در روانشناسی اعتیاد، مواردی دیده میشود که شخص معتاد به مواد مخدر، در تلاش برای ترک اعتیاد و تخفیف دردهای ناشی از آن، به الکل روی میآورد. او تصور میکند که با کمک مشروبات الکلی میتواند درد ناشی از ترک مواد مخدر را در خود تخفیف دهد و آن را قابل تحمل کند و همزمان از چنگ اعتیاد بگریزد. اما این سرابی بیش نیست. در بسیاری موارد، وابستگی به الکل نیز به اعتیاد قبلی افزوده میشود و شخص دائما یا در منگی ناشی از نشئگی مواد مخدر بسر میبرد یا در مخموری الکل، یا هر دو با هم!
سرگذشت اندوهبار فرهنگ ما نیز چنین بوده است: دین و عرفان حکم دو مخدری را داشتهاند که دست به دست هم دادهاند تا فرهنگ ما را در رخوتی مرگبار فروبرند. در واقع پس از مخدری که اسلام در رگهای فرهنگ ما تزریق کرده، عرفان به میدان آمده تا به اصطلاح از این زهر پادزهری برای رفع مسمومیت دینی بسازد، اما به جای آن با «اعتیادی مضاعف»، آخرین رمقهای این پیکر نحیف و محتضر را گرفته است. نتیجهی این آمیزهی خطرناک، فرهنگی است که اساسا تفکر و اندیشهی ناوابسته نمیشناسد و همواره نیازمند مرجعیت است!
در حالی که فرهنگ غرب بر ستونهای دانش و فلسفه استوار است، شالودهی فرهنگ ما را دین و عرفان میسازند. عرفان در حوزهی فرهنگی ما واکنشی به ستم دینی بود، اما خود نیز با رویگردانی از اندیشه و دانش، نهایتا به خدمت دین درآمد. عارفان ما همواره خرد و دانش را ریشخند و عقل و منطق را نکوهش کردهاند. نگاهی به تاریخ نشان میدهد که دین و عرفان برای انهدام عقل در سرزمین ما «پیمانی مقدس» بستهاند!
بلافاصله پس از مرگ محمد بن عبدالله، جنگ و جدال بر سر میراث او میان مسلمانان آغاز شد. از «خلفای راشدین» ـ بجز ابوبکر ـ همه به مرگی خشونتبار مردند. بسیاری از شخصیتهای آغاز اسلام نیز در مساجد به قتل رسیدند. در دینی که قرار بود خدای آن «رحمان و رحیم» باشد، خون و خونریزی حرف اول و آخر را میزد. در عصر اموی و عباسی هم روال کار جز این نبود و در حالی که خود دستگاه خلافت در تجملات و فساد و «لذات دنیوی» غرق شده بود، کماکان با خونریزی و سرکوب در پی تمشیت «امور اخروی» مسلمانان بود و میخواست با زور همگان را به «بهشت» ببرد!
در چنین اوضاع و احوالی بود که عدهای از مسلمانان با سرخوردگی و دلآزردگی از ستم و فشار دینی، به زهد و پرهیزگاری و به اصطلاح «اعراض از دنیا» روی آوردند. در واقع اگر چه رویگردانی آنان از جهان، واکنشی به ستم اسلام بود، اما برای ریشهیابی چنین ستمی نبود، بلکه حتی نهایتا به سود دین تمام شد و پایههای آن را مستحکمتر ساخت. زیرا اگر غایت دین «رسیدن به خدا در آخرت» است، عرفان نمیخواست منتظر بماند و به اعمالی متوسل میشد که فوق فرایض دینی هستند تا هر چه زودتر به وحدت با خدا برسد! اصطلاحات عرفانی در تصوف اسلامی، همه برگرفته از اصطلاحات دینی هستند.
همانگونه که گفتیم، عرفان در جهان اسلام با دلآزردگی از حکومت دینی و زورگوییهای آن آغاز شد و با زهد و عزلتگزینی همراه بود و میخواست با وارستگی و از طریق «سیر و سلوک» و توسل به تهذیب نفس و پذیرش ریاضت، به اصطلاح قلب مؤمن را از رنگ کدورات صاف کند تا در آن «انوار الهی» متجلی گردد و آنچه نادیدنی است، به کشف و شهود بیپرده عیان گردد! چنین عرفان اولیهای بعدها با مکتبها و آیینهای دیگری درهم آمیخت و التقاط عجیبی پدید آورد که در کانون آن «کشف و شهود» و «عشق و جذبه» و گرایش به سوی «توحید مطلق» بود تا سرانجام به «فنا فیالله» و «بقا بالله» بینجامد! اما اساس تعلیمات عرفانی، آیات قرآن و سنت محمد و احادیث واخبار بود. در واقع عارفان، به وحی و کتاب آسمانی و گفتار پیامبر سخت پایبند بودند و عقل و منطق را برای «شناخت خدا» ناتوان میدیدند. از این رو میخواستند با پیمودن مراحل گوناگون معرفتی و طی کردن «وادیهای هفتگانه» از «شریعت» به «طریقت» و سپس «حقیقت» برسند تا سرانجام خدا را رؤیت کنند و ضمن «فنا» شدن در خدا، در او «بقا» یابند! این است بطور خلاصه، روال دارالمجانینی به نام عرفان!
به دیگر سخن، عرفان یعنی دلکندن از همه چیز و همه کس، یعنی دلکندن از جهان، به خاطر رسیدن به «معبود» و «معشوق» که در واقع اسامی دیگری برای خداست. عرفان معنایی جز رهایی از بند هستی ندارد و معنی آن همان نیستخواهی است.عرفان اعراض و رویگردانی از جهان و پناه بردن به «درون» را توصیه میکند و خواهان تجربهای مافوق تجربههای معمول بشری است و میخواهد از طریق نگرش باطنی آدمی را به درک «حقایق متعالی» برساند.
اما «حقیقتی» که عرفان از آن سخن میگوید در هیچ وصفی نمیگنجد و با هیچ کلامی نمیتوان آن را تعبیر کرد. در حالی که زبان فلسفه و دانش، منطقی و استدلالی است، زبان عرفان، جادویی و بی در و پیکر و زبان وهم و پندار است. در واقع عرفان همه چیز هست و هیچ چیز نیست. روح عرفانی با زبان جادویی خود میتواند حتی به پرواز درآید و آسمان و زمین را به هم بدوزد. ولی افکار عرفانی را هرگز نمیتوان با معیارهای عقلی و منطقی سنجید. عرفان با زبان و پندار بی مرز و بوم خود و با شوریدهسریهایی که هیچ حد و مرزی نمیشناسند، در کنار دین، بینش دیگری برای انهدام عقل در سرزمین ما بوده است!
شهاب شباهنگ
سرگذشت اندوهبار فرهنگ ما نیز چنین بوده است: دین و عرفان حکم دو مخدری را داشتهاند که دست به دست هم دادهاند تا فرهنگ ما را در رخوتی مرگبار فروبرند. در واقع پس از مخدری که اسلام در رگهای فرهنگ ما تزریق کرده، عرفان به میدان آمده تا به اصطلاح از این زهر پادزهری برای رفع مسمومیت دینی بسازد، اما به جای آن با «اعتیادی مضاعف»، آخرین رمقهای این پیکر نحیف و محتضر را گرفته است. نتیجهی این آمیزهی خطرناک، فرهنگی است که اساسا تفکر و اندیشهی ناوابسته نمیشناسد و همواره نیازمند مرجعیت است!
در حالی که فرهنگ غرب بر ستونهای دانش و فلسفه استوار است، شالودهی فرهنگ ما را دین و عرفان میسازند. عرفان در حوزهی فرهنگی ما واکنشی به ستم دینی بود، اما خود نیز با رویگردانی از اندیشه و دانش، نهایتا به خدمت دین درآمد. عارفان ما همواره خرد و دانش را ریشخند و عقل و منطق را نکوهش کردهاند. نگاهی به تاریخ نشان میدهد که دین و عرفان برای انهدام عقل در سرزمین ما «پیمانی مقدس» بستهاند!
بلافاصله پس از مرگ محمد بن عبدالله، جنگ و جدال بر سر میراث او میان مسلمانان آغاز شد. از «خلفای راشدین» ـ بجز ابوبکر ـ همه به مرگی خشونتبار مردند. بسیاری از شخصیتهای آغاز اسلام نیز در مساجد به قتل رسیدند. در دینی که قرار بود خدای آن «رحمان و رحیم» باشد، خون و خونریزی حرف اول و آخر را میزد. در عصر اموی و عباسی هم روال کار جز این نبود و در حالی که خود دستگاه خلافت در تجملات و فساد و «لذات دنیوی» غرق شده بود، کماکان با خونریزی و سرکوب در پی تمشیت «امور اخروی» مسلمانان بود و میخواست با زور همگان را به «بهشت» ببرد!
در چنین اوضاع و احوالی بود که عدهای از مسلمانان با سرخوردگی و دلآزردگی از ستم و فشار دینی، به زهد و پرهیزگاری و به اصطلاح «اعراض از دنیا» روی آوردند. در واقع اگر چه رویگردانی آنان از جهان، واکنشی به ستم اسلام بود، اما برای ریشهیابی چنین ستمی نبود، بلکه حتی نهایتا به سود دین تمام شد و پایههای آن را مستحکمتر ساخت. زیرا اگر غایت دین «رسیدن به خدا در آخرت» است، عرفان نمیخواست منتظر بماند و به اعمالی متوسل میشد که فوق فرایض دینی هستند تا هر چه زودتر به وحدت با خدا برسد! اصطلاحات عرفانی در تصوف اسلامی، همه برگرفته از اصطلاحات دینی هستند.
همانگونه که گفتیم، عرفان در جهان اسلام با دلآزردگی از حکومت دینی و زورگوییهای آن آغاز شد و با زهد و عزلتگزینی همراه بود و میخواست با وارستگی و از طریق «سیر و سلوک» و توسل به تهذیب نفس و پذیرش ریاضت، به اصطلاح قلب مؤمن را از رنگ کدورات صاف کند تا در آن «انوار الهی» متجلی گردد و آنچه نادیدنی است، به کشف و شهود بیپرده عیان گردد! چنین عرفان اولیهای بعدها با مکتبها و آیینهای دیگری درهم آمیخت و التقاط عجیبی پدید آورد که در کانون آن «کشف و شهود» و «عشق و جذبه» و گرایش به سوی «توحید مطلق» بود تا سرانجام به «فنا فیالله» و «بقا بالله» بینجامد! اما اساس تعلیمات عرفانی، آیات قرآن و سنت محمد و احادیث واخبار بود. در واقع عارفان، به وحی و کتاب آسمانی و گفتار پیامبر سخت پایبند بودند و عقل و منطق را برای «شناخت خدا» ناتوان میدیدند. از این رو میخواستند با پیمودن مراحل گوناگون معرفتی و طی کردن «وادیهای هفتگانه» از «شریعت» به «طریقت» و سپس «حقیقت» برسند تا سرانجام خدا را رؤیت کنند و ضمن «فنا» شدن در خدا، در او «بقا» یابند! این است بطور خلاصه، روال دارالمجانینی به نام عرفان!
به دیگر سخن، عرفان یعنی دلکندن از همه چیز و همه کس، یعنی دلکندن از جهان، به خاطر رسیدن به «معبود» و «معشوق» که در واقع اسامی دیگری برای خداست. عرفان معنایی جز رهایی از بند هستی ندارد و معنی آن همان نیستخواهی است.عرفان اعراض و رویگردانی از جهان و پناه بردن به «درون» را توصیه میکند و خواهان تجربهای مافوق تجربههای معمول بشری است و میخواهد از طریق نگرش باطنی آدمی را به درک «حقایق متعالی» برساند.
اما «حقیقتی» که عرفان از آن سخن میگوید در هیچ وصفی نمیگنجد و با هیچ کلامی نمیتوان آن را تعبیر کرد. در حالی که زبان فلسفه و دانش، منطقی و استدلالی است، زبان عرفان، جادویی و بی در و پیکر و زبان وهم و پندار است. در واقع عرفان همه چیز هست و هیچ چیز نیست. روح عرفانی با زبان جادویی خود میتواند حتی به پرواز درآید و آسمان و زمین را به هم بدوزد. ولی افکار عرفانی را هرگز نمیتوان با معیارهای عقلی و منطقی سنجید. عرفان با زبان و پندار بی مرز و بوم خود و با شوریدهسریهایی که هیچ حد و مرزی نمیشناسند، در کنار دین، بینش دیگری برای انهدام عقل در سرزمین ما بوده است!
شهاب شباهنگ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر