نوکرصفتی گونهای خودباختگی ابلهانه است، اما حماقتی بیآزار نیست، بلکه داغ ننگی است که شخصیت آدمی را لکهدار میکند. نوکرصفتان و چاکرمنشان وظیفهای را که آدمی نسبت به خویشتن دارد لگدمال میکنند. آنان آزادی و آزادگی را به حراج میگذارند، ارادهی خود را فرومینهند و اندیشیدن را به دیگری وامیگذارند، زیرا به خود باور ندارند. آنان برای دستیابی به عنایت خدایگان و رهبران، به هر خفتی تن میدهند. نوکرصفتی را میتوان تلاشی برای دستیابی به موقعیتی بهتر، ولی با ابزار ویرانگر بیحرمتی به خود و نابودی شخصیت خویشتن دانست.
نوکرصفتی میتواند تحت تاثیر جادوی قدرت باشد، یا نتیجهی افسونشدگی نسبت به مرجع اقتدار، یا محصول جاذبهی «شخصیت فرهمند» یا حتی پیامد خوف از سنگدلی و سبعیت «مرد آهنین». با این همه، این ترس هر اندازه باشد، همواره با نوعی مسحورشدگی همراه است. مسحور این حسرت که شاید بتوان با ذوبشدن در مرجع اقتدار، در «بزرگی» و «عظمت» او سهیم شد و نهایتا بر کوچکی و حقارت خود غلبه کرد. قدرتی که نافذ و فرمانروا باشد؛ به سرعت نوکرصفتان را به مدار خود جذب میکند، زیرا نوکرصفتی همواره آمیزهای از خوف و انجذاب است.
هرگز نباید نوکرصفتی را با فروتنی اشتباه گرفت. انسان نوکرصفت خود را تحقیر میکند و خوار میشمرد، زیرا نمیداند کیست. او خود را کمتر از آن میداند که هست. در حالی که انسان برخوردار از تواضع عقلی میداند کیست و مرزهای خود را آگاهانه میشناسد و میپذیرد. او دارای این درایت است که جایگاه واقعی خود را تشخیص میدهد. از این رو، نه برای خود مقام خدایی قائل است و نه بنده و بردهی دیگران میشود.
اما چاکر خود را در برابر سرور بر خاک میافکند؛ یا خاضعانه به دستبوسی و پابوسی او میرود. او از ارزش خود میکاهد و خود را تحقیر میکند، چون از استقلال شخصیتی برخوردار نیست و خود را برای پذیرفتن مسئولیت آزادی خویشتن ناتوان میبیند. باتلاق تحقیر و خوارشماری خویشتن، چاکرمنش را همواره بیشتر در خود فرو میکشد. به نظر میرسد که مارپیچ سقوط به اعماق حقارت، به امید ذرهای موقعیت بهتر، برای بسیاری از افراد پایانی ندارد. چاکرمنش فاقد هرگونه اعتماد بهنفس است. او شهامت قائم به ذات بودن را ندارد.
اما خوارشماری خویشتن، نتیجهی مقایسهای اجتماعی نیست. چنین نیست که نوکرصفتان و چاکرمنشان نخست خود را با دیگران مقایسه کرده باشند تا از گذرگاه این قیاس به ضعفهای خود پی برده و برای خود جایگاه نازلتری قائل شده باشند. این روند درست بر عکس است: کسی که احساس حقارت میکند، دنبال بتی برای پرستش میگردد. او در خود چیزی نمییابد تا بر آن اتکا کند. پس بر این باور است که خُرد و حقیر است و به شمار نمیآید و باید به گردن دیگری بیاویزد.
نوکرصفتی و چاکرمنشی همزمان به گونهای سرچشمهی قدرت نیز بهشمار میرود. فرمانبران مطیع، داوطلبانه شانههای خود را در زیرپای خدایگان قرار میدهند تا عروج او را ممکن سازند. آنان یوغ بندگی و بردگی را با دستان خود بر گردن مینهند. احساس حقارت آنان را با شتاب بهسوی چنگال قدرت سوق میدهد و گرفتار میکند. حکومتها معمولا بر چیزی جز احساس نیاز استوار نیستند، خدایگان قدرتی بیش از آن ندارد که به او داده شده است و سرور به هیچ چیز جز ایمان زیردستان به بندگی مجهز نیست. بندگان بدون عنایت خدایگان خود را از دست رفته میپندارند. خدایگان است که به زندگی آنان سمت و معنا میدهد. اینکه یک برده و فرمانبر همواره برده و فرمانبر باقی میماند، بیش از همه محصول آن است که او ارادهای برای آزادگی ندارد. پس بندگی و بردگی فقط ستم خدایگان و سروران نیست. بردگی و بندگی همزمان ستمی است که بردگان و بندگان بیش از همه بر خود روامیکنند. بزدلی، ناپایداری و نادانی، سرچشمههای اصلی بردگی داوطلبانه هستند. آنها همزمان قدرتی را میآفرینند و پا بر جا نگاه میدارند که بر زیردستان فرمان میراند.
چکمهلیسی و در برابر بتهای زمینی و آسمانی بر خاک افتادن دون شأن آدمیست. باید زنجیرهای نابالغی روحی و معنوی را گسست، روی پای خود ایستاد و به یاری افسونزدایی از قدرت و بریدن از مراجع اقتدار زمینی و آسمانی، به مرجع اقتدار خویشتن تبدیل شد. باید بر سینهی فرهنگ حقارتبار بندگی و نوکرمآبی دست رد زد. تنها از گذرگاه درهم شکستن نوکرصفتی و چاکرمنشی و چیرگی بر «بردهی درون» است که میتوان شهروند شد.
شهاب شباهنگ
نوکرصفتی میتواند تحت تاثیر جادوی قدرت باشد، یا نتیجهی افسونشدگی نسبت به مرجع اقتدار، یا محصول جاذبهی «شخصیت فرهمند» یا حتی پیامد خوف از سنگدلی و سبعیت «مرد آهنین». با این همه، این ترس هر اندازه باشد، همواره با نوعی مسحورشدگی همراه است. مسحور این حسرت که شاید بتوان با ذوبشدن در مرجع اقتدار، در «بزرگی» و «عظمت» او سهیم شد و نهایتا بر کوچکی و حقارت خود غلبه کرد. قدرتی که نافذ و فرمانروا باشد؛ به سرعت نوکرصفتان را به مدار خود جذب میکند، زیرا نوکرصفتی همواره آمیزهای از خوف و انجذاب است.
هرگز نباید نوکرصفتی را با فروتنی اشتباه گرفت. انسان نوکرصفت خود را تحقیر میکند و خوار میشمرد، زیرا نمیداند کیست. او خود را کمتر از آن میداند که هست. در حالی که انسان برخوردار از تواضع عقلی میداند کیست و مرزهای خود را آگاهانه میشناسد و میپذیرد. او دارای این درایت است که جایگاه واقعی خود را تشخیص میدهد. از این رو، نه برای خود مقام خدایی قائل است و نه بنده و بردهی دیگران میشود.
اما چاکر خود را در برابر سرور بر خاک میافکند؛ یا خاضعانه به دستبوسی و پابوسی او میرود. او از ارزش خود میکاهد و خود را تحقیر میکند، چون از استقلال شخصیتی برخوردار نیست و خود را برای پذیرفتن مسئولیت آزادی خویشتن ناتوان میبیند. باتلاق تحقیر و خوارشماری خویشتن، چاکرمنش را همواره بیشتر در خود فرو میکشد. به نظر میرسد که مارپیچ سقوط به اعماق حقارت، به امید ذرهای موقعیت بهتر، برای بسیاری از افراد پایانی ندارد. چاکرمنش فاقد هرگونه اعتماد بهنفس است. او شهامت قائم به ذات بودن را ندارد.
اما خوارشماری خویشتن، نتیجهی مقایسهای اجتماعی نیست. چنین نیست که نوکرصفتان و چاکرمنشان نخست خود را با دیگران مقایسه کرده باشند تا از گذرگاه این قیاس به ضعفهای خود پی برده و برای خود جایگاه نازلتری قائل شده باشند. این روند درست بر عکس است: کسی که احساس حقارت میکند، دنبال بتی برای پرستش میگردد. او در خود چیزی نمییابد تا بر آن اتکا کند. پس بر این باور است که خُرد و حقیر است و به شمار نمیآید و باید به گردن دیگری بیاویزد.
نوکرصفتی و چاکرمنشی همزمان به گونهای سرچشمهی قدرت نیز بهشمار میرود. فرمانبران مطیع، داوطلبانه شانههای خود را در زیرپای خدایگان قرار میدهند تا عروج او را ممکن سازند. آنان یوغ بندگی و بردگی را با دستان خود بر گردن مینهند. احساس حقارت آنان را با شتاب بهسوی چنگال قدرت سوق میدهد و گرفتار میکند. حکومتها معمولا بر چیزی جز احساس نیاز استوار نیستند، خدایگان قدرتی بیش از آن ندارد که به او داده شده است و سرور به هیچ چیز جز ایمان زیردستان به بندگی مجهز نیست. بندگان بدون عنایت خدایگان خود را از دست رفته میپندارند. خدایگان است که به زندگی آنان سمت و معنا میدهد. اینکه یک برده و فرمانبر همواره برده و فرمانبر باقی میماند، بیش از همه محصول آن است که او ارادهای برای آزادگی ندارد. پس بندگی و بردگی فقط ستم خدایگان و سروران نیست. بردگی و بندگی همزمان ستمی است که بردگان و بندگان بیش از همه بر خود روامیکنند. بزدلی، ناپایداری و نادانی، سرچشمههای اصلی بردگی داوطلبانه هستند. آنها همزمان قدرتی را میآفرینند و پا بر جا نگاه میدارند که بر زیردستان فرمان میراند.
چکمهلیسی و در برابر بتهای زمینی و آسمانی بر خاک افتادن دون شأن آدمیست. باید زنجیرهای نابالغی روحی و معنوی را گسست، روی پای خود ایستاد و به یاری افسونزدایی از قدرت و بریدن از مراجع اقتدار زمینی و آسمانی، به مرجع اقتدار خویشتن تبدیل شد. باید بر سینهی فرهنگ حقارتبار بندگی و نوکرمآبی دست رد زد. تنها از گذرگاه درهم شکستن نوکرصفتی و چاکرمنشی و چیرگی بر «بردهی درون» است که میتوان شهروند شد.
شهاب شباهنگ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر