برخی از فيلسوفان طبيعتگرای پيشسقراطی، به کشف قانونمندی يا قاعدهای در جهان صيرورت باور داشتند. هراکليت اين قانون درونماندگار جهان را «لوگوس» ناميد. او لوگوس را به مثابه امری عينی و قانون تکامل جهان اندیشیده است. لوگوس هراکليتی، نيروی خردمندانه و سازمانبخشی در جهان و سرچشمهی همهی هماهنگیهای گيتی است. روحی است که به جهان جان میبخشد و در آدمی نيز خود را به مثابه خرد جلوهگر میسازد.
در نخستين بند از نوشتهای که بطور ناقص از هراکليت باقی مانده، دربارهی لوگوس به چهار ويژگی اشاره میشود: نخست اينکه همه چيز در جهان مطابق لوگوس روی میدهد و هراکليت میخواهد اين لوگوس را بر زبان آورد. دوم اينکه آدمیان از درک اين لوگوس عاجزند، اگر چه برای فهميدن آن تلاش میکنند. سوم اينکه هراکليت تلاش میکند همهی اجزای اين لوگوس را مطابق طبيعت آن تفکيک کند و توضيح دهد. و چهارم اينکه وظيفهی همگان است که از لوگوس مشترک پيروی کنند.
از همين بند میتوان دريافت که ما در لوگوس به مفهوم هراکليتی آن، با موضوع پیچیدهای روبرو هستيم. ولی در مجموع میتوان سه ویژگی برای آن برشمرد: نخست اينکه همه چيز در جهان مطابق لوگوس روی میدهد. دوم اينکه، هدف هراکليت بیان لوگوس است و سوم اينکه لوگوس سخن است، اگر چه هم بیان و هم فهم آن نيازمند بيداری و آگاهی خاصی است. پس صرف سخن گفتن متضمن بیان لوگوس نيست، يعنی میتوان سخنی را بر زبان آورد که فاقد لوگوس باشد. لوگوس چيزی است که آدمیان با آن سروکار دارند، اما با اين حال برايشان بيگانه است. پس بايد به لوگوس گوش فراداد زیرا تنها کسی که لوگوس را بر زبان میآورد، حقيقت را میگويد. لوگوس آدمیان را به شناخت رهنمون میشود.
پارمنيدس اين لوگوس هراکليتی را از جهان میگسلد و آن را به مثابه تنها امر ماندگار و ناميرا و هستی گوهرين، در برابر جهان قرار میدهد. لوگوس برای پارمنيدس، پيکرهای همگون، پایدار و ماورای تجربی یا تراگذرنده (ترانسندنت) است که هستی محسوس در برابر آن رنگ میبازد.
فيلسوفان سوفسطايی، نگاه خود را از امر عينی، متوجه امر ذهنی کردند. اما اين سقراط بود که از قبال گفتوگوهای خود با شهروندان آتنی، خواهان بازشناختن لوگوس، به مثابه سرشت فضيلت و نيکی در درون آدمی است. لوگوس به مفهوم سقراطی آن، بصيرت خردمندانهای است که از يک گفتوگو حاصل میگردد. لوگوس سقراطی، از يکسو دربرگيرندهی خود گفتوگوی زنده و زبان بیميانجی و از ديگرسو امر درست انديشيده شده در گفتگوست. پس سقراط «لوگوس ذهنی» را به مثابه مفهوم در انسان و «لوگوس عينی» را به مثابه صورت یا مثال (ایدس) میاندیشد.
افلاطون اين دو گرايش ذهنی و عينی را در هم ادغام میکند. برای او، «لوگوس ذهنی» همان انديشه و مفهوم است که در نقطهی مقابل دريافت حسی و تصور قرار دارد و افلاطون آن را مينو يا ايده (ایدی) مینامد. اما در فلسفهی افلاطون نيز مانند پارمنيدس، اين ايده خود را چونان «لوگوس عينی» از جهان محسوس جدا میسازد و به صورت تراگذرنده (ترانسندنت) بر فراز آن قرار میگيرد. در واقع، افلاطون در پی يافتن امر ماندگار و جوهری است؛ اما میبیند که در جهان محسوس و قابل رؤيت، همه چيز زواليابنده و فناشونده است و از هستی به نيستی میگرايد. او به اين نتيجه میرسد که هيچ چيز نمیتواند هستندهی واقعی باشد، زيرا گياهان، جانوران و آدمیان همه از بين میروند. اما او همزمان با این پرسش روبرو میشود که آيا «گياه» و «جانور» هم از بين میرود؟ اگر چه سقراط میميرد، اما آيا «انسان» هم میميرد؟ آيا «مفهوم» و «ايده» پايدار نيست؟ بدينسان نزد افلاطون، صيرورت به فرولايهی دگرگونیها يا ماده، و امر ماندگار يعنی ايده تقسيم میشود. ماده، نخستين اصل فلسفهی افلاطونی و ايده دومين آن است. اما ايده برای افلاطون از ارزش والاتری برخوردار است. ايدههای افلاطونی دوباره در مجموعهای به وحدت میرسند و قلمرويی تازه در سطحی بالاتر از امور واقع تشکيل میدهند که افلاطون آن را «جهان ايدهها» مینامد؛ جهانی معقول بر فراز جهان محسوس. اگر چه افلاطون شکافی ميان «لوگوس» و واقعيت ايجاد میکند، اما لوگوس افلاطونی دارای اين ويژگی است که خود را به ايدههای کثيری تقسيم میکند که از به هم پيوستن دوبارهی آنها، بايد مفاهيم جديدی زاده شوند. بدينسان ايدهها نزد افلاطون، به بنياد جهان پديدارها تبديل میگردند.
بنابراين «لوگوس» افلاطونی از دو سو محدود میشود: يکبار از سوی جهان پديدارها يا ماده و دگربار از سوی ايدهای عالی بر فراز همهی ايدهها و به مثابه آخرين وحدت در ميان ايدههای متکثر. برای افلاطون اين ايدهی عالی، ايدهی نيکی است که سرچشمهی همه چيز و امر مطلق به شمار میرود، فراسوی جهان محسوس قرار دارد و برجستهترين حرمت و نيرو از آن اوست. افلاطون روان آدمی را حلقهی واسط میان جهان محسوس و جهان ایدهها میداند و به دوپارگی جهان تفکر و احساس پارمنیدس پایان میدهد. به گفتهی افلاطون، آدمی از گذرگاه دانش، عشق به دانايی و شناخت حقیقت میتواند تا جایگاهی اعتلا یابد که «خداگونه» شود.
فلسفهی ارسطويی، در نقد آرای افلاطون شکل میگيرد. جهت آموزهی ايدهی افلاطون، متوجه بيرون از جهان است و بطور عمودی به آسمان میرود. اما ارسطو میخواهد چنان چرخشی ايجاد کند که اين جهت دوباره متوجه جهان شود. به اين ترتيب، لوگوس ذهنی و عينی در نزد ارسطو، از هم جدا میافتند: لوگوس ذهنی در تجلی بيرونی خود، به لوگوس «منطق صوری» تبديل و به مثابه استنتاجهای قياسی و استقرايی آزاد میگردد و لوگوس وابسته به هستنده، اگر چه مشخصتر میشود، اما در اساس، ساختار افلاطونی امر کلی را حفظ میکند.
شهاب شباهنگ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر