دومين شغل رسمي من "حسابداري مندلي غشو" بود. مندلي جوجه ميفروخت. نه اينكه جوجه فروش باشد، يك قفس كوچك ميگذاشت جلوي پايش و سه چهار جوجه اي كه در آن بود را ميفروخت. يكبار كه از مدرسه برميگشتم، دوم ابتدايي بودم، ديدم رندهاي محل، به جاي پول، پولك حلبي به او دادند و سرش كلاه گذاشتند. تصميم گرفتم بعدازظهرها كنارش بنشينم و نگذارم كلاه سرش بگذارند. جوجهها را ديوانه وار ميپرستيد. هروقت ميپرسيدي "توي زندگي عاشق چي هستي؟"، ميگفت: "غاز، مرغابي، بي زحمت، اردك، جوجه". ميگفتند يك بار گربه نابكاري يكي از جوجه هايش را به خون كشيده بود و مندلي از فردا شده بود قاتل گربه ها؛ از صد فرسخي پاره سنگ را درست مينشاند روي پيشاني گربهها و خلاص؛ مثل تك تيراندازهاي فيلم محمد رسول الله. از آن روز هم به جوجه سوگلياش اجازه نداده بود از قفس بيرون برود. در قفس را قفل كرده بود و كليدش را دفن كرده بود. سوگلي كشته نشد، اما بعد از مدتي براي خودش مرغي شد و هيچكس نميتوانست از در قفس بيرون بياوردش؛ همانجا ماند؛ تا ابد؟ نميدانم، لااقل تا وقتي مندلي پيش ما بود. امروزيها به مندلي ميگويند ديوانه، ما اما به او ميگفتيم مندلي، مندلي غشو. اصلا آن روزها كسي به كسي ديوانه نميگفت. ديوانهها كنار ما و با ما زندگي ميكردند و كسي هم اعتراضي نداشت. بچهها مندلي را اذيت ميكردند اما رويش غيرت داشتند؛ عمرا ميگذاشتند كسي از محل ديگري بيايد و مندلي را آزار بدهد. يك كتك سير به طرف ميزدند و كت بسته ميبردندش پيش مندلي و ميگفتند مندلي فحشش بده. مندلي هم شروع ميكرد تمام وابستگان نسبي و سببي طرف را در موقعيتهاي خيلي اروتيك و بعضا فتيشيستيك قرار دادن. فقط چون فحشهايش "ساختار"هاي نادرستي داشت و ضماير مذكر و مونث را به اشتباه انتخاب ميكرد، دست آخر هيچ اتفاق خلاف شرعي براي اقوام طرف نمي افتاد (آرزو به دل ماندهام كه روزي بتوانم نص صريح فحشهايش را ذكر كنم)؛ آخريها هرروز حالش بدتر ميشد. اين را ميشد از چشمهاي غمگين جوجه/ مرغي فهميد كه در قفسش روزگار سپري ميكرد. بدخلق شده بود اما سنگ پرانياش حرف نداشت. فحشهايش هم به كل فاقد ساختار شده بود و تكرار پربسامدي بود از سه كلمه طلايي ناسزاهاي ايراني. يك روز صبح، مندلي ديگر نبود. اوايل كسي نفهميد، روزگار عوض شده بود و هر كسي گرفتار بيچارگي هاي خودش. اما كم كم همه فهميدند پارك جهانپناه بي مندلي انگار كه چيزي كم دارد. ميگفتند برادرش مندلي را برده پيش خودش، در خيابان ميرداماد؛ ميرداماد كجا بود؟ كسي چه ميداند؛ آن سر دنيا، جابلقا، جابلسا. من ولي باور نكردم. شك نداشتم كه مندلي را برده اند ديوانه خانه. نشسته اند و از روي يك كتاب لعنتي، درمان كه نه دست به سرش ميكنند. صدسال گذشت تا فهميدم حدسم درست بوده، صد سال گذشت تا بفهمم ميشل فوكو مندلي را از ما گرفت. صدسال گذشت تا با تمام وجودم تاريخ جنون را درك كنم و بفهمم مندلي زماني از جهان ما گم شد كه فرصت "مراقبت" نداشتيم و "تنبيه" را تنها راه رهايي دانستيم؛ لعنت به شما جناب آقاي ميشل فوكو، وِر ايز ماي مندلي؟ ماي ديِر مندلي
===
کاکا جان ، آنجا که از مندلی میپرسیدند "تو زندگی عاشق چی هستی" ، اسم چند پرنده رو آورده که یکی از آنها "بی زحمت" است ،
پاسخحذفبی زحمت به ما بگوئید که "بی زحمت" به چه معنی میباشد :)
میرور جانسپاس از زحمتی که کشیدید. بی زحمت تکیه کلام مندلی بود
حذفکاکا جان با درود،
پاسخحذفبهتر نبود به جای عبارت «جوجهها را ديوانهوار ميپرستيد» نوشته میشد «جوجهها را مندلیوار میپرستید»؟!
در ضمن میشل فوکو در تاریخ جنون روند تاریخی رفتار جامعه با مجانین را از قرون وسطی به این سو بررسی میکنه، ولی ما در ایران با روند معکوسی روبرو هستیم و داریم از عصر تجدد آبکی خودمون با شتاب به قرون وسطی برمیگردیم. به همین دلیل هم نه تنها امثال مندلی غشوها رو از جامعه منزوی نمیکنیم و آزاد میگذاریم، بلکه اونها رو در راس امورات مملکت نشوندهایم و دارند بر ما فرمانروایی میکنند. یک نگاهی به ترکیب حاکمیت بیندازید، پر از مندلیغشوهاست. فقط با این تفاوت که مندلیها دیوانگان بیآزار بودند و اینها دیوانگان آدمکش!