"اکبر آقا بزمچی" هفتهی پیش مُرد. چند هفتهی اخیر را خیلی با خودش درگیر بود. دائم در فکر این بود کلاهی را که سر تقسیم ارث و میراث پدری، سر داداش کوچکهاش گذاشته بود، جوری جبران کند و از دلش در بیاورد. پنجاه میلیون برایش رقمی هم نبود. کافی بود یکی از ماشینهایش را بفروشد یا یکی از آپارتمانهایش را رهن بدهد. تازه میتوانست دستی هم به خانه بکشد و دلِ "مهناز خانوم"، همسرش، را کمی شاد کند. زن بیچاره دلش پُکید بس که به در و دیوارِ رنگ و رو رفتۀ خانهشان زل زد و حرص خورد. شاید هم سری به یک آسایشگاهی، یتیمخانهای، جایی بزند و دو کیسه برنج ببرد برایشان... هر روز قرار بود همین فردا سری به بنگاه بزند و آخر عمری خودش را سبک کند. تا همین هفتۀ پیش هم قصدش همین بود، که مرد.
"موناجون" هم هیچ فکرش را نمیکرد که یک عفونت ساده، بتواند جانش را بگیرد. اما به سادگی همینطور هم شد. یکیدو ماه آخر عمرش را، "مونا" دائم به فکر "پروانهجون" رفیق قدیمش بود. میخواست دوباره بابِ دوستی و مراوده را با او باز کند و از زیر بار احساس گناه بیرون بیاید. میخواست بهش بگوید با هم شریک شوند و دوباره مثل قدیمها، آرایشگاهشان را بچرخانند. جا که داشتند. "مونا" هم از این که آنجوری "پروانه" را چزانده بود و بعد از کلی دعوا، سرمایهی اندکش را جای ضرر و زیان برداشته بود، خیلی زجر میکشید. تازه میخواست یک شب هم برای شوهرش قیمهبادمجان درست کند، همان جوری که مادر شوهرش درست میکرد و "رضا" خیلی دوست داشت. شاید هم میرفت و یک کارتِ محک برای خودش میگرفت. بالاخره آنها هم مثل بچهی خودش بودند. ولی زمان خیلی زود میگذرد. میدانید که...
ماه گذشته هم "منصور" تصادف کرد و در جا کلهاش متلاشی شد. چند روز قبل در جمع دوستان میگفت میخواهد یکجوری از نامزد قبلیاش دلجویی کند. میخواست بهش بگوید که چقدر متاسف است از همهی بیمحلیها و سگاخلاقیهایش... که بهم خوردن رابطهشان بیشتر تقصیر او بوده و "شقایق"، دختر خوب و مهربانی بوده است. حتی اگر در واقع هم اینطور نبوده باشد. منصور دلش خیلی گرفته بود و میدانست این حرفها، دلِ مادر دخترک را هم خوشحال میکند. اما تصادف لعنتی نگذاشت.
چند روز پیش هم "خاله صفورا" آئورتش ترکید و در جا ریق رحمت را سر کشید. تقریبا همۀ اطرافیانش نفس راحتی کشیدند، گرچه کمتر کسی میدانست این اواخر، همۀ فکرش شده بود که یک سری النگو سینهریزهایش را بفروشد، خواهرهایش را بردارد، بروند ترکیهای، جایی آخر عمری کمی با هم باشند. حتی "نعیمه"، خواهر کوچکه را، که هنوز فکر میکرد "صفورا" بود که "آقا نجمالدین" را از دستش در آورد. "خاله صفورا" کلی هم گشته بود تا شمارۀ همسایه قبلیشان را پیدا کند و از شکایتش حلالیت بطلبد. دوست داشت با پسرش هم آشتی کند تا حتی یکبار هم شده، با زن و بچهاش بیایند ایران تا چشم "خاله صفورا" به دیدن نوهاش روشن شود. ولی خب دیگر...
همین بلا، دوشنبه شبِ گذشته، به جان "مهندس دلارایی" افتاد. سالم بود ها، ولی یک رگی یک جای مغزش ترکید و بعد از سه روز توی کما بودن، رفت. درست چند روز قبل از مرگش، میخواست زنگ بزند و از دوست قدیمیاش "کیوان" عذرخواهی کند. "کیوان" نمیدانست مهندس و همسر سابقش، مدتی با هم رابطۀ مخفیانه داشتند. حتی بعد از جدا شدنشان هم، "مهندس دلارایی" جرات نکرده بود به رفیقش چیزی بگوید. همانطور که هیچوقت محض خنده هم شده، کفشهای ایتالیاییاش را نداده بود "آقا نجیب"، واکسی دم شرکتش، واکس بزند و دو تومان کاسبی کند. مهندس البته آدم مردمداری بود، پس باید امسال یک عیدی چاقی هم به بر و بچههای شرکت میداد. میخواست چه کند، اموالش را ببرد توی گور؟
شاید امشب هم من بمیرم. چه جوریاش را نمیدانم. کاش میشد زنگ بزنم "رویا" و بگویم چقدر دوستش داشتم و دارم. فقط ترسو بودم و خودخواه. کاش بلند شوم عکسهای قدیمیام را نگاهی بیندازم. بروم توی فیسبوکِ "شروین" و برایش کامنتی بگذارم، یادی از گذشته کنم و شادش کنم... نمیدانم. کاش شعر ناتمامم را تمام میکردم، یا پیاده میرفتم تا دمِ خانۀ خواهرم و پنجاه تومنی را که به من قرض داده بود، پس میدادم و دیداری هم تازه میکردم. کاش میگفتم بر و بچهها پاشوند امشب برویم بیرون دور هم باشیم... کاش هنوز ایمیلِ "ساناز" را داشتم و حال و احوال خودش و بچهاش را جویا میشدم. گناه که نیست. اصلا بروم ببینم لانۀ قمری توی بالکنم در چه حالی است.
بلند شوم بروم بیرون ببینم ماه را میبینم یا نه. خیلی بد است مرگ بیاید و آدم دمِ آخری با ماه خداحافظی نکرده باشد. ماهی که پای دلهای شکسته و آرزوها و اشکها و بوسهها و غم و شادی ما بوده است همیشه...
خجالت دارد اگر امشب در تنهایی بمیرم...
"موناجون" هم هیچ فکرش را نمیکرد که یک عفونت ساده، بتواند جانش را بگیرد. اما به سادگی همینطور هم شد. یکیدو ماه آخر عمرش را، "مونا" دائم به فکر "پروانهجون" رفیق قدیمش بود. میخواست دوباره بابِ دوستی و مراوده را با او باز کند و از زیر بار احساس گناه بیرون بیاید. میخواست بهش بگوید با هم شریک شوند و دوباره مثل قدیمها، آرایشگاهشان را بچرخانند. جا که داشتند. "مونا" هم از این که آنجوری "پروانه" را چزانده بود و بعد از کلی دعوا، سرمایهی اندکش را جای ضرر و زیان برداشته بود، خیلی زجر میکشید. تازه میخواست یک شب هم برای شوهرش قیمهبادمجان درست کند، همان جوری که مادر شوهرش درست میکرد و "رضا" خیلی دوست داشت. شاید هم میرفت و یک کارتِ محک برای خودش میگرفت. بالاخره آنها هم مثل بچهی خودش بودند. ولی زمان خیلی زود میگذرد. میدانید که...
ماه گذشته هم "منصور" تصادف کرد و در جا کلهاش متلاشی شد. چند روز قبل در جمع دوستان میگفت میخواهد یکجوری از نامزد قبلیاش دلجویی کند. میخواست بهش بگوید که چقدر متاسف است از همهی بیمحلیها و سگاخلاقیهایش... که بهم خوردن رابطهشان بیشتر تقصیر او بوده و "شقایق"، دختر خوب و مهربانی بوده است. حتی اگر در واقع هم اینطور نبوده باشد. منصور دلش خیلی گرفته بود و میدانست این حرفها، دلِ مادر دخترک را هم خوشحال میکند. اما تصادف لعنتی نگذاشت.
چند روز پیش هم "خاله صفورا" آئورتش ترکید و در جا ریق رحمت را سر کشید. تقریبا همۀ اطرافیانش نفس راحتی کشیدند، گرچه کمتر کسی میدانست این اواخر، همۀ فکرش شده بود که یک سری النگو سینهریزهایش را بفروشد، خواهرهایش را بردارد، بروند ترکیهای، جایی آخر عمری کمی با هم باشند. حتی "نعیمه"، خواهر کوچکه را، که هنوز فکر میکرد "صفورا" بود که "آقا نجمالدین" را از دستش در آورد. "خاله صفورا" کلی هم گشته بود تا شمارۀ همسایه قبلیشان را پیدا کند و از شکایتش حلالیت بطلبد. دوست داشت با پسرش هم آشتی کند تا حتی یکبار هم شده، با زن و بچهاش بیایند ایران تا چشم "خاله صفورا" به دیدن نوهاش روشن شود. ولی خب دیگر...
همین بلا، دوشنبه شبِ گذشته، به جان "مهندس دلارایی" افتاد. سالم بود ها، ولی یک رگی یک جای مغزش ترکید و بعد از سه روز توی کما بودن، رفت. درست چند روز قبل از مرگش، میخواست زنگ بزند و از دوست قدیمیاش "کیوان" عذرخواهی کند. "کیوان" نمیدانست مهندس و همسر سابقش، مدتی با هم رابطۀ مخفیانه داشتند. حتی بعد از جدا شدنشان هم، "مهندس دلارایی" جرات نکرده بود به رفیقش چیزی بگوید. همانطور که هیچوقت محض خنده هم شده، کفشهای ایتالیاییاش را نداده بود "آقا نجیب"، واکسی دم شرکتش، واکس بزند و دو تومان کاسبی کند. مهندس البته آدم مردمداری بود، پس باید امسال یک عیدی چاقی هم به بر و بچههای شرکت میداد. میخواست چه کند، اموالش را ببرد توی گور؟
شاید امشب هم من بمیرم. چه جوریاش را نمیدانم. کاش میشد زنگ بزنم "رویا" و بگویم چقدر دوستش داشتم و دارم. فقط ترسو بودم و خودخواه. کاش بلند شوم عکسهای قدیمیام را نگاهی بیندازم. بروم توی فیسبوکِ "شروین" و برایش کامنتی بگذارم، یادی از گذشته کنم و شادش کنم... نمیدانم. کاش شعر ناتمامم را تمام میکردم، یا پیاده میرفتم تا دمِ خانۀ خواهرم و پنجاه تومنی را که به من قرض داده بود، پس میدادم و دیداری هم تازه میکردم. کاش میگفتم بر و بچهها پاشوند امشب برویم بیرون دور هم باشیم... کاش هنوز ایمیلِ "ساناز" را داشتم و حال و احوال خودش و بچهاش را جویا میشدم. گناه که نیست. اصلا بروم ببینم لانۀ قمری توی بالکنم در چه حالی است.
بلند شوم بروم بیرون ببینم ماه را میبینم یا نه. خیلی بد است مرگ بیاید و آدم دمِ آخری با ماه خداحافظی نکرده باشد. ماهی که پای دلهای شکسته و آرزوها و اشکها و بوسهها و غم و شادی ما بوده است همیشه...
خجالت دارد اگر امشب در تنهایی بمیرم...
بیگ لاگ... با رخصت آینه جان
شخصی تعریف میکرد که :
پاسخحذفاز یکی پرسیدم فلانی رفت مکّه؟
گفت: آره، رفت و اومد ،،،،، قبل از رفتن هم به همه فامیل و در و همسایه زنگ زد و حلالیت طلبید!
گفتم به شما هم زنگ زد؟ (آخه چند سالی بود که باهاشون قهر بود)
گفت: بعله! ،،،،،، به ما که زنگ زد هیچ به فلانی و فلانی هم که سالها قهر بود زنگ زد و ضمن عذر خواهی حلالیت طلبید!
گفتم حالا چی؟ اخلاقش عوض شده؟
گفت: نه بابا، همون گوهیه که قبلاً هم بود، دوباره قهر بر چسونده!
-----------------
راستش بیگ لاگ جان، این حلالیت طلبیدنها و عذاب وجدانها نه تنها قبل از به صدا در آمدن ناقوس مرگ به وجود میآید، بلکه قبل از مکّه رفتن هم هست، اینها همش ریشه در ترس از جهنم دارد! :)
:))
حذفدرسته آینه جان... ولی کاش خیلی از کارهایی را که میخواهیم انجام دهیم، انجام بدهیم... گاهی اوقات خیلی دیر می شود دیگر. باید زندگی کنیم قبل از آن که غرق در کینه و پشیمانی و حسرت، با مرگ روبرو شویم.
حرفهای ما هنوز ناتمام
پاسخحذفتا نگاه میکنی وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر میشود
آی ....
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان چقدر زود دیر میشود!
رویا