۱۳۹۴/۰۶/۰۲

زیگموند فروید و «رانش مرگ»



زیگموند فروید که مانند بسیاری از هم‌عصران خود تحت تاثیر تجربه‌های هولناک جنگ جهانی اول با بیش از ۱۷ میلیون قربانی بود، در سال ۱۹۱۹ یعنی یک سال پس از پایان این جنگ، کار نگارش رساله‌ا‌ی به نام «فراسوی اصل لذت» را آغاز کرد که در سال ۱۹۲۰ منتشر شد. او در این رساله نظریه‌ی خود در باره‌ی «رانش‌ها» را تدوین کرده و از جمله از «رانش مرگ» به عنوان قطب مخالف «رانش زندگی» در آدمی سخن گفته است.

به باور فروید، در مناسبات منحطی که در جریان رویدادهایی چون سوءاستفاده جنسی، تجاوز، شکنجه، ضربه‌ی روحی و به ویژه جنگ از گذرگاه درد و مرگ متعین می‌شوند، انسان‌هایی یافت می‌شوند که مطیع خواهشی نیرومند برای ویرانگری و کشتن هستند. آنچه در این‌گونه مناسبات در خدمت استراتژی بقاست، می‌تواند به رانشی ویرانگر تبدیل گردد. فروید نام انگیزشی را که پس از جنگ جهانی اول در بسیاری از سربازان از جبهه بازگشته دیده می‌شد، «رانش مرگ» می‌گذارد و آن را ـ همان‌گونه که سپس خواهیم دید ـ حتی به برساخته‌‌ای هستی‌شناختی برمی‌کشد.

برای فروید هر رانشی، خواهشی استقلال‌یافته است که از یک ضرورت برمی‌خیزد. از «رانش مرگ» زمانی می‌توان سخن گفت که بخواهیم اجبار و وسواسی برای نابودی و ویرانگری را توصیف کنیم. او با این مفهوم در پی تبیین این مساله است که آدمیان چگونه می‌توانند مسحور کشتار و نابودی شوند. فروید در رساله‌ی یاد شده مفهوم نگرورزانه‌ی «رانش مرگ» را به عنوان قطب مخالف «رانش زندگی» مطرح می‌کند. برای او روحیه‌ی ایثارگرانه و خواست نابودی و از خودگذشتگی در آدمیان در کرنش به مراجع اقتدار سیاسی و فرهنگی، با اصل لذت‌خواهی به مثابه تلاش کانونی رانش زندگی قابل توضیح نیست.