شمار رود. در «رفتارهای گله‌ای»، عینیت و قوه‌ی ابتکار و تفکر انتقادی فرد کاملا از کار می‌افتد و اطاعت کورکورانه از رفتار و گفتار جمع جای آن را می‌گیرد. ظرفیت‌های فکری از دست می‌رود و موجی از احساس و تعلق‌خاطر عاطفی، تصمیم‌گیری خردگرایانه را ناممکن می‌سازد. همواره در فرقه‌ها افراد متعصب‌تر و پرخاشجوتری یافت می‌شوند که به محض احساس خطر از طریق انتقادات بیرونی، با دامن زدن به جوی احساساتی می‌کوشند «اخلاق فرقه‌ای» را استحکام بخشند، تا از یکپارچگی صفوف خود پاسداری کنند.

همنوایی و همرنگی با جمع در فرقه‌ها معمولا با تشویق و ستایش همراه است و سرسپردگی بی‌قید و شرط به رهبر یا ایدئولوژی، نشانه‌ی «وفاداری» و «اعتقاد» و «ایمان» به شمار می‌رود. اما گاهی نیز در «بینش فرقه‌ای» و «رفتار گله‌ای» شاهد بروز اختلالاتی هستیم که هماهنگی و یکپارچگی جمع را نقض می‌کند. این‌ها جلوه‌های تتمه‌ی رفتار عقلانی و وجدانی کسانی است که خود را کاملا نباخته‌اند و نمی‌خواهند شخصیت و فردیت خود را یکسره فرونهند. آنان نخست با مقاومتی درونی و سپس بیرونی، از «صف» بیرون می‌زنند و به ساز جمع نمی‌رقصند و می‌کوشند اندکی عقلانیت وارد مناسبات احساسی جمع کنند.

طبعا این «عناصر ناپایدار و مردد» برای فرقه‌ها خطرناک‌اند و می‌توانند کل «گله» را به واکنشی مشابه برانگیزند. بیهوده نیست که با بروز نخستین نشانه‌های تردید و تزلزل، مسئولان و اعضای متعصب‌تر و فعال‌تر فرقه، آنان را احاطه می‌کنند و «کار اقناعی» با این افراد آغاز می‌شود. در وهله‌ی نخست به این افراد چنین القا می‌شود که تردیدهای آنان «تقصیر خودشان» است زیرا هنوز به اعتقاد و ایمان لازم و راسخ دست نیافته‌اند. اما اگر تبلیغات توأم با تمجید و تهدید کارآیی لازم را نداشته باشند، روند جداسازی «عنصر نامطلوب» از فرقه به جریان می‌افتد تا از سرایت «بیماری» به کل «گله» جلوگیری شود!

شهاب شباهنگ

دولت اردوغان تعرض جنسی به کودکان را قانونی می‌کند

 در ترکیه لایحه‌ای از طرف حزب حاکم عدالت و توسعه‌ی رجب طیب اردوغان، به مجلس این کشور برده شد و در نخستین دور رای‌گیری کلیات آن به تصویب رسید. طبق این لایحه‌ی جنجالی که قرار است جزئیات آن نیز به تصویب برسد، مجرمانی که به دلیل تعرض جنسی به دختران نابالغ در زندان بسر می‌برند، در صورتی که حاضر به ازدواج با قربانیان خود باشند از زندان آزاد می‌شوند. پس از ازدواج اگر مرد متجاوز دختر خردسال را طلاق دهد، باید دوباره به زندان بازگردد ولی اگر دختربچه درخواست طلاق کند، مرد متجاوز به زندان نخواهد رفت.

مقامات ترکیه در توجیه این طرح ارتجاعی می‌گویند که چنین قانونی فقط در مورد کسانی اجرا می‌شود که علیه قربانیان خود به «خشونت، تهدید یا هرگونه جبر دیگری» دست نزده باشند! معنای این سخن مسخره اینست که در تعرضات جنسی بزرگسالان به کودکان مواردی وجود دارد که در آن طرفین رضایت داشته‌اند! چنین ادعایی با تمام موازین بین‌المللی در دفاع از حقوق کودکان مغایرت دارد. در ترکیه حداقل سن ازدواج دختران ۱۷ سال است و در مناطق روستایی با اجازه‌ی دادگاه دختران می‌توانند در ۱۶ سالگی هم ازدواج کنند. چند ماه پیش نیز در ترکیه قانونی به تصویب رسید که در آن مجرمان جنسی که به کودکان زیر ۱۲ سال تجاوز کرده‌اند، با مجازات کمتری روبرو می‌شوند!

شماری از رهبران احزاب اپوزیسیون و فعالان حقوق بشری و مدافعان حقوق کودکان در ترکیه نیز نسبت به این قانون هشدار داده و آن را در خدمت تبرئه‌ی متجاوزان جنسی به کودکان خوانده‌اند. سازمان عفو بین‌الملل بخش مربوط به امور ترکیه هم نوشته است: «تعرض جنسی به کودکان همواره با جبر و زور همراه است». برخی ناظران سیاسی معتقدند که به دلیل پر بودن زندان‌های ترکیه، دولت این کشور در صدد است با آزاد کردن مجرمان جنسی، جای بیشتری برای حبس مخالفان سیاسی ایجاد کند.

وزیر دادگستری ترکیه با بیشرمی به دفاع از قانون یادشده پرداخته و آن را «در خدمت حفاظت از کودکان» خوانده است. او یادآور شده است که ازدواج با دختران خردسال در ترکیه واقعیتی است که نمی‌توان آن را انکار کرد. بینالی ییلدریم، نخست‌وزیر ترکیه هم از این قانون دفاع کرده و گفته که مخالفان سعی می‌کنند از این قانون بهره‌برداری سیاسی کنند!

چنین سخنانی البته از زبان مقامات دولت ترکیه عجیب نیست. رجب طیب اردوغان مدت‌هاست به نابودی همه‌ی دستاوردهای ۸۰ سال نوسازی ترکیه کمر بسته است و با اسلامیزه کردن قوانین، این کشور را با گام‌های بلند به عصر خلافت عثمانی بازمی‌گرداند! تصویب قوانین ارتجاعی ملهم از شریعت و در خدمت مردسالاری فقط یکی از وجوه چنین سیاست گذشته‌گرایانه‌ای است. اردوغان همچنین با سرکوب تدریجی مخالفان در تلاش استقرار نظام به اصطلاح «پرزیدیال» در ترکیه است. اما این فقط نامی دهان‌پرکن برای نظامی خواهد بود که از هم‌اکنون رؤیای احیای «امپراتوری عثمانی» در همه‌ی ابعاد آن به چشم می‌خورد. در واقع اردوغان از هم‌اکنون خود را در کسوت «سلطان رجب اول»، فرمانروای «امپراتوری نئوعثمانی» می‌بیند!

شهاب شباهنگ

تخت پروکروستس و ماجرای حمله‌ی نظامی به ایران!

 در اسطور‌ه‌های یونانی راهزن غول‌پیکری به نام پروکروستس وجود دارد که ماجرای تخت او معروف است و امروزه در برخی از فرهنگ‌های جهان به وضعیت‌ بن‌بست و مخمصه‌ای اشاره می‌کند که ممکن است کسی دچار آن شود. طبق این اسطوره، پروکروستس در جاده‌ای در نزدیکی آتن مهمانخانه‌ای داشت و اگر مسافری از آنجا می‌گذشت او را به مهمانخانه‌ی خود‌ می‌برد و به روی تختی می‌خواباند. چنانچه تخت کوتاه‌تر از مسافر بود، پاهای او را می‌برید تا اندازه‌ی تخت شود و اگر تخت بلندتر از مسافر بود، آنقدر او را می‌کشید تا باز اندازه‌ی تخت شود. در واقع پروکروستس آدم‌ها را اندازه‌ی تخت می‌کرد و نه بر عکس!

موضعگیری‌های آقای رضا پهلوی گاهی کسانی را که در شبکه‌های اجتماعی به هواداری از او معروف‌اند، بدجوری در مخمصه می‌اندازد و باعث پیدایش وضعیتی مانند تخت پروکروستس می‌شود؛ بطوری که این افراد ناچارند مواضع پیشین خود را با مواضع او تطبیق و به اصطلاح خودشان را اندازه‌ی تخت کنند! به دیگر سخن، این افراد مجبور می‌شوند یا مواضع پیشین خودشان را آنقدر «بکشند» یا آنقدر «کوتاه» کنند تا با مواضع رهبر سیاسی‌شان یکی شود و حکم «پا را از گلیم خود درازتر کردن» به خود نگیرد و این وضعیت خنده‌داری ایجاد می‌کند!

آخرین نمونه، نامه‌ی سرگشاده‌ی چند روز پیش آقای رضا پهلوی به دونالد ترامپ بود که او در آن صریحا از رئیس‌جمهوری منتخب ایالات متحده آمریکا خواسته بود به ایران حمله‌ی نظامی نکند و به جای آن از اپوزیسیون سکولار دموکرات ایران پشتیبانی کند. با این نامه، همه‌ی افرادی که تا چندی پیش به نام هواداری از بازگشت نظام سلطنتی به ایران، خواستار دخالت نظامی آمریکا در ایران بودند، خلع‌سلاح و به اصطلاح شطرنج‌بازان «آچمز» شدند! عده‌ای که به ایدئولوژی و رهبر سیاسی خود وفادارترند، فورا دست و پای خود را جمع کردند و انگار نه انگار که تا چندی پیش خواهان بمباران ایران توسط جنگنده‌های آمریکایی بودند، به «درایت و دوراندیشی شاهزاده» درود فرستادند! عده‌ای هم که هنوز نمی‌خواهند خودشان را از تک و تاب بیندازند، با ژست‌های فاضل‌مآبانه اعلام کردند که لابد در پشت این نامه سیاستی نهفته و باید منتظر شد و دید که چه «محاسباتی» بوده و چه تغییر و تحولاتی در راه است و نباید زود قضاوت کرد! البته حنای چنین مانوورهایی دیگر رنگ ندارد و کسانی که به هواداری از آقای رضا پهلوی معروف‌اند، ناچارند از این پس دست‌کم در موضوع مربوط به حمله‌ی نظامی به ایران، دست به عصا راه بروند. مگر اینکه به جای او «بدیلی» اندیشیده باشند!

شهاب شباهنگ

با «رفیق صدر مائو» کمی بیشتر آشنا شویم!

 بد نیست به کارنامه‌ی یکی دیگر از رهبران جنبش کمونیستی در جهان، یعنی «مائوتسه‌دون» رهبر انقلاب چین نگاهی بیندازیم که در میان کمونیست‌های این کشور به «صدر مائو» معروف بود. افکار مائو که به مکتب «مائوییسم» انجامید، در واقع نوعی استالینیسم به روایت چینی بود. گفتنی است که چین در زمان پیروزی انقلاب کمونیستی در سال ۱۹۴۹، هنوز کشوری فقیر و عقب‌مانده بود و از نظر اقتصادی ـ اجتماعی در صورت‌بندی جامعه‌ای فئودالی و دهقانی بسر می‌برد. اما مائو با اراده‌گرایی بیمارگونه‌ای می‌خواست جامعه‌ی چین را با شتاب صنعتی کند، زیرا می‌دانست که آموزه‌های مارکسیستی درباره‌ی «انقلاب کارگری» و «حکومت دیکتاتوری پرولتاریا» نمی‌تواند در جامعه‌ای پیشا‌صنعتی موضوعیت داشته باشد و مارکس حتی در خواب هم نمی‌دید که زمانی یک «انقلاب پرولتری» در کشوری دهقانی انجام گیرد! مائو برای «تازاندن» انقلاب، در مجموع به سه کارزار بزرگ دست زد که هر یک با موج وحشتناکی از قربانیان همراه بود و نام او را در کنار هیتلر و استالین به عنوان یکی از بزرگ‌ترین جنایتکاران در تاریخ ثبت کرد.

کارزار نخست مربوط به سال‌های ۱۹۵۶ و ۱۹۵۷ است و «جنبش صد گل» نام دارد. مائو در این جنبش برای جلب پشتیبانی روشنفکران چین به سیاست‌های خود، فضای سیاسی را اندکی گشود و سانسور را در کشور کاهش داد. او بر این باور بود که اکثریت قریب به اتفاق روشنفکران چینی از او و افکارش پشتیبانی خواهند کرد و فقط شاید چند درصدی با او مخالف باشند. روشنفکران چینی که نخست به سیاست گشایش فضای سیاسی بدبین بودند، اندک اندک و با تاخیری تقریبا یکساله به انتقاد از کاستی‌های نظام کمونیستی پرداختند. اما از آنجا که این انتقادات، اندیشه‌های خود «صدر مائو» را هم در بر می‌گرفت و اهانت به «مقدسات کمونیستی» محسوب می‌شد، به دستور مائو، این جنبش تعطیل شد و حدود ۳۰۰ هزار تن از روشنفکران چینی که می‌توان گفت نخبگان فکری دگراندیش و در واقع گل‌های سر سبد جامعه‌ی چین بودند، به نام «ضد انقلاب» بازداشت و زندانی شدند. افزون بر آن بین ۴۰۰ تا ۷۰۰ هزار تن دیگر از دگراندیشان نیز که در پست‌های عالی و مدارج بالای اداری بودند، به نام «دشمن خلق» از کار برکنار و به جای آنان نیروهای نامتخصص ولی وفادار به حزب کمونیست چین برگمارده شدند. این کارزار ضربه‌ی سهمگینی به اقتصاد چین وارد و مدیریت آن را عملا عقیم کرد. اما این، همه‌ی فاجعه نبود. «صدر مائو» بعدها در یک سخنرانی اعتراف کرد که در جریان این رویدادها ۴۶ هزار تن از «ضدانقلابیان» (بخوان روشنفکران!) زنده به گور شده‌اند!

دومین کارزار مائو با هدف صنعتی کردن چین و تحت شعار «جهش بزرگ» میان سال‌های ۱۹۵۸ تا ۱۹۶۱ انجام گرفت. مائو می‌خواست در رقابت با قدرت‌های جهانی چین را هر چه زودتر به یک غول صنعتی تبدیل کند. به دستور او کشاورزان زیادی را در کمون‌های بزرگ (گاهی تا ۲۰ هزار نفره) به فعالیت صنعتی مانند ذوب آهن و تولید فولاد واداشتند. شمار زیادی از برنجکاران و گندمکاران را وادار کردند تا در کارخانه‌ها به کار بپردازند تا چین با «جهش بزرگ» صنعتی شود! در نتیجه، کشاورزی در چین آسیب‌های سنگینی دید و در بخش‌های گسترده‌ای عملا نابود شد. بر اثر کاهش تولیدات کشاورزی، گرسنگی وحشتناکی بر سرتاسر چین حاکم شد و طبق آمارهای موجود به مرگ بیش از ۴۵ میلیون تن انجامید. خود مائو بعدها با خونسردی گفته بود، بهتر است نیمی از جمعیت بمیرند تا نیمی دیگر بهتر زندگی کنند!

سومین کارزار مائو به نام «انقلاب فرهنگی پرولتری» در سال ۱۹۶۶ آغاز شد و ده سال طول کشید. این ماجرا که به دوره‌ی «ترور سرخ» هم معروف است جامعه‌ی چین را در تنش‌ها و تلاطمات داخلی بزرگی فروبرد و زخم‌های عمیقی بر جای گذاشت. به دلیل هژمونی اتحاد شوروی در جنبش کمونیستی جهان، مائو موقعیت و اقتدار خود را در خطر می‌دید و می‌خواست چین را از زیر نفوذ شوروی خارج کند تا خود رهبری جنبش کمونیستی در جهان را برعهده داشته باشد. اتحادشوروی پس از مرگ استالین به دلیل خطر رویارویی اتمی میان غرب و شرق، ناچار بود به سیاست «همزیستی مسالمت‌آمیز» با ایالات متحده‌ آمریکا روی آورد. مائو این سیاست و اصلاحات خروشچف در شوروی را در انتقاد از دوران کیش شخصیت استالین بهانه قرار داد، شوروی را به تجدیدنظرطلبی در آموزه‌های کمونیستی و سازش با «امپریالیسم» متهم کرد و این کشور را «سوسیال امپریالیسم» خواند. در واقع مائو اصلاحات ضداستالینی در شوروی را رد می‌کرد و خواهان بازگشت استالینیسم به این کشور بود!

«انقلاب فرهنگی» در چین با هدف پاکسازی‌های گسترده در حزب کمونیست چین و جامعه صورت گرفت و به دستور مائو بخش‌های گسترده‌ای از کمونیست‌های قدیمی از حزب اخراج شدند و تحت تعقیب گرفتند. حدود ۱۷ میلیون تن از نخبگان جامعه از شهرهای بزرگ به روستاها تبعید و برای «تجدید تربیت کمونیستی» به کارهای پست گمارده شدند. بیلان وحشتناک این کارزار حدود دو میلیون کشته و ۳۰ میلیون بازداشتی بود که به اتهام «رویزیونیست» و «عامل بورژوازی» تحت تعقیب قرار گرفتند و زندانی شدند. افزون بر آن، حدود ۱۰۰ میلیون نفر بطور مستقیم از پیامدهای «انقلاب فرهنگی» در چین آسیب دیدند. معروف است که در چین در سال‌های «انقلاب فرهنگی» هزاران تن خودکشی کردند. از مکتب «مائوییسم» بعدها در کره‌ شمالی تحت رهبری کیم ایل‌سونگ و در کامبوج تحت رهبری پل‌ پت الگوبرداری شد که به فاجعه‌های عظیم انسانی انجامید و البته باید جداگانه به آنها پرداخت.

شهاب شباهنگ

با «رفیق استالین» کمی بیشتر آشنا شویم!

 کمونیسم بی‌تردید یکی از خطاهای بزرگ بشری است. مکتب انسان‌‌ستیزی که مانند فاشیسم و نازیسم تلاش کرد از جوامع بشری آزمایشگاهی بسازد و در آن آدمیان را مانند خوکچه‌های این آزمایشگاه مطابق یک ایدئولوژی ناکجاآبادی، به موجوداتی مسلوب‌الاراده و با «سرشت ویژه» تبدیل کند تا بقول خودش «انسان‌های طراز نوین» بسازد؛ درست همانگونه که نازیسم و فاشیسم در پی ساختن انسان‌هایی از «نژاد برتر» بودند!

اسلامگرایی در قرن بیست و یکم را می‌توان روایت تازه‌ای از این نوع ایدئولوژی‌های انسان‌سوز دانست که به گونه‌ای تداوم کمونیسم و فاشیسم قرن بیستم به‌شمار می‌رود، با آن دو هم‌ذات است و هم‌اکنون خاورمیانه را به آزمایشگاه بزرگی تبدیل ساخته تا انسان‌ها را یکبار دیگر «مسلمان» کند! این یادداشت نگاهی است گذرا به آمار قربانیان آزمایشگاهی به نام «کمونیسم» در اتحادشوروی سابق و در زمان رهبری ژوزف استالین در فاصله‌ی سال‌های ۱۹۲۲ تا ۱۹۵۳.

گفتنی است که تا زمان فروپاشی اتحادشوروی آمار دقیقی از شمار قربانیان حکومت وحشت استالین در این کشور وجود نداشت و برخی آمار بطور تخمینی از سوی شماری از پژوهشگران ارائه شده بود که ابعاد باورنکردنی داشت. پس از فروپاشی نظام کمونیستی در شوروی سابق، درهای بایگانی‌ها به روی مورخان گشوده شد و بررسی‌ها تا اندازه‌ا‌ی ابعاد جنایات و تبهکاری‌های رژیم کمونیستی را روشن ساخت.

نخستین آمار پژوهشگران حاکی از آن بود که در دوره‌ی ترور استالینی حدود سه و نیم میلیون نفر در شوروی جان خود را از دست داده‌اند. اما این آمارها با تحقیقات بعدی دقیق‌تر شد و اکنون بسیاری از مورخان از حدود ۹ میلیون قربانی این دوره سخن می‌گویند. البته این قربانیان به گروه‌های متفاوتی تقسیم می‌شوند. برای نمونه شمار کسانی که در جریان «پاکسازی‌های استالینی» اعدام شده‌اند، کسانی که در اردوگاه‌ کار اجباری (گولاگ) جان باخته‌اند و نیز کسانی که در جریان انتقال به اردوگاه‌ها و کوچاندن‌های اجباری مرده‌اند. همچنین حدود یک میلیون اسیر جنگ جهانی دوم که در اسارتگاه‌ها جان باخته‌اند. این آمار در کلی‌ترین صورت خود به قرار زیر است:

۱ـ یک و نیم میلیون نفر در «پاکسازی‌ها» اعدام شده‌اند.
۲ـ پنج میلیون نفر در «گولاگ‌ها» یا اردوگاه‌های کار اجباری جان باخته‌اند.
۳ـ یک میلیون و هفتصد هزار نفر بر اثر کوچاندن اجباری مرده‌اند.
۴ـ یک میلیون اسیر جنگی که عمدتا آلمانی بوده‌اند در اسارتگاه‌ها بر اثر فشار یا سرما یا گرسنگی تلف شده‌اند.

یک رقم تکان‌دهنده‌ی دیگر، شمار افسران عالی‌رتبه‌ی ارتش سرخ است که به دلیل سوء‌ظن بیمارگونه‌ی استالین به دستور او اعدام شدند. در میان آنان حتی نام سه مارشال از کل پنج مارشال ارتش سرخ به چشم می‌خورد. همچنین از مجموع پانزده ژنرال عالی‌رتبه‌ی ارتش سرخ، ۱۳ تن و نیزهمه‌ی ۱۶ کمیسر سیاسی ارتش سرخ به دستور استالین اعدام شدند. در مجموع شمار افسران عالی‌رتبه‌ی ارتش سرخ که توسط استالین اعدام شدند، بیش از شمار افسران عالی رتبه‌ای است که در جریان جنگ جهانی دوم در جبهه‌ی جنگ با فاشیسم هیتلری جان باختند! به عبارت دیگر افسران عالی‌رتبه‌ی شوروی بیشتر به دست «رفیق استالین» کشته شدند تا به دست ارتش آلمان نازی!

آمار جالب دیگر مربوط به رهبران حزب بلشویک (حزب کمونیست) شوروی است که به دستور استالین اعدام شدند. ۱۳ تن از اعضای دفتر سیاسی (پولیت بورو) حزب کمونیست شوروی که همگی از یاران نزدیک لنین و از رهبران برجسته‌ی انقلاب اکتبر بودند در پاکسازی‌های حزب بلشویک به دستور استالین اعدام شدند. در میان آنان نام شخصیت‌هایی چون کامنف، زینوویف، بوبنف، تومسکی، ریکوف، سوکولنیکوف، کرستینسکی و بوخارین به چشم می‌خورد که برخی از آنان حتی از نظر تئوریک از استالین بالاتر بودند. همچنین می‌توان به لئو تروتسکی یار نزدیک لنین اشاره کرد که به دستور استالین در تبعید مکزیک به قتل رسید. چنین «پاکسازی‌هایی» در حزب حاکم، حتا در رژیم نازی در آلمان و رژیم فاشیستی موسولینی در ایتالیا نیز وجود نداشته است و «رفیق استالین» از این نظر در میان جباران تاریخ پیشتاز است!

البته گفتنی است که برخی مورخان و پژوهشگران، شمار قربانیان در زمان استالین را بسیار بیشتر می‌دانند و معتقدند که آمار بازمانده در آرشیوها ناقص است. برای نمونه، دیمیتری ولکوگنوف پژوهشگر روس در تحقیقات خود روی هم از ۱۹ تا ۲۲ میلیون قربانی رژیم استالینی سخن می‌گوید. گونار هاینزون، در تحقیقات خود به این نتیجه می‌رسد که در دوره‌ی استالین حدود ۲۰ میلیون نفر جان باختند که فقط بیش از ۴ میلیون نفر در سال‌های ۱۹۳۶ تا ۱۹۳۸ که به دوره‌ی «وحشت بزرگ» معروف است جان خود را از دست داده‌اند. در این زمینه همچنین می‌توان به آمار روی مدودف تاریخ‌نویس روس در کتاب معروف «در دادگاه تاریخ» اشاره کرد. دو پژوهشگر آلمانی به نام ولفگانگ لئونارد و خوان لینتس هم در این زمینه تحقیقات روشنگری دارند. هر دوی آنان کل شمار قربانیان استالینیسم را حدود ۲۰ میلیون نفر برآورد کرده‌اند. یعنی در مدت ۳۱ سالی که استالین زمامداری حزب کمونیست اتحادشوروی را در اختیار داشت، حدود ۲۰ میلیون نفر قربانی آزمایشگاهی به نام «کمونیسم» شدند.

باید در نظر داشت که اتحادشوروی در جریان جنگ جهانی دوم با ۲۷ میلیون قربانی (۱۳ میلیون قربانی نظامی و ۱۴ میلیون قربانی غیرنظامی) بیش از دیگر کشورهای درگیر جنگ کشته داد. این رقم اگر چه به رقم قربانیان مستقیم ترور استالینی ارتباطی ندارد، اما اگر در نظر بگیریم که بخش چشمگیری از این قربانیان نیز نتیجه‌ی خطاهای استراتژیک نظامی استالین در جنگ با آلمان نازی بود، جنایات «رفیق استالین» ابعادی هولناک و باورنکردنی به خود می‌گیرد!

شهاب شباهنگ

«جنگ ستارگان» ما و ضربه‌ای که از «امپراتوری سنت» خوردیم!

 دوستداران سینما با سری فیلم‌های «جنگ ستارگان» ساخته‌ی جرج لوکاس، فیلمساز نامدار آمریکایی آشنا هستند. لوکاس این مجموعه را نخست در یک سه‌گانی (تریلوژی) اصلی عرضه کرد و سپس با استقبالی که از این فیلم‌ها شد، به ساختن سه‌گانی دیگری دست زد که از نظر زمان‌بندی رویدادها، پیش‌درآمد سه‌گانی نخست بود. اما استخوان‌بندی اصلی داستان در همان سه‌گانی نخست پیکر می‌گیرد و مضمون آن برگرفته از اساطیر کهن و بویژه ملهم از ثنویت زرتشتی ـ مانوی درباره‌ی جدال نیک و بد است.

لوکاس در نخستین فیلم تحت عنوان «امیدی تازه»، شکل‌گیری یک جنبش مقاومت از شورشیانی را روایت می‌کند که سلحشورانی به نام «جدای» رهبری آن را برعهده دارند. این سلحشوران به آیینی کهن در دفاع از آزادی و صلح و عدالت باور دارند و با تسلط بر هنر شمشیربازی لیزری بر ضد یک نظام مخوف و سرکوبگر کیهانی بپا خاسته‌اند تا به سیطره‌ی «امپراتوری ظلمت» پایان دهند؛ نظامی که با مشت آهنین بر بخش‌های عظیمی از کهکشان‌ها فرمانروایی می‌کند. این اپیزود با پیروزی مرحله‌ای شورشیان پایان می‌یابد و نیروهای امپریال منهزم می‌شوند.

نام بخش دوم این سه‌گانی «امپراتوری ضربه می‌زند» است و همانطور که از نام آن برمی‌آید، ماجرای آن تجدید قوای نیروهای امپریال و سازماندهی دوباره‌ی آنان برای حمله به شورشیان و شکست آنان است. با پیروزی مقطعی امپراتوری، نیروهای تاریک قدرت، بار دیگر فرمانروایی خود را بر بخش عظیمی از کهکشان‌های کیهان برقرار می‌کنند. در پایان این اپیزود، بر قهرمان اصلی داستان که در واقع نماد نیروهای روشنایی است آشکار می‌گردد که فرمانده اصلی نیروهای ظلمت کسی جز پدر او نیست که با فروختن روح خود به خدمت امپراتوری درآمده است.

در بخش سوم که نام آن «بازگشت جدای» است، قهرمان اصلی داستان پس از آموزش‌های سخت فیزیکی و روحی و به عنوان یک «جدای» یعنی سلحشوری جان‌برکف بازمی‌گردد تا پایگاه امپراتوری ظلمت در «سیاره‌ی مرگ» را برای همیشه نابود و آزادی و صلح و عدالت را بر کهکشان‌ها حاکم کند. رویارویی تراژیک او با پدرش گریز‌ناپذیر و از پیش‌ برنامه‌ریزی شده است و چرخشی غافلگیرکننده به پایان فیلم می‌دهد. گفتنی است که جرج لوکاس با این مجموعه فقط چند فیلم خلق نکرد، بلکه با سبکی تازه و بدیع از فیلمسازی، جهانی تازه آفرید و یک اپرای فراموش‌نشدنی فضایی در ژانر علمی ـ تخیلی به یادگار گذاشت.

اما در اینجا ستایش از هنر فیلمسازی لوکاس مورد نظر نیست. سه‌گانی «جنگ ستارگان»، شباهت حیرت‌آوری با تاریخچه‌ی یکصد ساله‌ی اخیر میهن ما و دو انقلابی دارد که جامعه‌ی ما را تکان دادند و دگرگون ساختند، اگر چه نتایجی کاملا متناقض بر آنها مترتب شد؛ به گونه‌ای که می‌توان انقلاب دوم را انتقام‌‌گیری از دستاوردهای انقلاب نخست دانست!

انقلاب مشروطه در بیش از یکصد سال پیش را می‌توان اپیزود نخست «جنگ ستارگان» ما دانست. این انقلاب با هدف گسستن زنجیرهای استبداد و تاریک‌اندیشی و کهنه‌پرستی از دست و پای جامعه‌ی منحط ایرانی انجام گرفت و با نوسازی‌هایی که در پی داشت، ضربه‌ای جانانه به روایت لوکاسی «امپراتوری ظلمت» وارد کرد که البته بهتر است ما در روایت خود از آن به «امپراتوری سنت» یاد کنیم! با الهام از عنوان نخستین بخش از تریلوژی لوکاس می‌توان گفت که انقلاب مشروطه به‌رغم موانع و مشکلات عدیده‌ای که در برابر داشت، جامعه را به پیش راند و «امیدی تازه» برانگیخت. اما در دهه‌هایی که کار نوسازی جامعه‌ی ایران با گام‌هایی لرزان و شکننده به پیش می‌رفت، نیروهای «امپراتوری سنت» که بسیاری از پایگاه‌های خود را از دست داده بودند، بیکار ننشسته بودند و در واقع مشغول تجدید سازماندهی خود و تدارک حمله‌‌ای متقابل برای بازپس گرفتن مواضع از دست رفته بودند.

انقلاب سال ۵۷ را که در مقایسه با انقلاب مشروطه در واقع می‌توان «ضدانقلاب» نامید، با الهام از اپیزود دوم تریلوژی لوکاس تحت عنوان «امپراتوری ضربه می‌زند»، می‌توان ضربه‌ی انتقامجویانه‌ی «امپراتوری سنت» به نیروهای طرفدار نوسازی جامعه‌ی ایران ارزیابی کرد. این ضربه‌ی نیروهای واپسگرا و تاریک‌اندیش آنچنان سنگین بود که جامعه‌ی ایران هنوز پس از چهل سال از گیجی آن بیرون نیامده و کماکان تلوتلو می‌خورد!

البته وضعیت کنونی ما یک تفاوت آشکار دیگر هم با تریلوژی لوکاس دارد و آن اینست که اپیزود سوم ما هنوز نوشته نشده است و جامعه‌ای تب‌زده و زیرورو شده که سخت در چنگال «امپراتوری ظلمت و سنت» اسیر است، هنوز تکلیف خود را نمی‌داند و معلوم نیست آینده‌ی آن چه خواهد شد. آیا پسر به عنوان نماد نوگرایی، به رویارویی مستقیم با پدر یعنی نماد سنت‌گرایی برخواهد خاست و بر آن چیره خواهد شد؟ یا آن‌گونه که همواره در سنت «فرزندکشی» در تاریخ ما رواج داشته، این بار هم پسر قربانی پدر، یعنی آینده قربانی گذشته خواهد شد؟

قدر مسلم اینکه در افق سیاسی ما «سلحشورانی» هم دیده نمی‌شوند که کار تدارک فکری و سازماندهی جنبش مقاومت را بر عهده گرفته باشند. «سلحشورنمایانی» هم که اینجا و آنجا در صحنه ابراز وجود می‌کنند و گاه داعیه‌شان گوش فلک را کر می‌کند، یا از جنس و سنخ «امپراتوری سنت» هستند، یا روح خود را به آن فروخته‌اند و یا گذشته‌گرایان بت‌پرستی‌ هستند که نمی‌توان از آنان آزادی و دادگری انتظار داشت! به راستی در «جنگ ستارگان» ما، اپیزود سوم را چه کسی رقم خواهد زد و مضمون آن چه خواهد بود؟

شهاب شباهنگ

غوغای ایرانشهری و رؤیای جمکرانی! (۳)

 تا اینجا تلاش کردیم در نگاهی گذرا رئوس تزی به نام «اندیشه‌ی ایرانشهری» را مرور کنیم و دیدیم که در کانون آن دو مفهوم «پادشاه یزدان‌گزیده» (این پرسش که چه کسی باید حکومت کند؟) و «الگوی شهریاری آرمانی» (این پرسش که چگونه باید حکومت کرد؟) قرار دارد. اما پرسشی که اکنون در برابر ماست این است که چنین تزی ـ که طبعا بررسی و روشن‌سازی ابعاد و وجوه آن کاری آکادمیک و تحقیقاتی و البته در جای خود با ارزش است ـ در عرصه‌ی تبلیغات گوشخراش سیاسی چه می‌کند و اصلا به وضعیت کنونی ما چه ارتباطی دارد؟

فرض کنیم که «اندیشه‌ی ایرانشهری» درست و اثبات‌شده باشد و واقعا در دوره‌ی اسلامی شدن ایران نیز تداوم یافته و قادر شده «خلافت اسلامی» را به «سلطنت ایرانی» تبدیل کند. اصلا از این هم فراتر برویم و فرض کنیم که «سلاطین» عصر ایران اسلامی، ادامه‌دهندگان سنت «پادشاهان آرمانی و یزدانگزیده‌ی» عصر ایران باستان بوده‌اند! اما باز این پرسش پیش می‌آید که خوب با این فرضیات می‌خواهیم چه نتیجه‌ای بگیریم؟ اصلا مگر ما الان در ایران نظام «پادشاهی» یا دست‌کم «سلطنتی» داریم که بخواهیم با ژست‌های الکی و «اندرزنامه‌نویسی» یا «سیاست‌نامه نویسی» پادشاه یا سلطان خود را به دادگری فرابخوانیم یا از او انتظار دادگری داشته باشیم؟

در ایران نزدیک به چهار دهه است که نظام سلطنتی از میان رفته و یک نظام مخوف دینی جانشین آن شده است. یعنی حتی اگر پس از تسخیر ایران به دست اعراب، ایرانیان مسلمان شده با «نبوغ» خود قادر شده‌اند «سلطنت» را به عنوان نمادی از «پادشاهی باستان» احیا و جانشین «خلافت» کنند، دست‌کم با انقلاب سال ۵۷ می‌توان گفت که با برکشیدن روحانیان به قدرت، دوباره سلطنت را برانداخته و همه‌ی «زحمات تاریخی» خود را بر باد داده و نوعی «خلافت شیعی» را احیا کرده و جدایی میان دین و حکومت را یکسره از میان برده‌اند! پس هیاهوی «ایرانشهری» برای چیست و به یاری کدام نیرو می‌خواهیم «امپراتوری ایران» را احیا کنیم؟

همه‌‌ی ما می‌دانیم که میهن ما یکی از سیاه‌ترین و بحرانی‌ترین ادوار تاریخ خود را می‌گذراند و ۳۸ سال است که بر اثر حکومت اسلامگرایان شیعی زیرورو شده است. ایران به دلیل سیاست نابخردانه و خانمان‌برانداز حکام اسلامی، امروز اقتصادی ناتوان و فروپاشیده دارد و از نظر سیاسی در منطقه کاملا منزوی است. آنچه به زور برنامه‌های موشکی وارداتی از کره‌ی شمالی و روسیه، «اقتدار جمهوری اسلامی» خوانده و باعث ماجراجویی در کشورهای منطقه می‌شود، پیش از اینکه نتیجه‌ی قدرت واقعی جمهوری اسلامی باشد، به دلیل برخی رویدادهای منطقه‌ای و تضعیف شدن برخی کشورهای منطقه به عنوان بازیگران فعال است. اصلا معلوم نیست اگر پشتوانه‌ی پول نفت نبود، چه بلایی بر سر کشور آمده بود. هم اکنون در کنار خوابیدن چرخ‌های تولید و سیل واردات کالاهای بنجل از چین و دیگر کشورها، جمهوری اسلامی تنها کالایی که به کشورهای منطقه صادر می‌کند «مدافعان حرم» است!

در چنین معرکه‌ای باید از خود بپرسیم، نکند محافلی که در این وانفسا دارند بحث «ایرانشهر» و «اندیشه‌ی ایرانشهری» را در فضای مجازی و دنیای واقعی به بازار مکاره‌ی سیاست تزریق می‌کنند، هدف‌ دیگری دارند؟ نکند قصدشان این است که ما را قانع کنند فعلا به جای «پادشاه آرمانی یزدان‌گزیده» با یک «ولی‌فقیه غیرآرمانی الله‌ گزیده» کنار بیاییم تا او هم لابد در سایه‌ی «فره امام‌زمانی» برایمان از جنوب لبنان تا سوریه و عراق و از یمن تا ایران و افغانستان یک «ایرانشهر شیعی» برپا کند؛ آن هم نه به یاری توسعه‌ی سیاسی و رشد اقتصادی و تبدیل کردن ایران به یک الگوی موفق منطقه‌ای، بلکه به یاری دکترین پرخاشجویانه‌ی «ام‌القرای شیعی» و از طریق «کشورگشایی‌های سپاه قدس» تحت فرماندهی قاسم سلیمانی یا «آریوبرزن زمانه»؟!

رؤیای بیمارگونه‌ا‌ی که در پشت چنین القائاتی نهفته، این است که با حکومتی مرتجع و تا مغز استخوان شیعی، و نظامی منزوی و از نظر اقتصادی فاسد و ناتوان، می‌توان به شکوه و اقتدار امپراتوری هخامنشی و ساسانی دست یافت، آن هم در منطقه‌ای که در هر گوشه‌ای از آن دیوانه‌ای اسلامگرا (اعم از وهابی و سلفی و طالبانی و نئوعثمانی) داعیه‌ی قدرت دارد و به پا خاسته تا ملت خود را از نو مسلمان کند!

اهمیتی ندارد که این‌گونه خزعبلات را چه کسانی می‌پراکنند و خودشان واقعا تا چه اندازه فریب‌خورده‌ یا فریبکارند. تنها با اندکی دقت و هشیاری می‌توان در پشت این سناریوی مهوع، «اتاق‌های فکر» ارگان‌های امنیتی نظام را دید که باز می‌خواهند عده‌ای را با شعارهای پرطمطراق «شبه‌ناسیونالیستی» به زیر پرچم جمهوری اسلامی گردآورند. اما حتی لحظه‌ای نباید فراموش کرد که مفهوم «ملت» در قاموس حکام جمهوری اسلامی اساسا جایی ندارد. آنان خواهان «امت شیعی» هستند وگرنه مردم ایران را به «خودی» و «غیرخودی» یا «مکتبی» و «غیرمکتبی» تبدیل نمی‌کردند و سرنوشت یک مشت آدمکش حزب‌اللهی در جنوب لبنان، یا اوباش حشد‌الشعبی در عراق برایشان از هم‌میهنان خودشان مهم‌تر نبود!

کسانی که امروز در رویای برقراری «کمان شیعی»، جنوب لبنان را یکی از «استان‌های غربی امپراتوری ایران اسلامی» می‌دانند، دیوانگانی هستند که دارند در کنار انبار باروت با کبریت بازی می‌کنند. در معرکه‌ی خاورمیانه که هم‌اکنون در هر گوشه‌ای از آن آتش جنگ زبانه می‌کشد و سرطان اسلامگرایی هر روز متاستازهای تازه‌ای می‌زند، این بلندپروازی‌های بیمارگونه می‌توانند عواقب خطرناک و ایران بر باددهی داشته باشند. حکام خردباخته‌‌ و متعصب جمهوری اسلامی که به منافع ملی ایران بی‌اعتنا هستند، با این‌گونه تمهیدات خود دارند «بومرانگی» پرتاب می‌کنند که در آینده‌‌ای نزدیک می‌تواند با شتابی ویرانگر بسوی میهن ما بازگردد و یکپارچگی آنچه را که هنوز از «ایرانشهر» باقی مانده نابود سازد!

شهاب شباهنگ

غوغای ایرانشهری و رؤیای جمکرانی! (۲)

 گفتیم که در عصر ساسانیان یک تحول بنیادین نسبت به عصر هخامنشیان به وقوع پیوسته بود و آن هم این بود که آیین مزدایی در عصر ساسانی رسمیت یافت و موضوع تکثر دینی و تنوع ادیان قومیت‌های گوناگون ساکن ایران در محاق افتاد. «کارنامه‌ی اردشیر بابکان» نوشته‌ای است به زبان پهلوی و متعلق به عصر ساسانی که در آن به موضوع تکخدایی شدن دوباره‌ی ایرانیان در عصر ساسانی اشاره شده و همانجا نیز واژه‌ی «ایرانشهر» مورد استفاده قرار گرفته است. در این اثر می‌خوانیم: «چون هرمز به خداوندی رسید، همگی ایرانشهر باز به یکخدایی توانست آوردن». همانطور که از بافتار این جمله برمی‌آید، منظور از ایرانشهر همان سرزمین ایران است.

اما رسمیت یافتن آیین مزدایی و از بین رفتن تکثر دینی در عصر ساسانیان باعث ‌شد که روحانیان زرتشتی بطور روزافزون در دستگاه حکومتی نفوذ کنند و صاحب مناصب کلیدی در قدرت شوند و وحدت دینی را با وحدت سیاسی تلفیق سازند. با این همه به گواهی پژوهشگران، هنوز نمی‌توان گفت که در عصر ساسانیان دین به تمامی حکومت را به تسخیر خود در ‌آورده بود. چنین تحولی، پس از حمله‌ی تازیان به ایران رخ می‌دهد و با اسلامی شدن ایران، دو حوزه‌ی دین و حکومت طبق الگوی خلافت اسلامی در هم ادغام می‌شوند و حکومتی دینی پدیدار می‌گردد.

سید جواد طباطبایی از پژوهشگران متأخری است که در آثار خود این تز را مطرح می‌کند که به‌رغم گسستی که با حمله‌ی اعراب در ایران رخ می‌دهد و در پی «دو قرن سکوت»، بار دیگر «اندیشه‌ی ایرانشهری» ایران باستان، توسط کسانی مانند خواجه نظام‌الملک طوسی، وزیر آلب ارسلان و ملک‌شاه سلجوقی احیا و عملا قادر می‌شود تدریجا دستگاه «خلافت اسلامی» را به دستگاه «سلطنت ایرانی» تبدیل کند.

گفتنی است که هم در عصر ساسانیان و هم در دوره‌ی ایران اسلامی، «اندرزنامه‌نویسی» خطاب به شاهان و حاکمان رواج داشته است. محتوای بیشتر این اندرزنامه‌ها این بوده که متفکران و وزیران با تدبیر، با پند و اندرزهای اخلاقی خود، فرمانروایان اغلب جبار را به رعایت عدالت فرامی‌خواندند و از آنان می‌خواستند که به مردم زور نگویند و ستم نکنند. چنین نوشته‌هایی در اروپای سده‌های میانه نیز تحت عنوان «آینه‌ی شهریاران» رواج داشته است. کتاب سیاستنامه‌ی نظام‌الملک نیز یکی از همین‌گونه نوشته‌هاست. این اثر حتی با کتاب «مدینه‌ی فاضله» فارابی که خود کپی‌برداری از کتاب «جمهوری» افلاطون و البته روایت اسلامی آن است، قابل مقایسه نیست. زیرا در حالی که فیلسوفان درباره‌ی امر سیاسی می‌اندیشیدند، اندرزنامه‌نویسان در بهترین حالت از اندیشه‌های سیاسی فیلسوفان برای تاملات خود استفاده می‌کردند. به دیگر سخن، اندرزنامه‌نویسان و سیاست‌نامه‌نویسان بیشتر تحلیلگر سیاسی بودند، تا متفکر سیاسی.

هر چه هست، طباطبایی برای مستدل کردن تز خود، از کتاب «سیاستنامه» استفاده می‌کند. او که در آثار خود «زوال اندیشه‌ی سیاسی در ایران» را موضوعیت بخشیده است، می‌خواهد راهی برای برون‌رفت از انحطاط کنونی ایران بیاید و برای یافتن تکیه‌گاهی در این زمینه تصریح می‌کند که ایرانیان اگر چه از اعراب شکست خوردند، اما پس از مسلمان شدن، به نبردی فکری با آنان روی آوردند و توانستند تازیان و دستگاه خلافت آنان را از درون دگرگون و «اندیشه‌ی ایرانشهری» باستان را احیا کنند.

البته ورود به جزئیات بحث طباطبایی در این یادداشت کوتاه ممکن نیست. همین قدر به اشاره می‌توان گفت که به باور او، شالوده‌ی تحلیل سیاسی نظام‌الملک طوسی در کتاب «سیاستنامه»، نظریه‌ی شاهی آرمانی ایرانشهری است، یعنی پادشاه برگزیده از سوی ایزد و نه خلیفه و جانشین پیامبر خدا و یا امامی که با بیعت امت انتخاب می‌شود تا بر اجرای احکام شریعت مباشرت کند! با این همه خود طباطبایی هم می‌داند که تزهایش بر پایه‌های لرزان و شکننده‌ای ایستاده است و برای نمونه در کتاب خود به نام «درآمدی فلسفی بر تاریخ اندیشه‌ی سیاسی در ایران» که فصلی از آن را به خواجه نظام‌الملک طوسی و اندیشه‌ی سیاسی ایرانشهری اختصاص داده تصریح می‌کند که «دانش ما از اندیشه‌ی سیاسی ایرانشهری بسیار ناچیز است»!

گفتنی است که پس از طباطبایی برخی محققان دیگر نیز این تز را پیگیری کردند که در آن میان از جمله می‌توان به پژوهش‌های حاتم قادری و تقی رستم‌وندی دو تن از دانشگاهیان ایران اشاره کرد که تحقیقاتشان در مقایسه با جستار طباطبایی در این زمینه از عمق بیشتری برخوردار است. آنان در نتیجه‌گیری خود از بحث «اندیشه‌ی ایرانشهری» بر دو ادعای اساسی پای می‌فشرند: یکی اینکه اندیشه‌ی ایرانی در عصر باستان ازانسجام نظری برخوردار بوده و دوم اینکه الگوی شهریاری کارآمدی ارائه کرده و در عصر ایران اسلامی نیز به بقای خود ادامه داده است. با این همه آنان نیز تصریح می‌کنند که بازخوانی و گشودن زوایای پنهان نظام فکری ایرانیان باستان همواره ضرورت هرگونه پژوهش ایران‌شناسی است.

بخش سوم و آخر این نوشته را به غوغای کنونی برای کاسبکاری سیاسی از مفهوم «ایرانشهر» اختصاص داده‌ایم.

شهاب شباهنگ

غوغای ایرانشهری و رؤیای جمکرانی! (۱)

 برای اینکه بدانیم هیاهوی تازه بر سر «ایرانشهر» چیست و این روزها چگونه محافل معینی می‌خواهند به خیال خود از زیر کلاه سیلندر «ام‌القرای اسلامی» در منطقه، یک خرگوش «امپراتوری شیعی» بیرون بکشند تا با آن مستقیم به «چاه جمکران» نقبی بزنند، نخست باید بطور خیلی گذرا ببینیم «اندیشه‌ی ایرانشهری» چیست و از کجا آمده است.

جنبش نوزایی و انسان‌گرایی در اروپا در روند آغازین خود خواهان بازگشت به سنن درخشان فکری این قاره یعنی فلسفه و هنر یونانی و حقوق و آیین کشورداری روم باستان بود. این جنبش واقعا هم می‌توانست در این زمینه بر گنجینه‌ی با ارزشی از آثار و نوشته‌های پرشمار گوناگون و یک پشتوانه‌ی فکری و فرهنگی عظیم تکیه کند و سرانجام توانست با تلاش‌های سترگ فکری و عرقریزان روحی، بر هزار سال جمود فکری ناشی از سیطره‌ی مسیحیت بر اروپا چیره گردد.

با انقلاب مشروطه در ایران، شماری از «منورالفکران» و مصلحان اجتماعی نیز طبق الگوی اروپا به دیدگاه‌های مشابهی رسیدند. با اینکه ایدئولوژی انقلاب مشروطه لیبرالی و در واقع وارداتی بود و با واقعیات جامعه‌ی ایران سازگاری چندانی نداشت، اما گونه‌ای از ناسیونالیسم ایرانی با گرایش باستانی‌گروی در میان شماری از روشنفکران پدید آورد. این عده که عامل اصلی عقب‌ماندگی ایران را در اسلامی شدن آن می‌دانستند، به این باور رسیدند که با بازگشت به اندیشه‌های ایران باستان و احیای سنن درخشان آن، بویژه آیین کشورداری عصر هخامنشیان و ساسانیان می‌توان بر این عقب‌ماندگی غلبه کرد و به قافله‌ی تمدن مدرن پیوست. این نخستین جرقه‌های «اندیشه‌ی ایرانشهری» بود.

دشواری بزرگ کار اما در این بود که ایران باستان بر خلاف یونان و روم باستان صاحب یک فرهنگ غنی نوشتاری نبود و اگر هم آثار نوشتاری منظمی در این دوران آفریده شده بود، در نتیجه‌ی حمله‌ی تازیان بادیه‌نشین ـ که همه‌ی حقایق عالم را در یک کتاب به اصطلاح «آسمانی» ولی به غایت ابتدایی خلاصه ‌کرده بودند ـ طعمه‌ی آتش شده بود. بجز شماری سنگ‌نوشته‌های عصر هخامنشی و ساسانی و چند کتاب و رساله مانند بخش‌هایی از «اوستا» و «نامه‌ی تنسر» و «کارنامه‌ی اردشیر بابکان» و اندرزنامه‌هایی در «دینکرد» چیزی وجود نداشت که با آن بتوان مختصات مجموعه‌ای به نام «اندیشه‌ی ایرانی» در عصر باستان را ترسیم کرد و از آن الگویی برای یک نظام سیاسی و اجتماعی مدرن بیرون کشید. بزرگ‌ترین دستاوردهای تحقیقاتی در این زمینه را مدیون پژوهشگران غربی هستیم، بدون آنکه بخواهیم تلاش‌ برخی مورخان کوشای ایرانی را در این زمینه نادیده بگیریم.

با این همه، شماری از پژوهشگران بر سر این موضوع اتفاق نظر داشتند که به‌رغم کمبود آگاهی و شناخت از ایران باستان، در دو چیز نمی‌توان تردید داشت: نخست اینکه ایرانیان باستان در دوره‌ی هخامنشیان به هر حال مبتکر و بنیادگذار نخستین امپراتوری جهان بودند و بویژه در عصر کورش و داریوش با تاسیس یک نظام گسترده و عظیم سیاسی و اداری، تمدن و فرهنگی شکوفا را به جهان عرضه کردند. و دوم اینکه، این امپراتوری از یک الگوی حکومتی ویژه پیروی می‌کرد که می‌توان آن را «شهریاری ایرانی» یا آنگونه که یکی از پژوهشگران تصریح کرده «شهریاری یزدان‌گزیده» دانست.

در کنار تحقیقات مدرن در این زمینه که آنها را بیش از همه به «هنریک ساموئل نیبرگ» و «گئو ویدن‌گرن» خاورشناسان و دین‌شناسان نامدار سوئدی وامدار هستیم، برخی توصیف‌ها از این الگوی کهن را نیز می‌توان در آثار مورخان آن دوره مانند هرودت، گزنفون و پلوتارک و نیز کتب «دینکرد» مشاهده کرد. اما نتایج همه‌ی این‌ تحقیقات باز چنان نبوده و نیست که بتواند شناخت ما از دستگاهی فکری به نام «اندیشه‌ی سیاسی ایرانشهری» را غنی و پرمایه کند و آشکار سازد که این مجموعه دارای کدام مختصات و مولفه‌های مفهومی بوده است. بنابراین باید اعتراف کرد که ما در زمینه‌ی تحقیقات در این زمینه هنوز در آغاز راهی دشوار هستیم.

با این همه، درباره‌ی نتایج تحقیقات یادشده می‌توان به چند مولفه‌ی اصلی اشاره کرد. یکی اینکه در امپراتوری هخامنشی، سیاست دارای سرشتی قدسی بوده و پادشاه «فرمانروای یزدانی» و در واقع نماینده‌ی خدا بر روی زمین به شمار می‌رفته است. این پادشاه که می‌توان او را «پادشاه آرمانی» یا «پادشاه یزدان‌گزیده» نامید، با برخورداری از «فره‌ ایزدی» همزمان صلاحیت و کفایت فرمانروایی را داشته است. اما این «فره ایزدی» پادشاه را همچنان ملزم می‌کرده که مطابق راستی و دادگری حکومت کند و پادشاهی که چنین رفتار نمی‌کرده، «فره ایزدی» را از دست می‌داده است.

نکته‌ی مهم دیگر در این زمینه این است که «یزدان‌گزیدگی» پادشاه باعث می‌شده، دستگاه دین‌سالاران و روحانیان در حکومت نقشی اصلی نداشته باشد. با توجه به عظمت جغرافیایی امپراتوری هخامنشی و این واقعیت که دین‌های گوناگون قومی در آن وجود داشته‌، نوعی رواداری و تساهل دینی برقرار بوده و پادشاهان بویژه در عصر فرمانروایی کورش و داریوش و خشایارشاه، اجازه‌ی زورگویی به هیچ دینی را نمی‌داده‌اند و از سیاستی مبتنی بر رواداری نسبت به ادیان اقوام گوناگون پیروی می‌کرده‌اند. همین امر تا اندازه‌ی زیادی دیانت را از حکومت جدا می‌کرده و اجازه نمی‌داده که روحانیان در دربار نفوذ زیادی داشته باشند.

اما این وضعیت در عصر ساسانیان دگرگون می‌شود. البته باید توجه داشت که میان زوال امپراتوری هخامنشی و زایش امپراتوری ساسانی تقریبا ۵۰۰ سال فاصله است و در این پنج سده جانشینان اسکندر یعنی سلوکیان و بعدها دودمان پارتیان که از شاخه‌ی شرقی آریاییان بودند بر ایران حکومت می‌کردند. با این همه می‌توان گفت که ساسانیان تلاش می‌کردند در نظام فرمانروایی خود از الگوی هخامنشیان پیروی کنند.

شهاب شباهنگ

سخنی درباره‌ی جزم‌اندیشان و خشک‌مغزان

همه‌ی ما در پیرامون خود با افرادی روبرو می‌شویم که حقیقت را در انحصار خود می‌دانند. آنان در گفت‌وگو با دیگران بر خطاناپذیری خود پای می‌فشرند و از دیدگاه‌های خود میلیمتری عقب نمی‌نشینند. از اعتراف به اشتباه وحشت دارند و آن را ننگ می‌دانند. اینان جزم‌گرایان و خشک‌اندیشانی هستند که اعتقادات خود را مانند صخره‌ای محکم و خلل‌ناپذیر می‌دانند و با تعصب از آن دفاع می‌کنند. جزم‌اندیشی و تعصب‌ورزی، دو روی یک سکه هستند. وقتی تصور یا عقیده‌ای آدمی را چنان تسخیر و مسخ کند که در برابر هر دیدگاه دیگری مقاومت ورزد و از خود نارواداری نشان دهد، با جزم‌اندیشی و همزاد آن خشک‌مغزی روبرو هستیم.

نام دیگر این جماعت «صد در صدی‌ها»‌ است. یعنی آنان بر این باورند که دیدگاه‌هایشان صد در صد درست است و مو لای درز آن نمی‌رود. آنان دچار گونه‌ی خاصی از «کوررنگی» نیز هستند و همه‌ی امور را یا سپید می‌بینند یا سیاه! «چهارچنگولی‌ها» نام برازنده‌ی دیگری برای این افراد است، یعنی موجوداتی که چهارچنگولی به ایده یا مذهب یا شخصیتی می‌چسبند و دیگر محال است از جای خود تکان بخورند!

آدمی گاهی با شگفتی از خود می‌پرسد این اندازه تصلب فکری چگونه ممکن است؟ یکی از فرزانگان پاسخ خوبی به این پرسش داده است. به گفته‌ی او، هنگامی که ایده‌ای وارد ذهن کسی می‌شود، تنها وقتی می‌تواند آن ذهن را تماما به تسخیر خود درآورد که آن ذهن از ایده‌های دیگر کاملا تهی باشد! به دیگر سخن، نادانی یکی از پیش‌شرط‌های اصلی جزم‌باوری و خشک‌اندیشی است.

هر چه آگاهی آدمی بیشتر باشد، بیشتر به نادانی خود پی می‌برد. اما مشکل بزرگ‌ اینست که افراد نادان معمولا خود را خیلی هم دانا و حتی «همه‌چیزدان» می‌پندارند. جزم‌اندیشان به مرور زمان آگاه‌تر و داناتر نمی‌شوند، زیرا تصور می‌کنند که همه چیز را می‌دانند و به دانستن بیشتر نیازی ندارند. دیدگاه‌های تازه و متفاوت برای آنان تابوست و در آنها با بدبینی می‌نگرند. به همین دلیل به حال و آینده کاری ندارند و گذشته‌گرا هستند. به عبارت دیگر، آنان امروز و فردا را از دیدگاه دیروز می‌نگرند و با افکار دیروز می‌سنجند.

تاریخ چیزی است که روی داده است و دیگر نمی‌توان آن را تغییر داد. اما تاریخ درست به دلیل همین تغییرناپذیری می‌تواند به عنوان برساخته‌ای متصلب، مورد سوء‌استفاده قرار گیرد و به تکیه‌گاه امن گذشته‌گرایان تبدیل شود. جزم‌اندیشان از نواندیشی می‌هراسند و خواهان بازگشت آن چیزی هستند که برایشان مانوس و آشناست. گذشته، همیشه آشناست، در حالی که آینده ناآشنا و غریبه است. گذشته‌گرایی و سنت‌پرستی جزم‌اندیشان در همین نکته ریشه دارد.

نقد برای جزم‌اندیشان سمی مهلک است و در عوض «یقین» در نظام بینشی آنان جایگاهی کانونی دارد. اما آدمی تنها هنگامی به یقین مطلق می‌رسد که چیزی را نفهمیده باشد. زیرا اگر او می‌توانست از اعتقادات خود با استدلال و منطق دفاع کند، همزمان فهمیده بود که دیدگاه‌هایش می‌تواند نادرست و ابطال‌پذیر باشد. به همین دلیل هم آدم جزم‌اندیش از «حقیقت» خود نه با فهم و خرد، بلکه با احساس دفاع می‌کند!

جزم‌اندیشان زرهی پولادین بر تن عقاید خود می‌کنند تا آنها را در برابر دیدگاه‌های دیگر رویین‌تن و از این طریق بیمه کنند. آنان با پیش‌داوری‌ها و خام‌داوری‌های خود از تجربیات فکری تازه و «پرسش‌های مزاحم» می‌گریزند، زیرا چنین پرسش‌هایی ممکن است در ارکان اعتقادی آنان خللی پدید آورد. به همین دلیل از رویارویی‌های جدی فکری می‌پرهیزند و غوغاسالاری و هیاهوسازی را جانشین رقابت‌های فکری منطقی می‌کنند. نبرد فکری نوعی بازی است که قواعد خود را دارد، اما جزم‌اندیشان به این بازی تن نمی‌دهند و آن را بر هم می‌زنند! اگر هم جزم‌اندیشان با مشکلی ذهنی روبرو شوند، رویکردی متصلب و خدشه‌ناپذیر اتخاذ می‌کنند. آنان از رویکرد «یا این... یا آن» دست برنمی‌دارند و حاضر نیستند بپذیرند که رویکردی به نام «هم این... هم آن» و یا «نه این... نه آن» هم می‌تواند وجود داشته باشد.

جزم‌اندیشی، احساس و نیروی داوری آدمی را تحت تاثیر قرار می‌دهد و رفتار اجتماعی او را مختل می‌سازد. مسحور یک ایده یا مذهب یا شخصیت شدن، افق دید آدمی را محدود می‌سازد، روحیه‌ی رواداری و مدارا را در او می‌کاهد و مصالحه‌گریزی و انعطاف‌ناپذیری را جانشین آن می‌سازد. جزم‌اندیش، همواره نگاهی یکسویه دارد و توانایی دیدن از «چشم‌انداز» را ندارد. او در دنیای کوچک فکری خود محبوس است. در مناسبات اجتماعی نیز موضوع اصلی برای او، دستیابی به افق‌های فکری تازه نیست؛ زیرا ممکن است این کار او را وادار سازد تا در دیدگاه‌های خود تجدیدنظر کند و تصورات کهنه و جامد خود را دور اندازد.

گریزگاه‌های جزم‌اندیشان، بیم و بدبینی است. آنان به آگاهی‌های تازه مشکوک‌اند و آنها را پس می‌زنند تا از تجربیات نو بگریزند. احساس تهدیدی که از دیدگاه‌های دگراندیشان به آنان دست می‌دهد، آرزویشان را برای دستیابی به «یقین» بیشتر می‌کند. ناسازگاری باور‌های جزم‌اندیشان با واقعیات عینی آنان را ناآرام می‌کند. واکنش آنان این است که با توپ و تشر، واقعیت‌های عینی را به اطاعت از آرزوهای ذهنی خود وادارند و این جز جمود فکری بیشتر و واقعیت‌گریزی معنایی ندارد.

جزم‌اندیشان روحیه‌ی پرسشگری و کنجکاوی را در خود می‌کشند. آنان از آزمون انتقادی و ابطال‌پذیری می‌گریزند و همواره دنبال تایید و توجیه می‌گردند. از این رو در جمع «خودی‌ها» یعنی افرادی از قماش خودشان احساس دلپذیری دارند، زیرا ستایش و تایید می‌شوند. اما هر جزم‌اندیشی در «دژ فکری» خود تنها و در واقع اسیر خویشتن است. تکثرباوری و همزیستی مسالمت‌آمیز با دگراندیشان برای او پذیرفتنی نیست. از این رو، همه جا از هر فرصتی سود می‌برد تا شالوده‌ی مناسبات صلح‌آمیز اجتماعی را ویران ‌سازد.

شهاب شباهنگ