۱۳۹۵/۰۸/۰۳

بانگ خطر بازی‌های کودکانه!

 آشفته‌فکری و خودشیفتگی‌ در میان گروه‌ها و افرادِ مخالف و شبه‌مخالف رژیم اسلامی در فضای مجازی، باعثِ بوجود آمدنِ حسی در میان آنها شده که بسیاری خود را قهرمانانی بی‌همتا و مبارز بدانند و این احساس را با کوشش در یارگیری و لشکرکشی به سمتِ جبهه‌ فکری مخالفِ خود، از طریق گرفتنِ "لایک" و نان به هم قرض دادن خرج ‌کنند! چنین روشی البته صرفا یک بازی‌ کودکانه‌ است. دوستی‌‌ها و رفاقت‌های کوتاه مدت بدون داشتن انگیزه‌های فکری مشترک و فقط به صرفِ بالا بردن آمارِ امتیازات، به هدفِ اصلی‌ آنان تبدیل شده است. اگر امروز به او رای دادی و هوایش را داشتی دوست او هستی‌ ولی اگر نظر مخالف دادی با جفت پا تو سینه‌ات می‌‌رود!

این افراد و گروه‌ها از تبادل واقعی افکار و دیدگاه‌ها جلوگیری و دانسته یا ندانسته بر جزمیات خود پافشاری می‌کنند. آنها با بلوا و آشوب در پی غوغاسالاری و خاموش کردن هر صدای مخالفی هستند و منطق را بایگانی و دلشان را به دایره بسته ذهنشان خوش کرده‌اند. آنها باعث شده‌اند که آزاداندیشان از جمع دوری جویند، قلم‌ها را غلاف کنند و خاموش در کناری به تماشا بایستند. حضور مخرب همین دسته‌های یکسونگر بود که حداقل در سایت‌های اشتراک لینک به کاهش فعالیت یا خاموشی افرادی انجامید که با مسائل و مشکلات واقعی جامعه آشنایی و حرفی برای گفتن داشتند.

گاهی‌ انسان فکر می‌کند که همه اینها نقشه‌ای برای دور کردن آزاداندیشان و واقع‌بینان از میدان بوده است تا انحصارطلبان در این آوردگاه بیشتر جولان دهند و یکه‌تازی کنند. بخش قابل توجهی‌ از وبلاگ‌نویسان خوش‌فکر، دیگر میل و رغبتی به گفت‌وگو نشان نمی‌دهند و خلأ ایجاد شده از این خاموشی، در سایت‌های اشتراک لینک ملموس است. تاریکی می‌تازد و تاباندن نور به سیاهی‌ها به فراموشی سپرده می‌شود. صدای آخرین بازماندگانِ فعالِ آزاداندیشان هم در میان هیاهوی مغلطه‌کاران و سفسطه‌جویان به جایی‌ نمی‌رسد و در جیغ و داد تعصب‌ها گم می‌شود.

تشکیلات و سازمان‌های گاه چند نفره، ادعای نمایندگی ملتی هفتاد و پنج میلیون نفری را دارند و به نام مردم سخن می‌گویند تا برای خود حقانیتی کاذب بتراشند و به یاری آن چندصدایی را تعطیل و تکصدایی را حاکم کنند. اما این عده‌ حتی توان دفاع منطقی از آنچه می‌گویند را ندارند و فقط عرصه را برای دیگران تنگ کرده‌اند. در خلأِ ایجاد شده فقط بانگ خطر است که به گوش می‌رسد و بس!

نوکرصفتی یعنی تحقیر آزادی

 نوکرصفتی گونه‌ای خودباختگی ابلهانه است، اما حماقتی بی‌آزار نیست، بلکه داغ ننگی است که شخصیت آدمی را لکه‌دار می‌کند. نوکرصفتان و چاکرمنشان وظیفه‌ای را که آدمی نسبت به خویشتن دارد لگدمال می‌کنند. آنان آزادی و آزادگی را به حراج می‌گذارند، اراده‌ی خود را فرومی‌نهند و اندیشیدن را به دیگری وامی‌گذارند، زیرا به خود باور ندارند. آنان برای دستیابی به عنایت خدایگان و رهبران، به هر خفتی تن می‌دهند. نوکرصفتی را می‌توان تلاشی برای دستیابی به موقعیتی بهتر، ولی با ابزار ویرانگر بی‌حرمتی به خود و نابودی شخصیت خویشتن دانست.

نوکرصفتی می‌تواند تحت تاثیر جادوی قدرت باشد، یا نتیجه‌ی افسون‌شدگی نسبت به مرجع اقتدار، یا محصول جاذبه‌ی «شخصیت فرهمند» یا حتی پیامد خوف از سنگدلی و سبعیت «مرد آهنین». با این همه، این ترس هر اندازه باشد، همواره با نوعی مسحورشدگی همراه است. مسحور این حسرت که شاید بتوان با ذوب‌شدن در مرجع اقتدار، در «بزرگی» و «عظمت» او سهیم شد و نهایتا بر کوچکی و حقارت خود غلبه کرد. قدرتی که نافذ و فرمانروا باشد؛ به سرعت نوکرصفتان را به مدار خود جذب می‌کند، زیرا نوکرصفتی همواره آمیزه‌ای از خوف و انجذاب است.

هرگز نباید نوکرصفتی را با فروتنی اشتباه گرفت. انسان نوکرصفت خود را تحقیر می‌کند و خوار می‌شمرد، زیرا نمی‌داند کیست. او خود را کمتر از آن می‌داند که هست. در حالی که انسان برخوردار از تواضع عقلی می‌داند کیست و مرزهای خود را آگاهانه می‌شناسد و می‌پذیرد. او دارای این درایت است که جایگاه واقعی خود را تشخیص می‌دهد. از این رو، نه برای خود مقام خدایی قائل است و نه بنده‌ و برده‌ی دیگران می‌شود.

اما چاکر خود را در برابر سرور بر خاک می‌افکند؛ یا خاضعانه به دست‌بوسی و پابوسی او می‌رود. او از ارزش خود می‌کاهد و خود را تحقیر می‌کند، چون از استقلال شخصیتی برخوردار نیست و خود را برای پذیرفتن مسئولیت آزادی خویشتن ناتوان می‌بیند. باتلاق تحقیر و خوارشماری خویشتن، چاکرمنش را همواره بیشتر در خود فرو می‌کشد. به نظر می‌رسد که مارپیچ سقوط به اعماق حقارت، به امید ذره‌ای موقعیت بهتر، برای بسیاری از افراد پایانی ندارد. چاکرمنش فاقد هرگونه اعتماد به‌نفس است. او شهامت قائم به ذات بودن را ندارد.

اما خوارشماری خویشتن، نتیجه‌ی مقایسه‌ای اجتماعی نیست. چنین نیست که نوکرصفتان و چاکرمنشان نخست خود را با دیگران مقایسه کرده باشند تا از گذرگاه این قیاس به ضعف‌های خود پی برده و برای خود جایگاه نازل‌تری قائل شده باشند. این روند درست بر عکس است: کسی که احساس حقارت می‌کند، دنبال بتی برای پرستش می‌گردد. او در خود چیزی نمی‌یابد تا بر آن اتکا کند. پس بر این باور است که خُرد و حقیر است و به شمار نمی‌آید و باید به گردن دیگری بیاویزد.

نوکرصفتی و چاکرمنشی همزمان به گونه‌ای سرچشمه‌ی قدرت نیز به‌شمار می‌رود. فرمانبران مطیع، داوطلبانه شانه‌های خود را در زیرپای خدایگان قرار می‌دهند تا عروج او را ممکن سازند. آنان یوغ بندگی و بردگی را با دستان خود بر گردن می‌نهند. احساس حقارت آنان را با شتاب به‌سوی چنگال قدرت سوق می‌دهد و گرفتار می‌کند. حکومت‌ها معمولا بر چیزی جز احساس نیاز استوار نیستند، خدایگان قدرتی بیش از آن ندارد که به او داده شده است و سرور به هیچ چیز جز ایمان زیردستان به بندگی مجهز نیست. بندگان بدون عنایت خدایگان خود را از دست رفته می‌پندارند. خدایگان است که به زندگی آنان سمت و معنا می‌دهد. اینکه یک برده و فرمانبر همواره برده و فرمانبر باقی می‌ماند، بیش از همه محصول آن است که او اراده‌‌ای برای آزادگی ندارد. پس بندگی و بردگی فقط ستم خدایگان و سروران نیست. بردگی و بندگی همزمان ستمی است که بردگان و بندگان بیش از همه بر خود روامی‌کنند. بزدلی، ناپایداری و نادانی، سرچشمه‌های اصلی بردگی داوطلبانه هستند. آنها همزمان قدرتی را می‌آفرینند و پا بر جا نگاه می‌دارند که بر زیردستان فرمان می‌راند.

چکمه‌لیسی و در برابر بت‌های زمینی و آسمانی بر خاک افتادن دون شأن آدمی‌ست. باید زنجیرهای نابالغی روحی و معنوی را گسست، روی پای خود ایستاد و به یاری افسون‌زدایی از قدرت و بریدن از مراجع اقتدار زمینی و آسمانی، به مرجع اقتدار خویشتن تبدیل شد. باید بر سینه‌ی فرهنگ حقارت‌بار بندگی و نوکرمآبی دست رد زد. تنها از گذرگاه درهم شکستن نوکرصفتی و چاکرمنشی و چیرگی بر «برده‌ی درون» است که می‌توان شهروند شد.

شهاب شباهنگ

سوگنمایش عاشورا!

 ژانر: تاریخی ـ مذهبی
محل اجرا: مساجد، تکایا و خیابان‌ها
بازیگران: حسین، ابوالفضل، زینب، یزید، شمر و با معرفی هنرمند خردسال علی‌اصغر
سیاهی لشکر: امت همیشه در صحنه
موسیقی متن: مداحان و نوحه‌خوانان
جلوه‌های ویژه: زنجیرزنی و قمه‌زنی به روش سینماسکوپ و ایستمن‌کالر
لوکیشن: پهنه‌ای به بزرگی ایران
تدارکات: کارخانه‌های بنجل‌سازی چین
تهیه‌کنندگان: بازاریان و بنیادهای مالی «سهم امام»
سناریست: آخوند شیعه
کارگردان: جمهوری اسلامی
محصول: کمپانی فقر فرهنگی قرن بیست و یکم
میزان فروش: تضمین حماقت ملی و استمرار چپاول کشور

شهاب شباهنگ

فرهنگ معتاد به دین و مخمور از عرفان

 در روان‌شناسی اعتیاد، مواردی دیده می‌شود که شخص معتاد به مواد مخدر، در تلاش برای ترک اعتیاد و تخفیف دردهای ناشی از آن، به الکل روی می‌آورد. او تصور می‌کند که با کمک مشروبات الکلی می‌تواند درد ناشی از ترک مواد مخدر را در خود تخفیف دهد و آن را قابل تحمل کند و همزمان از چنگ اعتیاد بگریزد. اما این سرابی بیش نیست. در بسیاری موارد، وابستگی به الکل نیز به اعتیاد قبلی افزوده می‌شود و شخص دائما یا در منگی ناشی از نشئگی مواد مخدر بسر می‌برد یا در مخموری الکل، یا هر دو با هم!

سرگذشت اندوهبار فرهنگ ما نیز چنین بوده است: دین و عرفان حکم دو مخدری را داشته‌اند که دست به دست هم داده‌اند تا فرهنگ ما را در رخوتی مرگبار فروبرند. در واقع پس از مخدری که اسلام در رگ‌های فرهنگ ما تزریق کرده، عرفان به میدان آمده تا به اصطلاح از این زهر پادزهری برای رفع مسمومیت دینی بسازد، اما به جای آن با «اعتیادی مضاعف»، آخرین رمق‌های این پیکر نحیف و محتضر را گرفته است. نتیجه‌ی این آمیزه‌ی خطرناک، فرهنگی است که اساسا تفکر و اندیشه‌ی ناوابسته نمی‌شناسد و همواره نیازمند مرجعیت است!

در حالی که فرهنگ غرب بر ستون‌های دانش و فلسفه استوار است، شالوده‌ی فرهنگ ما را دین و عرفان می‌سازند. عرفان در حوزه‌ی فرهنگی ما واکنشی به ستم دینی بود، اما خود نیز با رویگردانی از اندیشه و دانش، نهایتا به خدمت دین درآمد. عارفان ما همواره خرد و دانش را ریشخند و عقل و منطق را نکوهش کرده‌اند. نگاهی به تاریخ نشان می‌دهد که دین و عرفان برای انهدام عقل در سرزمین ما «پیمانی مقدس» بسته‌اند!

بلافاصله پس از مرگ محمد بن عبدالله، جنگ و جدال بر سر میراث او میان مسلمانان آغاز شد. از «خلفای راشدین» ـ بجز ابوبکر ـ همه به مرگی خشونت‌بار مردند. بسیاری از شخصیت‌های آغاز اسلام نیز در مساجد به قتل رسیدند. در دینی که قرار بود خدای آن «رحمان و رحیم» باشد، خون و خونریزی حرف اول و آخر را می‌زد. در عصر اموی و عباسی هم روال کار جز این نبود و در حالی که خود دستگاه خلافت در تجملات و فساد و «لذات دنیوی» غرق شده بود، کماکان با خونریزی و سرکوب در پی تمشیت «امور اخروی» مسلمانان بود و می‌خواست با زور همگان را به «بهشت» ببرد!

در چنین اوضاع و احوالی بود که عده‌ای از مسلمانان با سرخوردگی و دل‌آزردگی از ستم و فشار دینی، به زهد و پرهیزگاری و به اصطلاح «اعراض از دنیا» روی آوردند. در واقع اگر چه رویگردانی آنان از جهان، واکنشی به ستم اسلام بود، اما برای ریشه‌یابی چنین ستمی نبود، بلکه حتی نهایتا به سود دین تمام شد و پایه‌های آن را مستحکم‌تر ساخت. زیرا اگر غایت دین «رسیدن به خدا در آخرت» است، عرفان نمی‌خواست منتظر بماند و به اعمالی متوسل می‌شد که فوق فرایض دینی هستند تا هر چه زودتر به وحدت با خدا برسد! اصطلاحات عرفانی در تصوف اسلامی، همه برگرفته از اصطلاحات دینی هستند.

همانگونه که گفتیم، عرفان در جهان اسلام با دل‌آزردگی از حکومت دینی و زورگویی‌های آن آغاز شد و با زهد و عزلت‌گزینی همراه بود و می‌خواست با وارستگی و از طریق «سیر و سلوک» و توسل به تهذیب نفس و پذیرش ریاضت، به اصطلاح قلب مؤمن را از رنگ کدورات صاف کند تا در آن «انوار الهی» متجلی گردد و آنچه نادیدنی است، به کشف و شهود بی‌پرده عیان گردد! چنین عرفان اولیه‌ای بعدها با مکتب‌ها و آیین‌های دیگری درهم آمیخت و التقاط عجیبی پدید آورد که در کانون آن «کشف و شهود» و «عشق و جذبه» و گرایش به سوی «توحید مطلق» بود تا سرانجام به «فنا فی‌الله» و «بقا بالله» بینجامد! اما اساس تعلیمات عرفانی، آیات قرآن و سنت محمد و احادیث واخبار بود. در واقع عارفان، به وحی و کتاب آسمانی و گفتار پیامبر سخت پایبند بودند و عقل و منطق را برای «شناخت خدا» ناتوان می‌دیدند. از این رو می‌خواستند با پیمودن مراحل گوناگون معرفتی و طی کردن «وادی‌های هفتگانه» از «شریعت» به «طریقت» و سپس «حقیقت» برسند تا سرانجام خدا را رؤیت کنند و ضمن «فنا» شدن در خدا، در او «بقا» یابند! این است بطور خلاصه، روال دارالمجانینی به نام عرفان!

به دیگر سخن، عرفان یعنی دل‌کندن از همه چیز و همه کس، یعنی دل‌کندن از جهان، به خاطر رسیدن به «معبود» و «معشوق» که در واقع اسامی دیگری برای خداست. عرفان معنایی جز رهایی از بند هستی ندارد و معنی آن همان نیستخواهی است.عرفان اعراض و رویگردانی از جهان و پناه بردن به «درون» را توصیه می‌کند و خواهان تجربه‌ای مافوق تجربه‌های معمول بشری است و می‌خواهد از طریق نگرش باطنی آدمی را به درک «حقایق متعالی» برساند.

اما «حقیقتی» که عرفان از آن سخن می‌گوید در هیچ وصفی نمی‌گنجد و با هیچ کلامی نمی‌توان آن را تعبیر کرد. در حالی که زبان فلسفه و دانش، منطقی و استدلالی است، زبان عرفان، جادویی و بی در و پیکر و زبان وهم و پندار است. در واقع عرفان همه چیز هست و هیچ چیز نیست. روح عرفانی با زبان جادویی خود می‌تواند حتی به پرواز درآید و آسمان و زمین را به هم بدوزد. ولی افکار عرفانی را هرگز نمی‌توان با معیارهای عقلی و منطقی سنجید. عرفان با زبان و پندار بی مرز و بوم خود و با شوریده‌سری‌هایی که هیچ حد و مرزی نمی‌شناسند، در کنار دین، بینش دیگری برای انهدام عقل در سرزمین ما بوده است!

شهاب شباهنگ

چرا عده‌ای به شاه و رهبر و پیشوا نیازمندند؟

 افراد پرشماری هستند که از نیروی ابتکار کمتری برخوردارند و نوعی روحیه‌ی فرمانبری و خدمتکاری دارند. چنین روحیه‌ای در این افراد به شیوه‌ی رفتار معینی می‌انجامد که غالبا خود را در نوعی پیروی اغراق‌آمیز و افراطی جلوه‌گر می‌سازد. به دیگر سخن، افراد مورد نظر دارای رویکردی درونی و یک نوع ویژگی شخصیتی هستند که باعث می‌شود به پیروی از دیگران گرایش داشته باشند.

یکی از عناصر بارز این رویکرد و ویژگی شخصیتی، فرار از مسئولیت‌پذیری و تلاش برای معاف شدن از تصمیم‌گیری است. یعنی این افراد ترجیح می‌دهند از خویشتن سلب مسئولیت کنند و مسئولیت خود را به دیگران واگذارند، مانند سربازی که مطیع اراده‌ی فرمانده خود است. برای این گونه افراد، قوانین و قواعد را دیگران مقرر می‌کنند و آنان فقط می‌خواهند مجری این قوانین و قواعد باشند. البته درجه‌ی گرایش به اطاعت و فرمانبری در افراد متفاوت است، اما این فصل مشترک را می‌توان در همه‌ی آنان یافت که دنبال مرجع اقتداری می‌گردند تا عنان اختیارشان را به دست او بسپارند.

این افراد معمولا احساس کوچکی می‌کنند و از آنجا که خود را بی‌ارج و بی‌مقدار می‌‌پندارند، شاه یا رهبر یا پیشوایی می‌جویند تا شاید با ذوب شدن در او اندکی در «بزرگی» او سهیم گردند و بر حس ناتوانی و ناچیزی خویش غلبه کنند. همه‌ی تلاش و تنها چشمداشت آنان این است که مورد عنایت «بتی» قرار گیرند که می‌پرستند. ولی این کار معمولا با نابودی یکپارچگی شخصیت خویشتن همراه است.

غالبا نزد این افراد، پدیده‌های فرماندهی و فرمانبری نوعی تقدیر و سرنوشت محسوب می‌شود. به‌ زعم آنان برخی‌ اساسا برای رهبری و پادشاهی زاده شده‌اند و برخی برای فرمانبری و پیروی. در واقع تصور اینان از مناسبات قدرت، نوعی رابطه‌ی «شبان ـ رمگی» یا «خدایگان ـ بندگی» است. طبعا در جوامع پیشامدرنی مانند ایران که از فرهنگ سنتی و بافتارهای پدرمیراثی و پدرسالاری و نیز روحیه و خوی «مرید و مرادپروری» برخوردارند، این گرایش‌ها بسیار نیرومندتر است و حتی کم و بیش عمومیت دارد.

چنین رویکرد و روحیه‌ای در روابط سیاسی و مناسبات مربوط به قدرت، به آسانی به کیش شخصیت یا همان شخصیت‌پرستی راه می‌برد. یعنی کافیست که در میان این افراد ستایش از یک شخصیت سیاسی به خود ابعاد اغراق‌آمیز بگیرد تا او را به اسطوره‌ا‌ی تبدیل کند. اسطوره‌سازی از شخصیت‌ها معمولا با شیفتگی افراطی و دلباختگی بی قید و شرط همراه است و می‌تواند در مناسبات قدرت پیامدهای خطرناکی داشته باشد. در کشورهایی چون ایران که در آن مرده‌پرستی نیز از نظر فرهنگی کارسازی نیرومندی دارد، حتی کیش شخصیت نسبت به مردگان نیز وجود دارد و برخی از شخصیت‌های تاریخی مشمول آن می‌شوند.

یکی از سازوکارهای چنین رویکردی، برکشیدن شخصیت مورد نظر به جایگاهی دست‌نیافتنی و مافوق انسانی است. لازمه‌ی این کار نابودی کامل هر گونه روحیه‌ی انتقادی در میان پیروان به گونه‌ای است که جای هیچ پرسش و تردیدی نسبت به شخصیت مورد نظر باقی نماند. در چنین مواردی، هرگونه رفتار و گفتار انتقادی نسبت به شخصیت یادشده، از سوی پیروان مطیع با موجی از پرخاش و ناخشنودی و اعتراض روبرو و در نطفه خفه می‌شود. اگر شخصیت یادشده در قدرت نباشد، ناسزا و اتهام ساده‌ترین مجازات‌هایی هستند که می‌توانند نصیب منتقدان و مخالفان شوند. اما خطرناک زمانی است که شخصیت یادشده در قدرت باشد. در چنین حالتی منتقدان و مخالفان را پیگیرد و زندان و حتی مرگ تهدید می‌کند.

بنابراین یکی از مهم‌ترین مؤلفه‌های شخصیت‌پرستی، انهدام کامل روحیه‌ی انتقادی در میان پیروان است. مؤلفه‌ی دیگر، حجم عظیمی از تبلیغات مبالغه‌آمیز است که حقایق را در زیر خود مدفون می‌سازد تا چنین القا کند که شخصیت مورد نظر از هر عیب و نقصی به دور و پاسخگوی همه‌ی پرسش‌ها و حلّال همه‌ی مشکلات است و کافیست دیگران مانند رمه‌ای که در پی شبان است از او پیروی کنند تا رستگار شوند!

هنگامی که به دور و بر خود نگاه می‌کنیم، همه جا با جلوه‌های رنگارنگ شخصیت‌پرستی و آن‌روی سکه‌ی آن یعنی شیفتگی افراطی و پیروی کورکورانه روبرو می‌شویم. ایرانیان که هنوز به بلوغ ملی دست نیافته‌اند، بویژه در فرقه‌های گوناگون سیاسی و عقیدتی، درگیر بدترین اشکال شخصیت‌پرستی و مناسبات «شبان ـ رمگی» هستند. جماعتی ذوب‌شده در ولایت‌اند، عده‌ای شاه‌پرستند و پادشاهان را به عرش می‌رسانند، و شماری پیروان متعصب و پاکباخته‌ی این و آن پیشوا یا تشکیلات انقلابی‌اند. اینان که به خود بی‌باور و فاقد اعتماد به نفس‌اند، بدون استثنا از این خرافه پیروی می‌کنند که گویا در زندگی آدمیان قدرت‌های شگفتی در کارند که هیچ راهی جز پیروی و فرمانبری از آنها وجود ندارد. حال نام این قدرت می‌خواهد «پادشاه» باشد، یا «رهبر»، یا «پیشوا»، یا « تشکیلات انقلابی»، یا «امام» یا هر «ساحت برتر» دیگری!

وجه مشترک این افراد، انحصارطلبی، نارواداری و تکثرستیزی عمیق آنان است. یعنی آنان باور ندارند که جامعه پدیده‌ای متکثر و ناهمگون است و با زور نمی‌توان آن را یکدست کرد. اینان اساسا زبان گفت‌وگوی مسالمت‌آمیز را نمی‌فهمند و مخالفان فکری را برنمی‌تابند. از این رو با روش‌های پرخاشجویانه می‌کوشند هر مخالفی را از میدان به در کنند. کار اینان تحقیر مستمر مخالفان برای بالا بردن جایگاه خودشان است. در یک کلام می‌توان گفت که اینان از ثنویت مبتذلی مبتنی بر «دوست ـ دشمن» پیروی می‌کنند که شعارش این است: «هر کس مانند من نمی‌اندیشد، دشمن من است». چنین رویکردی، استمرار نظام‌های استبدادی و سرکوبگر را در جامعه‌ی ما تضمین می‌کند.

شهاب شباهنگ

ماکیاوللی؛ کاونده‌ی تیزبین سرشت قدرت

  در حق نیکولو ماکیاوللی، متفکر ژرف‌اندیش و هوشمند فلورانسی بی‌انصافی بزرگی کرده‌ایم اگر دیدگاه‌های او را به «اخلاق‌زدایی» از گستره‌ی سیاست فروبکاهیم. ماکیاوللی، کاونده‌ی ماهیت قدرت، در هم شکننده‌ی قالب‌های تنگ اندیشه‌ی سیاسی قرون وسطی و راهگشای اندیشه‌ی سیاسی مدرن است. او حدود پانصد سال پیش با دقت وظرافت یک صنعتکار، سرشت و ماهیت قدرت سیاسی را واکاوی و قانونمندی‌های آن را تشریح کرد. ماکیاوللی از جمله تصریح کرد که ریاکاری، فریب و نیرنگ از اصل‌های مسلم کسب و حفظ قدرت هستند و از آنها در این گستره گریزی نیست. حتی امروزه نیز همه‌ی دولتمردان و سیاستمدارانی که از ماکیاوللی به زشتی نام می‌برند و با تظاهر به اخلاق‌گرایی، نام او را به ناسزایی تبدیل کرده‌اند، درست همان‌گونه رفتار می‌کنند که ملزومات حفظ و گسترش قدرت سیاسی آن را می‌طلبد. در واقع ویژگی‌هایی که ماکیاوللی با بصیرت کم‌نظیر خود به عنوان قانونمندی‌های قدرت و عالم سیاست کشف کرد، هر بار از نو خود را به دولتمردان و سیاستمداران تحمیل می‌کند و آنان در عمل ناچارند در برابر آن زانو بزنند!

نیکولو دی‌برناردو ماکیاوللی در سال ۱۴۶۹ در فلورانس زاده شد و در سال ۱۵۲۷ در همین شهر چشم از جهان فروبست. او فرزند زمانه‌ی خود یعنی عصر رنسانس بود. برای درک درست اندیشه‌های او باید ویژگی‌های این دوره را در نظر گرفت. اروپا دارد از خوابی هزار ساله که مسیحیت در سده‌های میانه به آن تحمیل کرده بود بیدار می‌شود. یکی از ویژگی‌های عصر رنسانس گسست از همه‌ی افکار کهنه و سنتی سده‌های میانه است. متفکران این عصر بدین‌منظور نخست بازگشتی به اندیشه‌ها و فرهنگ یونان و روم باستان می‌کنند و می‌کوشند سنن درخشان آن را احیا کنند. سپس به مرور طرحی تازه درمی‌اندازند. این کار در همه‌ی عرصه‌ها از جمله فلسفه، هنر، ادبیات و نیز اندیشه‌ی سیاسی صورت می‌گیرد. ماکیاوللی طلایه‌دار این کوشش در زمینه‌ی اندیشه‌ی سیاسی است. او در پی توضیح آن‌چیزی است که هست و نه آن‌چیزی که باید باشد. ماکیاوللی در واقع می‌خواهد دولت را به عنوان نهاد اعمال سیاست و تمشیت امور اجتماعی از زیر اقتدار کلیسا بیرون آورد و زنجیرهایی را که مسیحیت بر دست و پای آن بسته است بگسلد. هنگامی که ماکیاوللی به نقد اخلاق مسیحی می‌پردازد، چنین هدفی را دنبال می‌کند و نه بی‌اخلاق کردن سیاست را. او نشان می‌دهد که اگر سیاست بر پایه‌ی اخلاق مسیحی استوار باشد، هم به دین آسیب وارد می‌کند و هم به دولت. ماکیاوللی در نوشته‌هایش بر خلاف معاصران خود به انجیل بی‌اعتناست و امور ایمانی را با سیاست درهم نمی‌آمیزد.

توصیه‌ی ماکیاوللی در وهله‌ی نخست این است که باید سیاست را قانونمند کرد و سازوکارهای آن را با قوانین درهم آمیخت، تا امکان سوء‌استفاده از آن کاهش یابد. در واقع هدف او سکولاریزه کردن بیشتر دولت و جدایی آن از مذهب و اخلاق مسیحی و ارائه تعریفی تازه از مناسبات سیاسی است. ماکیاوللی که از نزدیک شاهد مناسبات قدرت در دستگاه‌های دولت بود، می‌بیند که چگونه توطئه و دسیسه و فریب و نیرنگ از ارکان سیاست است و بویژه روحانیان مسیحی که به نهادهای قدرت نزدیک‌اند و با آن در‌آمیخته‌اند، چگونه دروغ می‌گویند و به تن اقدامات دسیسه‌آمیز سیاسی خود لباس اخلاق می‌پوشانند و آن را توجیه می‌کنند.

از این‌رو ماکیاوللی با نوشته‌های خود، ما را که ناظران بی‌اطلاع نمایشی به نام سیاست هستیم و معصومانه فقط به حرکات نمایشی و سخنان بازیگران روی صحنه چشم دوخته‌ایم، با خود به پشت صحنه‌ی سیاست می‌برد تا نشان دهد که در آنجا چه عواملی در کار و چه واقعیت‌هایی در جریان‌اند و سرشت واقعی قدرت چیست. نقد او به نقش اخلاق در سیاست را باید از این زاویه و در همین بافتار دید و نه اینکه او را آدمی فاقد اخلاق و فاسد ارزیابی کرد. درست همان نیروهای مذهبی و مستبدی که از افکار ماکیاوللی متضرر می‌شدند، نه تنها خود او را در زمان حیاتش تحت پیگرد قرار دادند و به زندان افکندند و شکنجه دادند، بلکه باعث شدند که صدها سال از او به زشتی نام برده شود. ۲۵۰ سال طول کشید تا متفکرانی مانند اسپینوزا و ژان ژاک روسو از ماکیاوللی اعاده‌ی حیثیت ‌کردند.

ماکیاوللی را صرفا به استناد صفحاتی از کتاب «شهریار» نه تنها مخالف اخلاق، بلکه طرفدار سلطنت‌های استبدادی وانمود کرده و مجیزگوی حکومت‌های جبار خوانده‌اند. اما او در کتاب "گفتارها" با صراحت و پیگیری از نظام جمهوری دفاع کرده و روح آزادیخواهی و مردم‌دوستی خود را نشان داده است. سخن ژان ژاک روسو را باید یادآوری کرد که گفته بود: «گفتارها کتابی برای جمهوریخواهان است». باید در نظر داشت که در زمان ماکیاوللی اساسا هنوز نظام‌های دموکراتیک مبتنی بر حکومت قانون ایجاد نشده بود و قدرتمداران به احدی پاسخگو نبودند.

ماکیاوللی با نوشته‌های خود، چشم خواننده را به امور مربوط به قدرت و سیاست بازتر، ذهن او را حساس‌تر و آتش تفکر انتقادی او را تیزتر می‌کند. به همین دلیل هم می‌توان از نوشته‌های او فراوان آموخت. آموختن از او را طبعا نباید به معنی «ماکیاوللیست» شدن فهمید، کمااینکه خود ماکیاوللی هم «ماکیاوللیست» نبود. ماکیاوللی امروز نیز هنوز متفکری مناقشه‌برانگیز است و خوانش‌های گوناگونی از آرا و عقاید او وجود دارد و همین آثار او را جذاب می‌کند. با این همه در میان موافقان و مخالفان او بر سر این نکته اتفاق‌نظر وجود دارد که ماکیاوللی سیاست را بر شالوده‌های تازه‌ای استوار کرد و به این اعتبار راهگشای اندیشه‌ی سیاسی مدرن است.

شهاب شباهنگ

دکتر جکیل جامعه، اکسیر انقلاب و آقای هاید اسلام!

«ماجرای عجیب دکتر جکیل و آقای هاید» عنوان داستانی از رابرت لوییس استیونسون، رمان‌نویس اسکاتلندی است که نخستین بار در اواخر قرن نوزدهم در لندن منتشر شد و مورد استقبال قرار گرفت. این اثر بعدها به زبان‌های گوناگون در جهان ترجمه شد و دستمایه‌ی بسیاری فیلم‌ها و نمایشنامه‌ها بود. داستان این کتاب از منظری روان‌شناختی، به موضوع دوگانگی شخصیت در آدمی می‌پردازد و خلاصه‌ی آن چنین است: پزشکی خوشنام و برجسته به نام دکتر هنری جکیل، برای جداسازی جنبه‌های خوب از بد شخصیت آدمی، اکسیری می‌سازد و آن را به روی خود آزمایش می‌کند. از جنبه‌های منفی شخصیت دکتر جکیل موجودی پلید و نفرت‌انگیز پدید می‌آید به نام «ادوارد هاید» که صرفا دنبال امیال و غرایز خودپرستانه است و در این راه حتی به کارهای شریرانه و تبهکارانه دست می‌زند.

بدین‌سان قهرمان داستان بطور موازی زندگی دوگانه‌ای را در قالب دو شخصیت خوب دکتر جکیل و بد آقای هاید دنبال می‌کند و دائما میان این دو شخصیت در نوسان است. البته دکتر جکیل که نیروی تاریک و منفی شخصیت آدمی را دست‌کم گرفته بود، با اقدامات نیک خود تلاش می‌کند از رفتارهای رذیلانه‌ی آقای هاید تبری جوید، اما به مرور کنترل بر روی او را از دست می‌دهد. پرده‌ی پنهانکاری فریبنده‌ای که دکتر جکیل می‌کوشد بر تبهکاری‌های آقای هاید بکشد، سرانجام وقتی کاملا پاره می‌شود که آقای هاید مرتکب قتل می‌شود و تحت پیگرد قرار می‌گیرد. در این میان، اکسیر نیز به مرور تاثیر اولیه‌ی خود را از دست می‌دهد و دکتر جکیل نومیدانه پی می‌برد که دیگر امکان بازگشتی نیست و باید برای همیشه در قالب آقای هاید بماند. از این‌رو با خودکشی، به زندگی هر دو شخصیت پایان می‌دهد!

اگر بخواهیم با الهام از این داستان، الگویی برای دوگانگی شخصیت انسان ایرانی ترسیم کنیم، می‌توانیم با اندکی تسامح بگوییم که این دوگانگی در ما بیش از هر چیز از شکاف میان سنت و تجدد در جامعه ناشی می‌شود. یعنی در کنار نوخواهی و تجددطلبی و همه‌ی آن چیزهایی که می‌تواند در شخصیت ‌ما تبلور انسانی متمدن و امروزی باشد، با جنبه‌های تاریکی از شخصیت خود مانند گذشته‌گرایی، تعصب‌ورزی، دورنگی، نارواداری، خرافه‌پرستی، جهل‌پروری و خشونت‌گرایی روبرو هستیم که همه از «سنت اسلامی» ما برخاسته‌اند. به دیگر سخن، در درون تک تک ما ایرانیان به ظاهر نوخواه و تجددطلب، یک «آقای هاید سنتی» نهفته است. این وجه از شخصیت ما مدافع مجموعه ارزش‌ها و رفتارهای فرهنگی است که با مناسبات مدرن تناقض دارند و آنها را پس می‌زنند. البته تا جایی که چنین پارادوکسی از ابعاد فردی و شخصی فراتر نرود، آسیب‌های ناشی از آن در چارچوب‌های معینی محصور می‌ماند. مسأله اما وقتی به خود ابعاد ویرانگر هیولایی می‌گیرد که این دوگانگی، افق شخصی و فردی را درنوردد و به عنوان پدیده‌ای جمعی و معضلی اجتماعی مجال بروز یابد.

«روان‌شناسی توده» شاخه‌ای از دانش روان‌شناسی است که در نقطه‌ی مقابل روان‌شناسی فردی، به بررسی رفتارهای جمعی می‌پردازد. مبداء آن این واقعیت است که توده‌های بزرگ مردم غالبا در حرکت‌های جمعی از خود رفتارهای غیرعقلانی و غافلگیرکننده‌ای نشان می‌دهند. توده بر خلاف فرد، هویتی مشخص ندارد و به همین دلیل برای رفتارهای خود پاسخگو نیست. افراد در پناه همین ناشناس ماندن در توده‌ای انبوه، می‌توانند به اعمال و رفتاری کاملا احساساتی و خردگریزانه متوسل شوند. با این همه، یکی از نظریه‌های کانونی روان‌شناسی توده می‌گوید که توده‌ای لگام‌گسیخته، زیستی مستقل از افکار و هدف‌گیری افراد آن جمع ندارد و رفتارهای توده‌ای از خود توده‌ی مردم ناشی نمی‌شوند، بلکه افراد یا گروه‌های کوچکی این رفتارها را به داخل توده‌ی مردم منتقل می‌کنند.

از اینجا می‌توان از روان‌شناسی فردی به روان‌شناسی توده نقبی زد و با الهام از داستان بالا، به رویداد «انقلاب اسلامی» سال ۵۷ در ایران نگاهی دوباره انداخت. این انقلاب را می‌توان «انفجار حماقت» و «جنون جمعی» نامید. نیروهایی که افکار و هدف‌گیری‌های چنین جنبشی را به داخل آن انتقال می‌دادند تا توده را به حرکت در‌آورند و رفتارهای آن را متعین سازند، دچار دوگانگی و شکافی ژرف در شخصیت خود برپایه‌ی سنت و تجدد، و روح و روانی آسیب‌دیده از نظام ارزشی کهنه و واپسگرا بودند. در واقع جامعه‌ی ایران، «دکتر جکیلی» بود که می‌خواست «اکسیر انقلاب» را بر روی خود آزمایش کند تا به‌زعم خود موانعی را که بر سر راه رشد و تعالی‌اش وجود دارند کنار بزند.

اما جامعه‌ی ایران از قدرت مهیب نیروهای ویرانگر درونی یا همان جنبه‌ها‌ی تاریک و پلید شخصیتی حاملان انقلاب بی‌خبر بود و ظرفیت‌های مهیب و تبهکارانه‌ی «آقای هاید» فرهنگ اسلامی را نمی‌شناخت و نمی‌دانست که اگر غول از شیشه بیرون بیاید، دیگر بازگرداندن آن به داخل شیشه کار بسیار دشواری است. اکنون «جمهوری اسلامی» به مثابه محصول آن «جنون جمعی»، برای جامعه‌ی ایران حکم همان «آقای هاید» را دارد؛ موجودی پلشت و نفرت‌انگیز برآمده از یک «آزمایش انقلابی» که تجسم همه‌ی رذالت‌ها، دنائت‌ها و شرارت‌هاست. هیولایی ترسناک که هم کنترل آن را از دست داده‌ایم و هم از آن وحشت داریم. و از همه ترسناک‌تر این که این «آقای هاید»، پاره‌ای از شخصیت «دکتر جکیل» جامعه‌ی ماست، یعنی بخشی از وجود و شخصیت خودمان!

شهاب شباهنگ