فلسفه چیست و به چه درد میخورد؟ پاسخ به اين پرسش بسيار دشوار است. در واقع اين خود پرسشى به غايت فلسفى است. عدهاى از فلسفه انتظار دارند كه پاسخى براى همهى پرسشها داشته باشد. در صورتى كه يكى از كارهاى اصلى فلسفه طرح پرسش است، بدون اينكه خود پاسخ آمادهاى براى آنها داشته باشد. از طرف ديگر، عدهاى نيز فلسفه را انديشهاى بلاموضوع مىدانند كه هیچ فايدهاى ندارد و بايد آن را دور انداخت.
در حالى كه عدهاى فلسفه را با هيبت و بيم مىنگرند و آن را تلاشهاى فكرى فوقبشرى ارزيابى مىكنند، عدهاى ديگر نگاهى تحقيرآميز به آن دارند و آن را پندارها و روياهاى باطل مىشمرند. برخى فلسفه را مسأله و دغدغهى فكرى همهى انسانها مىدانند كه بايد براى همگان قابل فهم باشد و برخى ديگر آن را چنان دشوار مىدانند كه هیچ اميدى به فهم آن وجود ندارد. شماری معتقدند امروز هم فلسفه از جایگاه ارجمندی برخوردار است و شماری بر این باورند که این سنت ۲۵۰۰ ساله که در آن فیلسوفان و مکاتب فلسفی گوناگون همواره به جان هم افتاده و یکدیگر را نقد و نفی کردهاند، هیچ دستاورد سودمندی نداشته و اگر هم ارزشی داشته باشد، تاریخی است.
اگر فلسفه را در آن چيزى خلاصه كنيم كه در كتابها در مورد آن نوشته شده يا در سمينارهاى دانشگاهى به آن پرداخته مىشود، آن را در هيئتى ازخودبيگانه خواهيم يافت؛ بيگانه از جهان، و مشغولیت ذهنی افرادی كه در برج عاج خود نشسته و "چیزی را به هم بافتهاند". اما بدینسان در حق فلسفه بیانصافی کردهایم.
گفتنی است که فلسفه بیش از همه از سوی خود فیلسوفان مورد نقد قرار گرفته و به معارضه طلبیده شده است. برخی از آنان حتی موجودیت فلسفه را بلاموضوع و ناموجه دانستهاند. ولی فلسفه احتمالا همیشه وجود خواهد داشت. چرا که به قول کانت، خرد آدمی در ردهای از شناخت خود دارای این سرنوشت ویژه است که با پرسشهایی روبرو میشود که نه میتواند آنها را کنار بگذارد و نه به آنها پاسخ دهد؛ خرد نمیتواند این پرسشها را کنار بگذارد چون خود طبیعت خرد آنها را به او تحمیل میکند و نمیتواند به آنها پاسخ دهد، زیرا این پرسشها از سراسر توانش خرد آدمی فراتر میروند.
فلسفه با پرسش میآغازد. كودكان پرسشهاى فلسفى زيادى مطرح مىكنند. پس همهى ما به گونهاى فلسفيدهايم. پرسش فلسفى زمانى رخ مىدهد كه جهان آشناى روزمره ناگهان بداهت خود را از دست مىدهد و به مسأله تبديل مىشود. فرض کنید شما در خانهاى زندگى مىكنيد كه گوشهها و اجزا و وسايل آن برايتان آشناست. اما اگر خود اين "آشنايى" به مسأله تبديل شود و ذهنتان را درگیر کند، كل خانه آنچنان برايتان زير سؤال مىرود كه گويى در يك دشت بىانتها و بدون سرپناه زندگى مىكنيد.
چند نمونه از پرسشهاى فلسفى: «جهان چيست و از كجا آمده است؟»، «آيا زندگى معنایی دارد؟»، «آيا انسان اختياری برآمده از آزادی دارد؟»، «حقيقت چيست؟»، «شناخت چگونه صورت میگیرد؟»، «چگونه بايد رفتار كرد؟» و....... پرسشهايى از اين دست، غالبا پرسشهاى فلسفى هستند. در واقع مىتوان ديد كه پرسشهاى فلسفى مىتوانند به هر كس مربوط باشند. به همين دليل بعضىها معتقدند كه آدمی محكوم به فلسفيدن است.
در عين حال بايد تصريح كرد كه پرسشهاى فلسفى داراى يک سنت هستند. در همين سنت فلسفى است كه با توجه به چنين پرسشهايى، گونهای "آگاهى به مسأله" تكوين مىيابد و رشد مىكند. اين آگاهى به مسأله، تدريجا به معيارى براى خود فلسفيدن تبديل مىشود. پس اگر هم بپذيريم كه آدمی محكوم به فلسفيدن است، بايد اذعان كنيم كه اما اين فلسفيدن در سطوح گوناگونى صورت مىگيرد.
"فلسفه" (فیلوسوفیا) در زبان يونان باستان به معنى "عشق به فرزانگى" بود و یونانیان دوستدار دانش را "فیلسوف" مینامیدند. فلسفه در يونان باستان نخست با "شگفتى" مىآغازد. کارل ياسپرس فيلسوف آلمانى خاطر نشان مىسازد كه پرسشهاى آغازين فلسفى در شرايط دشوار زندگى شكل گرفتهاند، مثلا در هنگام مرگ نزديكان، يا زمانی كه خود آدمی در خطر مرگ يا وضعيتهای رنجآور بوده، یا هنگامی که آدمی به عذاب وجدان دچار بوده و احساس گناه مىكرده است. چنین لحظاتی که غالبا با سکوت و تنهایی همراه است، ذهن را به سوی پرسشهای فلسفی سوق میدهد.
يكى ديگر از تكانههاى فلسفيدن "ترديد" است. شك و ترديد اگر پيگيرانه و بنيادين مطرح شود، مىتواند به طرح ژرفترين پرسشهاى فلسفى منجر گردد، مثلا در نمونهى دكارت.
دکارت فیلسوف و ریاضیدان فرانسوی قرن هفدهم میخواست پس از صدها سال تسلط جزمیات مسیحی سدههای میانه، ساختمان فلسفه را از نو بر شالودهای تزلزلناپذیر و ویرانناشدنی استوار سازد. به نظر او، دریافتهای حسی میتوانند ما را بفریبند و اشیا را آنگونه وانمود سازند که واقعا نیستند. بنابراین برای دستیابی به شناخت یقینی، باید مبدا را بر شک و تردید بنیادین و بیکران نهاد. اما شک ریشهای واجد این خصوصیت است که بر خود شک نیز چیره میگردد و شالودهای را که دکارت در پی آن بود آزاد میسازد. شک بنیادین، میتواند همهی امور و اشیا را دربرگیرد، ولی خود را نمیتواند در برگیرد. اگر من به همه چیز شک کنم، به این نمیتوانم شک کنم که این منم که دارم شک میکنم. به دیگر سخن، همه چیز را میتوان انکار کرد، اما خود عمل انکار کردن را نمیتوان انکار کرد.
به این ترتیب دکارت در شک دستوری خود نکتهای را مییابد که در آن نمیتوان شک کرد. او همهی تصورات را از ذهن خود بیرون میکند. ولی آنچه در نفس او باقی میماند خود او، یعنی کسی است که دارد همه چیز را معروض شک قرار میدهد. دکارت به این نتیجه میرسد که در وجود شککننده که خود او باشد دیگر نمیتوان شک کرد و به دیگر سخن، چون در حین اندیشیدن شک میکند، باید وجود داشته باشد. اینجاست که او آن جملهای را بر زبان میآورد که در تاریخ اندیشه معروف شده است: «میاندیشم، پس هستم!». بر این پایه، نخستین شناخت یقینی برای دکارت حاصل شده بود. این شناخت، روشن و آشکار در برابر او قرار داشت. این شناخت اما یک چیز دیگر هم به او نشان میداد و آن اینکه گوهر و سرشت اولیهی نفس، چیزی جز اندیشیدن نیست. به دیگر سخن، نفس یعنی جوهر اندیشنده. از آنجا که درجهی یقین و قطعیتی که با آگاهی به خویشتن پیوند دارد، دربرگیرندهی تمامی حقیقت است، دکارت نتیجه میگیرد که باید تمام ایدههایی را نیزحقیقی دانست که بصورت روشن و آشکار در ذهن وجود دارند. این سنجیدار حقیقت، نزد دکارت است. دکارت از این طریق به اصلهای ارزنده (آکسیومهای) دیگری دست مییابد.
بر این پایه میتوان گفت شگفتى و ترديد به عنوان دو آغازهی اصلی فلسفه، آدمی را نسبت به نادانى خود آگاه کردند. آگاهى به نادانى، آدمی را به سوى يافتن پاسخهايى براى پرسشهايش و بنابراين شناخت بيشتر سوق داد.
باید افزود که فلسفه، علم و دين هر سه تا حدودى در تلاش برای پاسخ دادن به اين پرسش هستند كه جهان چيست يا چگونه است؟ اما بايد فلسفه را از علم و دين تفكيک كرد. در حالى كه دانش و دين هر يک به گونهاى پرسش را معدوم مىكنند، تفكر فلسفى اساسا به نيروى پرسش زنده است.
در تفكيک فلسفه از علم مىتوان پرسشهاى آن دو را با هم مقايسه كرد. برای نمونه علم در جلوههای گوناگون خود مىپرسد: هستهی اتم اکسیژن چند پروتون دارد؟ آب در چه دمايى میجوشد؟ تیرانوسور در کدام دورهی زمینشناسی میزیست؟ خرس قطبی چند دندان دارد؟ كاشف استرالیا كه بود؟ در جنگ واترلو كدام طرف پيروز شد؟ مجارستان با چه کشورهایی هممرز است؟ اسپانیولی به کدام شاخه از زبانهای هندواروپایی تعلق دارد؟ سرانهی درآمد ناخالص ملی کشور نروژ چقدر است؟ و پرسشهاى مشابه. علم با دادن پاسخ به اين پرسشها، نيروى پرسش را در آنها نابود مىكند. اما براى پرسشهايى از اين دست که: هستى چيست؟ چرا هستى و نه نيستى؟ آزادى چيست؟ معناى برجاهستى آدمی چيست؟ امر نيک كدام است؟ پرسشهايى از اين دست، پاسخهاى قطعى در قبال خود نمىيابند. بنابراين ژرفترين پرسشهاى فلسفى آنهايى هستند كه همواره از نو بر پاسخهاى داده شده چيره مىگردند.
از منظر روش نيز ميان فلسفه و علم تفاوت وجود دارد. روش فلسفه خود مسألهاى فلسفى است و از بيرون به آن تحميل نشده است. این پرسش که فلسفه چه رویکردی اتخاذ میکند را فقط خود فلسفه میتواند پاسخ گوید. به دیگر سخن، در خود پرسشهای فلسفی است که باید روش فلسفیدن ارائه گردد. و این یکی از تفاوتهای بنیادین میان فلسفه و علم است. زیرا علم همواره معطوف به حوزهاى معين است و بخشی از واقعیت تجربی را آن هم به روشی معین به موضوع پژوهش خود تبدیل میکند. این بخش یا بخشی از طبیعت است (علوم طبیعی)، یا بخشی از آنچه ساختهی عملکرد انسان است (علوم فرهنگی). اما اگر بر فلسفه نام علم بگذاريم، بايد روشن کنیم كه منظورمان علم به معنايى بسيار نامشخص است.
فلسفه، دانشى است بنيادين، جهانشمول، عقلى و نقدى و از آنجا که شرایط امکان واقعیت تجربی را معروض پرسش قرار میدهد، در واقع از کل جهان تجربی ما میپرسد. هیچ دانشی نمیتواند خود را معروض پرسش قرار دهد. ولی فلسفه همانند دادگاهی است که به یاری قاضی آن یعنی خرد آدمی، نه تنها میتوان از خود فلسفه بازخواست کرد، بلکه همزمان میتوان هر گونه دانش، جهانبینی، ایدئولوژی، دین، تکنولوژی، جامعه، هنر و فرهنگ را نیز در برابر این دادگاه مواخذه و نقد کرد. برای نمونه، پیشرفت تکنولوژی و تسخیر روزافزون طبیعت توسط آدمی نمیتواند دغدغهای برای خود تکنولوژی ایجاد کند. تکنولوژی هرگز پیامد و غایت تسخیر طبیعت را معروض پرسش قرار نمیدهد. ولی فلسفه میتواند بپرسد که اگر کرهی زمین را نه فقط میراث گذشتگان، بلکه همچنین ودیعهی آیندگان بدانیم، آیا ضروری نیست در رویکرد خود نسبت به تسخیر طبیعت بیشتر تأمل کنیم؟ بر این پایه میتوان گفت که فلسفه با هرگونه جزمیتی درمیافتد و هرگونه تفکر غیرانتقادی را به معارضه میطلبد.
نكتهى ديگر در تفاوت میان علم و فلسفه اینست كه ما در علم شاهد پيشرفت و ترقى روزافزون هستيم و به عبارت ديگر، علم دائما پیش میتازد و پهنههاى گستردهترى را فتح مىكند؛ در حالى كه در فلسفه چنين نيست. پرسشهايى از زمان آغاز اندیشههای فلسفی در یونان باستان مطرح شدهاند كه هنوز جزو مسائل فلسفه هستند و پاسخ درخوری نیافتهاند و شاید هرگز نیابند.
در تفكيک میان فلسفه و دين نيز بايد نخست گفت كه دين پندارى است كه انسان را همواره مشخصا در مناسباتى با یک علت غايى هستى مانند خدا، يا امر مطلق، يا قدسى مىبيند و مىفهمد. از ديگر سو چنين پيوندى هميشه منوط به تفسيرى خاص از انسان بودن و جهان است. چنين تفسيرى را مىتوان آموزه (دكترين) ناميد. دين همواره براى پرسش داراى "مناطق ممنوعه" است و میکوشد "حقایق" خود را از تعرض پرسش در امان نگاه دارد. بیهوده نیست که برخى پرسشهاى فلسفى در ساحت دين عين جنون به شمار مىآيند. فلسفه اما چنان كه گفتیم شیوهی تفكرى نه متکی بر ایمان، بلکه متکی بر خرد آدمی است و پیششرط و محدودیتی برای پرسیدن و اندیشیدن قائل نیست. در فلسفه، نتایج مترتب بر یک پرسش هرگز قابل پیشبینی نیست و اساسا معلوم نیست یک پرسش فلسفی به پاسخ برسد. در حالی که دین یا پرسش را ممنوع میکند و یا اگر اساسا پرسشی را مجاز بشمارد، پاسخ از پیش آمادهای برای آن دارد.
با اين توضیحات شايد اکنون بتوان به ارائهى تعريفى از فلسفه به صورت زير خطر كرد: «فلسفه تفكر يا گونهى خاصى از دانش بنیادین خردگرا و سنجشگر از شرايط امكان واقعيت تجربى در كل آن است».
اما اين تازه آغاز كار است. برای نزدیکتر شدن به محل منازعه، بد نیست ببينيم خود فيلسوفان فلسفه را چگونه تعريف كردهاند:
افلاطون مىگويد: «فلسفه، توانايى درک از امور جاويد است. دانش فراگشايى هستى و امورى كه پديد نمیآیند، زوال نمیيابند و دگرگون نمىشوند. تلاش فيلسوفان متوجه كل هستى است. از همين رو، به اشيا جداگانه بسنده نمىكنند و در آنها متوقف نمىشوند. عطش آنان زمانى فرو مىنشيند كه طبيعت هر چيز را بطور فىنفسه به يارى نيروى روحى درک كنند. آنان به اين ترتيب به هستى واقعى نزديک مىشوند با آن در مىآميزند، تا خرد و حقيقت را پديدآورند».
ارسطو مىگويد: «فلسفه، دانش و شناخت فىنفسه نسبت به امور قابل دانستن و عالىترين دانش است. كسى كه دانش را براى خود دانش برمىگزيند، عالىترين دانش را برگزيده است».
رنه دكارت مىگويد: «فلسفه، دانشگاه فرزانگى است. فرزانگى نه به معناى هوشمندى روزمره، بلكه به مثابه دانش كلى نسبت به همهى امورى كه انسان مىتواند بشناسد، هم براى جهتيابى در زندگى، هم براى حفظ تندرستی و هم در كشف هنرها».
توماس هابس مىگويد: «فلسفه، شناخت عقلى از معلولها يا پديدارها مبتنى بر رابطهى علت و معلولى است. هدف و وظيفهى فلسفه آنست كه ما معلولهاى قابل پيشبينى را زودتر دريابيم و از آنها به سود خود استفاده كنيم».
ايمانوئل كانت مىگويد: «فلسفه، ايدهى فرزانگى كامل است كه به ما واپسين غايتهاى خرد بشرى را نشان مىدهد. زیرا فلسفه به مفهومی جهانی، دانش پیوند همهی شناخت و کاربرد خرد آدمی، معطوف به غایتهای نهایی است. ميدان فلسفه به معناى امروزين آن با اين پرسشها تعيين مىگردد: چه مىتوانم بدانم؟ چه بايد بكنم؟ چه اميدى اجازه دارم داشته باشم؟ همهی این پرسشها نهایتا به این پرسش منتهی میگردند که: انسان چیست؟».
گوتليب فيشته مىگويد: «اين كه چگونه فلسفهاى برمىگزينيم، وابسته به آن است كه چگونه انسانى هستيم. زيرا يک نظام فلسفى، وسيلهاى مرده نيست كه آن را به دلخواه كنار بگذاريم يا بپذيريم. فلسفه داراى روح است، روحى كه انسان به آن مىبخشد. آدمی باید برای فیلسوف شدن زاده شده باشد و برای این کار تربیت شود و خود را آموزش دهد. ولی آدمی از طریق هیچ هنر انسانی نمیتواند به فیلسوف تبدیل شود».
فريدريش هگل مىگويد: «فهم آن چه هست، وظيفهى فلسفه است. زيرا آن چه هست، خرد است. اما آنچه به فرد مربوط مىشود، هركس فرزند زمانهى خويش است. بنابراين فلسفه امرى است كه زمانهى خود را به انديشه درمىآورد. پس گفتن اينكه فلسفه از جهان حال فراتر مىرود، به همان اندازه ابلهانه است كه بگوييم فرد از زمانهى خود فراتر مىرود».
كارل ماركس مىگويد:«فلسفه در پرولتاريا سلاح مادى خود و پرولتاريا در فلسفه سلاح معنوى خود را مىيابد. رهايى آلمانى از طريق انقلاب، رهايى انسان است. مغز اين رهايى فلسفه است و قلب آن پرولتاريا. فلسفه نمىتواند متحقق شود بدون قيام پرولتاريا، پرولتاريا نمىتواند برخيزد جز از راه تحقق فلسفه».
فریدریش نیچه میگوید: «اگر فرض کنیم حقیقت یک زن است، چه خواهد شد؟ آیا این گمان ایجاد نخواهد شد که همهی فیلسوفان تا آنجا که جزمگرا بودهاند، درک معیوبی از زنان داشتهاند؟ آن جدی بودن ترسناک و آن پیله کردن ناهنجار که تا کنون با آن به سراغ حقیقت رفتهاند، آیا ابزاری ناشیانه و ناکارآمد برای به دست آوردن دل یک زن نبوده است؟ بیشک آن زن نگذاشته که او را تصاحب کنند».
كارل پوپر مىگويد: «فیلسوفان در سراسر تاریخ و حتی در زمان خود ما، همواره کوشیدهاند مانند جادوگران چادری بر سر کشند تا همگان بپندارند که فلسفه چيزی است غریب و بسیار پيچيده و اسرارآميز که نمیتوان رموز آن را بر مردم عادی آشکار ساخت. آنان چنین وانمود کردهاند که فلسفه دین و الهیات خردمندان و اهل عقل و دانش است و درست همان صفاتی را دارد که این نوع خرافهگری عام، فلسفه را بدان صفات میشناسد. ولی همهى انسانها فلسفهاى دارند، چه بدانند و چه ندانند. البته بايد اذعان داشت كه اينگونه فلسفههاى ما ارزش زيادى ندارند، اگر چه تأثير آنها بر انديشهها و رفتارهاى ما فاجعهبار است. از همين رو ضروری است كه ما فلسفههاى خود را به گونهای انتقادی مورد بررسى قرار دهيم. وظيفهى فلسفه، همين بررسى انتقادی است».
و سرانجام لودويگ ويتگنشتاين مىگويد: «فلسفه بايد انديشههايى را كه ناروشن و درهم هستند، روشن و تفكيک كند. روش درست فلسفه آن است كه آن چيزی را نگويد كه قابل گفتن است، مانند گزارههاى دانشهاى طبيعى كه با فلسفه ارتباطى ندارند. ولی ما احساس میکنیم حتی هنگامی که به همهی پرسشهای ممکن دانش پاسخ داده شده باشد، باز هم مسائل زندگی ما همچنان دست نخورده باقی میمانند. پرسش در جایی تواند بود که پاسخی وجود داشته باشد و پاسخ در جایی، که چیزی بتواند گفته شود. پاسخی که نتوان به زبان آورد، به پرسشی مربوط میشود که آن را نیز نمیتوان به لفظ آورد. آنچه دربارهاش نمیتوان سخن گفت، میباید دربارهاش خاموش ماند».
اينكه فلسفه امروز به چه دردى مىخورد، مىتواند موضوع نوشتهاى جداگانه باشد. اينک در تعاريف بالا جستجو كنید و ببينید كدام يک بيشتر با سليقه و نگاهتان به دنيا سازگار است. اگر هیچکدام سازگار نبود و علاقهای برای اندیشیدن در شما برنیانگیخت، میتوانید کل این بحث را کنار بگذارید و فراموش کنید. اما اگر ذهنتان دچار کنجکاوی و بیقراری شد و به موازات آن در اين جنگل تعاريف سرگردان شدید، هيچ نگران نشوید و دلسردى به خود راه ندهید. این تازه آغاز یک ماجراجویی است.
شهاب شباهنگ
اسفند ۱۳۹۲
با درود
پاسخحذفشهاب جان عاشق نوشته های شما در زمینه فلسفه هستم، باور کنید کامنتهای زیر این لینک http://azadegi.com/link/2013/03/12/325724 در آزادگی رو بیش از ده بار خوندم و هر بار هم برایم جذاب بوده
بخشی از این مقاله رو ازمیان نظرات شما و سایر کاربران در آزادگی جمع آوری کرده بودم، که به لطف این مقاله مروری دوباره شد.
دوست عزیز نمیدونم چرا شما اینقدر با ساختن یک وبلاگ مشکل دارید؟!!! بابا جان، شاید یه روز یه بلا ملایی سر اینجا اومد، کاره دیگه، یا اینکه میرور ازدواج کرد و خانمش دیگه نذاشت بیاد اینجا :))) یا هر اتفاق دیگه ای ، شما بگو ما شما رو از کجا پیدا کنیم؟
اصلا منظورم این نیست که مطالبتون رو در اینجا که به نوعی پایگاه فعلی همه ما هست انتشار ندهید، ولی با شرایطی که همه ما شاهد اون بودیم گذاشتن همه تخم مرغ ها در یک سبد کار درستی نمیتونه باشه...
منتظر مقالات بعدی شما (مخصوصا در زمینه فلسفه) هستم
بدرود
رامکال گرامی با درود،
حذفسپاس از مهرتان. با شناختی که از شما دارم مطمئن بودم که حتما در زیر این نوشته برایم یادداشتی خواهید گذاشت. فعلا که این وبلاگ وجود دارد و میرور جان با گشادهدستی درهای آن را به روی همهی ما باز گذاشته و من هم هر وقت فرصت کنم و چیزی بنویسم همینجا با دوستان به اشتراک میگذارم. گمان هم نمیکنم میرور به این زودیها به ازدواج تن دهد، چون شنیدهام تا کنون به چند خواستگار که همگی دختران خوشگل و پولداری بودهاند جواب رد داده و گفته تا «محفل آزادگی» دوباره سروسامان نگیرد، ازدواج نخواهد کرد! (البته نگفته که اگر این محفل دوباره پا بگیرد او هم دیگر اساسا وقتی برای تشکیل خانواده نخواهد داشت!). بنابراین شما نگران نباشید. فعلا که «آزادنامه» وجود دارد و اگر هم روزی نباشد، میهمان وبلاگ دیگر دوستان خواهیم شد و تبادلنظرها را آنجا انجام خواهیم داد. خلاصه من همواره این گوشه و کنار در خدمت شما و دیگر دوستان هستم.
تندرست و شاد باشید.
با درود به شهاب عزیز و قلم روان و شیوایش ، ساده کردن بحثهای فلسفی به گونه ای که همگان آنرا درک کنند کاری ستودنیست .
پاسخحذفدر ادامه شهاب عزیز جسارت میکنم و پیشنهادی به شما میدم یکی از ویژگیهای نوشته های شما حتی کامنتهای شما طولانی بودنشونه که با توجه به مختصات کاربران دنیای مجازی که در مواجهه با انبوه مطالب و عکس ها و خبرها و تحلیل ها معمولا عادت دارند همزمان چند صفحه رو باز کنند و در کمترین زمان ممکن بیشترین صفحات رو بازدید کنند ، به نظرم اگر خلاصه تر مطالب رو جمع بندی کنید خوانندگان بیشتری میتونند استفاده کنند البته اعتراف میکنم خلاصه کردن بحثهای اینچنینی کار بسیار سختیه .
و اما بعد ...
چون دو هفته ای دسترسی به نت ندارم پیشاپیش سال جدید رو به همه دوستانم تبریک میگم ، حال و هوای تبریک های پارسال بچه های آزادگی و مقایسه اون با وضع امسال ناخودآگاه حس ....
http://www.azadegi.com/link/2013/03/19/328019
بگذریم ( اون سه نقطه هم واسه سانسور ناامیدی و ناراحتی و غم و غصه بود )
به امید روزهای بهتر برای تک تک دوستان و در یه نمای بازتر برای کشورمون
ما محکومیم به امید داشتن
با درود فراوان به رهگذر گرامی،
حذفمتاسفانه این مقاله را بیش از این نمیشد کوتاه کرد. من حتی دو پرسشی را که در آغاز مقاله مطرح کرده بودم، نتوانستم پاسخ دهم و ناگزیر پرسش دوم را به نوشتهای دیگر موکول کردم تا مقاله بیش از اندازه طولانی نشود. با این همه، از تذکر شما سپاسگزارم و در آینده خواهم کوشید از این هم فشردهتر بنویسم.
سال نو را به همگان بویژه ایرانیان و دوستداران مردم ایران تبریک می گویم و برای شما دوستان گرامی سلامتی، شادمانی و بهروزی آرزو می کنم.
پاسخحذفسال نو بر شما نیز مبارک باد ،،،،،
حذف
پاسخحذف___________ ***__*_**** ___________
____________**__**_____* __________
___________***_*__*_____* _________
__________****_____**___****** ____
_________*****______**_*______** __
________*****_______**________*_**
________*****_______*_______* _____
________******_____*_______* ______
_________******____*______* _______
__________********_______* ________
__***_________**______** __________
*******__________** _______________
_*******_________* ________________
__******_________*_* ______________
____**___*_______** _______________
___________*_____*__* _____________
_______****_*___* _________________
_____******__*_** _________________
____*******___** __________________
____*****______* __________________
____**_________* __________________
_____*_________* __________________
_____________*_* __________________
______________** __________________
سال نو به همه بچه های خوب آزادگی تبریک عرض میکنم ... از طرف بهداد
در ضمن از شهاب گرامی و میرور عزیز بابت این مطلب طولانی و خواب آور تشکر میکنم ... وای که حوصله مون سر رفت :)
ای کاش هیپاتیا هم سری به اینجا بزنه و بگه حالش خوبه ...