۱۳۹۵/۰۴/۱۵

«مرگ به ما هیچ ربطی ندارد»

کشورگشایی‌های اسکندر مقدونی، با تبلیغات تحت لوای «پان‌هلنی» و برای انقیاد سیاسی و فرهنگی اقوام دیگر و گسترش فرهنگ و زبان یونانی در میان آنان صورت گرفت، اما پیشبرد آن برای خود یونان نیز به بهای سنگینی تمام شد. قدرت سیاسی یونان محو شد و دولتشهر (پولیس) یونانی اهمیت خود را از دست داد. اگر انسان یونانی پیش از آن خود را در وهله‌ی نخست شهروند دولتشهر احساس می‌کرد و خدمت به آن را بالاترین وظیفه‌ی زندگی می‌شناخت، دیگر در سیاست تازه جاذبه‌ای برای خود نمی‌یافت. بر این پایه می‌توان گفت که یکی از پیامدهای اصلی برآمد اسکندر مقدونی که همزمان آغاز دوره‌ای به نام «هلنیسم» (یونانی‌مآبی) است، زوال استقلال دولتشهرهای یونان و از میان رفتن آزادی شهروندان آنها بود.

اپیکور یکی از فیلسوفان همین دوره‌ و بنیادگذار «مکتب اپیکوری» است. این مکتب در کنار مکتب‌های «رواقی» و «شک‌گرایی» از مهم‌ترین مکتب‌های پس از زوال فلسفه‌ی کلاسیک یونان و غروب فیلسوفان نامداری چون افلاطون و ارسطو است. این مکتب‌های فلسفی به دلیل شرایط زمانه همگی از رگه‌های نیرومند عرفانی و «دنیاگریز» برخوردار بودند و به نوعی بازگشت به «درون» فرامی‌خواندند.

اپیکور هفت سال پس از مرگ افلاطون در ساموس زاده شد. او که در آغاز تحت تاثیر اندیشه‌های دمکریت بود، در سال ۳۱۰ پیش از میلاد در جزیره‌ی لسبوس مکتب خود را پایه‌گذاری کرد. بعدها به آتن رفت و در باغی به شاگردان خود فلسفه می‌آموخت. از این‌رو اپیکوریان را «فیلسوفان باغ» هم می‌نامیدند. اپیکور انسانی مهربان و فروتن بود و نخستین فیلسوفی بود که اجازه داد زنان و بردگان نیز به محفل شاگردانش راه‌ یابند. گفته‌اند که شاگردانش او را به دلیل بی‌پیرایگی، بزرگواری و دانایی می‌پرستیدند.

مهم‌ترین اثر اپیکور به نام «درباره‌ی طبیعت» از میان رفته است، اما شمار زیادی از نامه‌های آموزشی و نیز گزین‌سخن‌های فلسفی او باقی مانده که امکان آشنایی با اندیشه‌های او را فراهم می‌سازد. اندیشه‌های اپيکور ادامه‌ی فلسفه‌ی کلاسیک یونان نبود، بلکه بیشتر گرايشی فردگرايانه را دنبال می‌کرد. اپیکور به شاگردانش توصیه می‌کرد در سیاست دخالت نکنند و زندگی آرامی در پیش گیرند. به باور او کسانی خوب زندگی می‌کنند که ذهن خود را درگیر تنش‌های تند نکنند و به آرامش درونی دست یابند. با این همه، اپیکور عزلت‌گزینی را توصیه نمی‌کرد و برای دوستی ارزش زیادی قائل بود، ولی او مانند ارسطو شرکت در حیات سیاسی و اجتماعی به مفهوم دولتشهری آن را نیز توصیه نمی‌کرد. هدف فلسفه‌ی اپيکور اين بود که به فرد راه نيکبختی شخصی را نشان دهد. بنابراين او پرسش از هدف زندگی آدمی را به کانونی‌ترین پرسش فلسفی خود تبديل ساخت.

به باور اپیکور، دو مانع اصلی در راه دستیابی به نیکبختی آدمی وجود دارد: یکی بیم از خدایان و دیگری بیم از مرگ. او می‌گفت کسی که می‌خواهد زندگی سعادتمندانه‌ای داشته باشد، باید بر این دو مانع غلبه کند. اپیکور معتقد بود که بیم از خدایان نتیجه‌ی پنداری باطل است، زیرا خدايان در رويدادهای جهان ما نقشی ندارند و نمی‌توان آنان را هدايت‌کنندگان زندگی آدمی دانست. اپیکور ملهم از آموزه‌های اتمیستی دمکریت که با روال تفکر او همخوانی داشت، جهان را محصول کار خدایان نمی‌دانست، بلکه آن را نتیجه‌ی پیوند اتم‌ها می‌دانست. به باور او، پدیده‌ها بطور مکانیکی در نتیجه‌ی برخورد تصادفی اتم‌ها بوجود می‌آیند و هیچ‌گونه خرد خدایی بطور هدفمند در رویدادهای جهان دخالت ندارد. به گفته‌ی اپیکور، خدايان در مکان‌هايی ميان جهان‌ها زندگی بی‌دغدغه‌ و سعادتمندانه‌ای را می‌گذرانند و عاقل‌تر از آن‌اند که در رویدادهای زمينی و سرنوشت آدمیان مداخله کنند. زیرا اگر خدایان در زندگی زمینیان دخالت می‌کردند، دیگر ذات‌هایی کامل نمی‌بودند، چرا که از نظر اخلاقی، مسئولیت کژی‌ها و کاستی‌های زندگی زمینیان به گردن آنان می‌افتاد.

استدلال اپیکور در این زمینه چنین بود: «یا خدا می‌خواهد پلیدی را در جهان از میان بردارد و نمی‌تواند، پس ناتوان است. یا می‌تواند پلیدی را در جهان از میان بردارد و نمی‌خواهد، پس بد است. یا نمی‌تواند و نمی‌خواهد، پس هم ناتوان است و هم بد و در هر صورت شایسته‌ی خدایی نیست. و سرانجام اگر خدا می‌خواهد و می‌تواند پلیدی را از میان بردارد، این پلیدی از کجاست و چرا از میان نمی‌رود؟». بدین‌سان اپیکور به مشیت خدایی و ترس از مجازات آسمانی بی‌باور بود. به گفته‌ی او خدایان نه به کسی یاری می‌رسانند و نه او را پاداش یا عقوبت می‌دهند. پس باید ترس از مجازات آنها را نیز در آدمی از میان برد.

اپیکور بیم از مرگ را نیز بیهوده می‌دانست. به باور او، روح نیز مانند کالبد، طبیعتی مادی دارد و از اتم‌ها ترکیب شده است. قابلیت ادراک حسی، خصلتی تصادفی است که از پیوند گذرای اتم‌های روح و جسم بوجود آمده است. با مرگ، این پیوند گسسته می‌شود و از این طریق توانایی ادراک حسی نیز از میان می‌رود. بنابراین اگر مرگ به معنای فقدان کامل ادراک حسی باشد، یعنی اینکه با آگاهی و درد همراه نیست و به دیگر سخن، به ما ربطی پیدا نمی‌کند. از همین رو اپیکور در نامه‌ای به یکی از شاگردانش می‌نویسد: «به این اندیشه خو بگیر که مرگ به ما ربطی ندارد. زیرا همه‌ی پدیده‌های خوشایند و ناخوشایند به ادراک حسی بازمی‌گردد. اما مرگ به معنی فقدان ادراک حسی است. بنابراین باید به این بصیرت رسید که بدترین شر که همان مرگ باشد، به ما هیچ ربطی ندارد؛ زیرا مادامی که ما زنده‌ایم، مرگ حاضر نیست و به محض اینکه حاضر شد، ما دیگر نیستیم».

شهاب شباهنگ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر