در فلسفهی یونان باستان، تنشی پایدار میان اسطوره یا میتوس (میتهس) و تفکر منطقی یا لوگوس (لوگوس) در جریان است و یکی از چشمگیرترین دستاوردهای معنوی این فلسفه در آن است که با تفکیک این دو مفهوم از یکدیگر، ویژگی اندیشهی عقلانی را کشف کرده است. بر این پایه میتوان گفت که اندیشهی فلسفی یونان باستان، در فاصله گرفتن از پندارهای اسطورهای و حمله به تصورات افسانهای پدید آمد. اگر چه در اندیشهی یونان باستان، مرز میان دو طرز تفکر اسطورهای و منطقی هنوز روشن نبود و نوسان داشت و یونانیان باستان نمیتوانستند عناصر افسانهای را یکباره دور بریزند، اما در عوض تمایل فکری تازه، یعنی علمی آنان، اثر این عناصر را خنثی میکرد.
به دیگر سخن، اندیشهی فلسفی یونانیان در برابر اسطوره قرار داشت و نادرست است اگر ادعا کنیم که چنین فلسفهای صرفا نتیجهی ترجمان تصورات اسطورهای در مفاهیم است. چنین ادعایی به معنای آن است که در گذر از اسطوره به فلسفه، فقط صورت اندیشه تغییر یافته است و به دیگر سخن، فلسفه صرفا به یاری مفاهیم مجرد، لباسی بر تن محتویات اسطورهای کرده است. در صورتی که چنین برداشتی، حق مطلب را دربارهی سرشت فلسفه ادا نمیکند، چرا که استقلال آن را نادیده میگیرد و بویژه منزلتی برای نقش استدلال در اندیشهی فلسفی قائل نمیشود. بر این پایه، باید بیشتر از این واقعیت حرکت کرد که اندیشهی فلسفی خود را از اندیشهی اسطورهای جدا میکند، اما این گسست به یکباره صورت نمیگیرد. به همین دلیل باید پیش از هر چیز، تضاد میان اندیشهی فلسفی و اسطورهای را در نظر داشت.
با اینکه فلسفهی یونانی در نقد تصورات اسطورهای شکل گرفت، اما ما حتی در فلسفهی کلاسیک یونان و از جمله در آثار افلاطون نیز هنوز با برخی روایتهای اسطورهای روبرو هستیم. البته نباید فراموش کرد که افلاطون در اکثر موارد، روایتهای اسطورهای را برای نقد و بیرون رفتن از آنها مورد استفاده قرار میدهد و خود در مخالفت با هومر تأکید میکند که اندیشهی عقلانی (لوگوس) بر ما چیره شده، یعنی جای اسطوره (میتوس) را گرفته است. به گفتهی کارل یاسپرس، فیلسوف آلمانی، افلاطون تکامل اندیشیدن را در زبان اسطوره و صلاحیت اسطوره را برای بیان فلسفه کشف میکند ولی در عین حال از تجسم اسطوره فراتر میرود.
نقد افلاطون از خدایان شعرا، دارای اهمیت ویژهای است، چرا که افلاطون رادیکالتر از پیشینیان از سنت میگسلد؛ به این معنا که دولتشهر (پولیس) کهن را پشت سر مینهد و یزدانشناسان و شاعران را از دولت خود دور نگه میدارد. در طرح آرمانی او از جمهوری (پولیتیا) برای یزدانشناسان و شاعران جایی وجود ندارد. البته چنین نقدی پیش از افلاطون شروع شده بود، اما تنها پس از زوال دولتشهر کهن، در سدهی چهارم پیش از میلاد است که فیلسوفان بطور قطع، جای شاعران به مثابه خداشناسان را میگیرند.
در واقع با افلاطون روندی تکاملی به پایان میرسد که در پی آن، خدایان از زمان «هزیود» به بعد باید با معیار عدل و داد سنجیده شوند، معیاری که از ضرورت نظمی برای همزیستی شهروندان در دولتشهر (پولیس) به دست آمده است. به باور افلاطون، اسطورههای خدایان، واقعیت خود را در آنچه که به اندیشهی آدمی مربوط میشود، از دست دادهاند و دیگر چالشی برای رویارویی و تفسیر سازگار با زمانه به شمار نمیآیند. افلاطون از آنها روی برمیگرداند و بنابراین اسطورهی افلاطونی دیگر به معنای قدیمی آن اسطوره نیست.
حال میتوان پرسید که دستاورد بزرگ یونانیان باستان، آفرینش میتوس بوده است یا بنیانگذاری فلسفه و علم؟ و پاسخ این است که میتوس به مثابه آفریدهی یونانیان تنها نیمی از دستاورد آنان است. نیمهی دیگر یعنی لوگوس، مکمل آن است. اما میتوس در مقابله با اندیشهی منطقی نزد یونانیان به تدریج ضعیفتر میشود و موقعیت مسلط خود را از دست میدهد و سرانجام به شعر تمثیلی آگاهانه و زینت هنری نظم که در واقع خاستگاه اولیهی آن نیز بود، بازمیگردد. در مقابل، لوگوس در کنار آن رشد میکند و تدریجا از برادر مسن خود بزرگتر میشود. چرا که لوگوس در جستجوی واقعیت است تا آن را دوباره در گفتار عقلانی و اصطلاحات مفهومی ارائه دهد، اما میتوس، از مفهوم، تصویر و از یک امر واقعی، داستانی منظوم میسازد و به همین دلیل، میتوس از آن شاعران است و فریبنده و نمیتوان آن را جدی گرفت.
ریشهی جدال میان شعر و فلسفه را نیز باید در همینجا دید که اولی در پی فرانمودی فریبنده و دومی درگیر با هستی است. به همین دلیل افلاطون با هومر به مخالفت بر میخیزد و تصریح می کند که لوگوس بر ما چیره شده است. زیرا به باور افلاطون، لوگوس میخواهد از میان فرانمود فریبندهی میتوس، به قلب حقیقت و واقعیت نفوذ کند.
شهاب شباهنگ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر